eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.» روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارده #خانمم_راتنهانمیگذارم 💕برای جشن ازدواج برادرم
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🌟انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!  نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند 🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.» 😕صدایم شکل فریاد گرفته بود. 🔸 داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟» 🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش...» دلم شور می‌زد. 🔸گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌ 🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.»  دلم ریخت. 🔸گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. 🔹گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!» ❌کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود. تا به هوش آمدم ، 🔹گفت «بهتر شدی؟»  تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟» 🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...  ✳حس التماس داشتم ، 🔸گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» 🔹گفت «آره می‌دانم» 🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. 🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. 🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ 🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. 🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟» 💟تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد. 🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» 🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»  انگار که مجبور باشم ، 🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!» ❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند. نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت، گریه می‌کردم و حرف می‌زدم، دائم مرا می‌بوسید و  می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم..... 😢حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم...  تا همین ‌جا هم زیادی بود! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش7 #قسمت_چهاردهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری اتاقم در طبقه دوم خانه مان بود. آن جا را به سلیقه خو
نتوانست جلوی تعجبم را بگیرم. - چه می گوی پدربزرگ؟ کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت. -تو آنقدر خام و آنقدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی! ایستادم. سرم گیج رفت. -اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم. مرا سرجایم نشاند و خودش برخاست. -زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم می بینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است. با شیعیان دشمنی میکند. اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چارۀ دیگری نداری. سرم را میان دست ها گرفتم. -نه پدربزرگ، نه. -آرام باش پسرم! -شما از ثروتمندان این شهرید. به فکرآینده ام هستید، ولی نمی توانید چیزی را که می خواهم به من بدهید. ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطره ای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. - جوانک دیوانه! نمیدانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیشی نمی آمد. ام حباب که چاق و قدبلند بود، سراسیمه ونفسی زنان پیش آمد. -خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. گوشت دیشبش فاسد بوده و این طفلک مادرمرده مسموم شده. از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت: «آه! خدا را شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگوکه می خواستم این قصاببیچاره را خفه کنم. خدا از تقصیراتم بگذرد!» پدربزرگ که نمی دانست باید چه کند، به ام حباب گفت: «برو جوشانده ای چیزی برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد.» . رو به من گفت: «باید فکر کنم ببینم چه می شود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.» -من شب و روز دارم فکر می کنم. هیچ راهی نیست. قبل از رفتن گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست.» روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. باخوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقۀ فراوانی به من داشت. اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد می دهد. نشانی خانه اش را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم . خیلی بهش برخورد. - من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی؟ می دانستم همین را می گوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم. سازد. - مرا ببخش ام حباب! تو به اندازۀ خودت گرفتاری داری. گناه تو چیست که من به این روز و حال افتاده ام؟ گوشه تخت نشست و زانویش را مالی لش داد. داشت سبک سنگین می کرد. - باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید. امروز که حالم تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده. از او رو برگرداندم. -خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختریک حمامی شده ای! -همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. وقتی او را ببینی، نظرات عوض می شود. - من فقط این را می دانم که هیچ دختری در حله، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. -نمی توانم صبر کنم باید خبری از او برایم بیاوری، اگر واقعا دوستم داری، همین حالا باید راه بیفتی. -حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی، نمی دانم این عشق و عاشقی دیگرچه زهرماری است که شما جوانهای ابله را اینطور مریض و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر میرفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی می رود. - راست می گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال بال زنان گفت: «بگیربنشین بچه! من نمیتوانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هرچه بادا باد! می روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو!» از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. - درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه میآید و در کارها به تو کمک می کند. آنوقت آنقدر از او خوشت می آید که دیگریک روز هم نمیتوانی بدون اوسرکنی. - به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟ این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون میرفت. گفت: «از جایت تکان نخور صبحانه ات را تا ته بخور بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.»
ابرار
#ستاره_درخشان_شام_حضرت_رقيه_دختر_امام_حسين_علیه_السلام #حجة_الاسلام_آقاى_حاج_شيخ_على_ربانى_خلخالى
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆ بگو نامش را حسين بگذارد 11. حجت الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عليه السلام آقاى حاج شيخ محمود شريعت زاده خراسانى ، طى نامه اى در تاريخ دوم جمادى الثانيه 1418 هجرى قمرى دو كرامت به دفتر انتشارت مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده و مرقوم داشته اند: روزى وارد حرم حضرت رقيه عليه السلام شدم ، ديدم جمعى مقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن و عزادارى مى باشند و مداحى با اخلاص به نام حاج نيكويى مشغول روضه خوانى است از او شنيدم كه مى گفت : خانه هاى اطراف حرم را براى توسعه حرم مطهر خريدارى مى نمودند. يكى از مالكين كه يهودى يا نصرانى بود، بهيچوجه حاضر نبود خانه خود را براى توسعه حرم بفروشد. خريداران حاضر شدند كه حتى به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند، ولى وى نفروخت . بعد از مدتى زن صاحب خانه حامله شده و نزديك وضع حمل وى مى شود. او را نزد پزشك معالج مى بردند، بعد از معاينه مى گويد: بچه و مادر، هر دو در معرض خطر مى باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد. قبول كردند، تا درد زايمان شروع شد. صاحب خانه مى گويد: همسرم را به بيمارستان بردم و خودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيه عليه السلام و به ايشان متوسل شدم و گفتم اگر همسر و فرزندم را نجات دادى و شفاى آنان را از خدا خواستى و گرفتى خانه ام را به تو تقديم مى كنم مدتى مشغول توسل بودم ، بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روى تخت نشسته و بچه در بغلش سالم است . همسرم گفت : كجا رفتى ؟ گفتم رفتم جايى كارى داشتم . گفت : نه رفتى متوسل به دختر امام حسين عليه السلام شدى . گفتم از كجا مى دانى ؟ زن جواب داد: من ، در همان حال زايمان كه از شدت درد گاهى بيهوش مى شدم ، ديدم دختر بچه اى وارد اطاق بيمارستان شد و به من گفت : ناراحت مباش ، ما سلامتى تو و بچه ات را از خدا خواستيم ، فرزند شما هم پسر است ،سلام مرا به شوهرت برسان و بگو اسمش را حسين بگذارد.گفتم : شما كى هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين عليه السلام هستم. بعد از روضه خوانى از مداح مذكور (حاجى نيكويى)سوال كرم اين داستان را از كه نقل مى كنى ؟ در جواب گفت : از خادم حرم حضرت رقيه عليه السلام نقل ميكنم ، كه خود از اهل تسنن مى باشد و افتخار خدمتگزارى در حرم نازدانه امام حسين عليه السلام را دارد و پدرش هم از خادمين حرم حضرت رقيه عليه السلام بوده است. ... ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_چهاردهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم . گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید . من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . ........ 📗از زبان همسرشان غاده . 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#من_با_تو #قسمت_چهاردهم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت چهاردهم مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخ
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت پانزدهم عصبے پاهام رو تڪون میدادم،چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد،بے حرف ماشین رو،روشن ڪرد! رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مے اومد! سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد. نفس عمیقے ڪشیدم،مثلا براے رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ عمہ تو ڪرج،داشتم فرار میڪردم! اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم،تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست نداشتم خونہ باشم! دلم میخواست یہ جاے تاریڪ تنها تنهاے باشم! ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش دادن بہ قدرے ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام خستہ بشن! بے قرارے میڪردم،عصبے میشدم بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم از همہ بدتر این تب لعنتے بود ڪہ دست از سرم برنمیداشت! شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ! شهریار با مهربونے گفت:هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ! چیزے نگفتم و شیشہ رو دادم بالا! با این همہ حال بد فقط خجالتم ڪم بود! مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت:اہ جمع ڪن بساط لوسے بازے رو دخترہ ے لوس! اما باز چیزے نگفتم! برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد،دستش رو گذاشت روے پیشونیم! با نگرانے گفت:هانیہ چقدر داغے! آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:چیزیم نیست حتما سرما خوردم! دروغ گفتم،من عشق خوردہ بودم! با بے طاقتے گفتم:شهریار میشہ شیشہ رو بدم پایین؟ بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد. دوبارہ شیشہ رو دادم پایین،نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم شهریار با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! امروز عقد امین بود! من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم! پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہ ش رو اشتباہ برداشت ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟! با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے طپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم هام رو بستم تا سرازیر نشن،این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود،برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش! مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ! ... 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 . @abrar40
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_چهاردهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟! رستمی با حالت بدی می خندد و
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم. روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل کرده. ازاسترس و ترس پلک راستم می پرد و دندانهایم مدام بهم می خورند. ازجا بلند میشود و باقدمهای آهسته به سمتم می اید با هر قدمش ، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپله ها به سرعت بالا می روم. مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و دررا محکم پشت سرم می بندم. کیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریه ام بالا می گیرد و تمام بدنم می لرزد. بایاداوری دستهای کثیف سپهر که بازوهایم را چنگ زدند. نفسم میگیرد… یاد زمانی می افتم که از نگاه چپ یک مرد عصبی می شدم و خجالت میکشیدم.زمانیکه درخیابان مراقب بودم ، حتی اتفاقی یک مرد به من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقی می افتاد… چطور خودم را می بخشیدم .ازخودم متنفرم. دراتاق باز می شود ومن به دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و به پشت سرم نگاه میکنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین میشیند و بیمقدمه ناله هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تا کی میخوای تن و بدنم رو بلرزونی؟ میدونی تابخوام ازین پله ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟لباست بوی سیگار و قلیون میده !ای خدا…دختر توداری منو میکشی.ازکنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح کجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفه جون کردی.بخدا دلم ازت راضی نیست. هرزگاهی به پایش میزد و بایک دست صورتش را می خراشد. دلم برایش می سوزد،مقصر این اشکها منم! باپشت دست اشکهایش را پاک میکند و ادامه می دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگه داشتم. بزور خوابید. میدونی اگر بیدار بود چیکار میکرد؟ ازوقتی اومده میگه تو کجایی؟ منم گفتم رفتی خونه ی دوستت برای شام.کلی بمن حرف زد.گفت بدون اجازه ی من گذاشتی بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چی میگفتم؟ میگفتم دخترت یه ماهه معلوم نیست کجا میره باکی میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده کرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم کرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت که رو میگرفت الان اگر ارایش نکنه کسرشانشه؟اره؟ چی بگم؟بگم ظهری رفتم کلاس خطاطی خبرازت بگیرم…. استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهه کلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو بکشه توخودش. الان این چه قیافه ای که توداری؟دنبال این بودی؟ ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
رمان عاشقانه مذهبی ? ? امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟ – یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد… ؟ ?ادامه_دارد? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
دوروزے است که در بستر خوابیده ام ... حالم امروز بهتر از روز های قبل است فقط سوزش گلو و سلفه ازارم میدهد. بی بی رفته سبزی بخرد تا مثل باقی این دوروز سوپ بپزد. باصدای تلفن خودرا از تشک جدا میکنم .... صدایم را صاف میکنم و میگویم: بفرمایید ؟ _سلام خانم بسیجی. دستی به صورتم میزنم و میگویم: سلام نرگس جان. _داداشم رو به عنوان فرمانده انتخاب کردن ...باورت میشه؟... از بس کارش درسته .. داداش جان من میخواد اموزش تیراندازی بده... میای باهم بریم مسجد؟... اب دهنم را به زور قورت میدهم و بابیحالی میگویم : شرمنده. من بدحالم ... وتا میخواهم ادامه اش را بیان کنم سلفه ی شدیدی میکنم. _نجمه چرا خبرندادی؟ من الان میام خوب؟ _مزاحمت ایجاد نمیکنم. _این حرفاچیه با ناراحتی تلفن را قطع میکند.. منتظرش در ایوان می ایستم که در را میزنند.. چادر را سر میکنم و با قدم های بلند خودرا به در میرسانم. در را باز میکنم.. _بی بی شمایین؟ _کس دیگه ای قرار بود بیاد؟ لبخند کم حالی میزنم و میگویم: نرگس. _به به ... خوبه ... بی بی به اشپزخانه میرود... من هم کنار در به انتظار می ایستم. صدای در من را به خود می اورد.. بدون مکث در را بازمیکنم. قامت معصومه خانم و بعد فشار دستش من را از حرکت نگه میدارد. _خدا بد نده دخترم. _سلامت باشین. پشت سرش نرگس وارد میشود و خود در را میبندد. به گرمی احوال پرسی میکینیم و داخل میشویم. بی بی خود را به حال رسانده و دارد از معصومه خانم پذیرایی میکند. با نرگس گوشه ای مینشینم.. _یکم فاصله بگیر نرگس یک وقت مریض نشی. _نترس ..من از اون جون داراشم. لبخندی میزنم وچیزی نمیگویم... بی بی به همراه سه استکان اب پرتقال به سمت مان می اید. _نجمه بخور از حال نری. _ممنون بی بی جان. یک ربعے است از حال خود غافل شدم و در هجم زیاد حرف های نرگس فرو رفته ام. قورتی از شربتم میخورم که با صدای معصومه خانم حواس پنج گانم را به او میدهم. _واقعیتش ..من برای ..احوال پرسی و... مزاحم نشدم.. چشمانم خیره به معصومه خانم است .. برای اینکه از حال نروم قلوپی از اب پرتقالم را میخورم که با سخن معصومه خانم به سلفه می افتم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. افشین در سمت فاطمه رو باز کرد، و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت. افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد. فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده. در اتاق باز شد، و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش. فاطمه تا پدرش رو دید، به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه. افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی و محبت به پدرش نگاه میکرد و باهاش صحبت میکرد. حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت: _ایشون از دختر شما شکایت کردن. حاج محمود به افشین نگاه کرد. افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.! حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن، که در باز شد، و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد. این همون آقای خوش تیپ بود، که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.! پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد، و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد. افشین به فاطمه خیره شده بود، تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت: -داداش ولش کن. اون پسر جوان امیررضا بود. افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد. به امیررضا خیره شد. معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش. حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده. اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3