فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 | قطعهای برای وطن
🔺اثری از فرزندان طلاب حوزه انقلابی
لطفاً به دیده شدن این اثر کمک کنید
#برای_این_روزها
پرچم بالاست ✌️🇮🇷
هدایت شده از تخریب چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتفاقی کمسابقه در مراسم تقدیر از زنان مدالآور
⭕️ رئیسجمهور، دوبار پشت تریبون رفت.
⭕️ واکنش و #ابراز_شـادی #دختران_ناشنوا با دستانشان
🔰 رئیسجمهور که سخنرانی خود را در جمع مدالآوران زن به اتمام رسانده بود، پس از دیدن درخواست ورزشکاران ناشنوا که نوبت به سخنرانی آنها نرسیده بود، دقایقی در سالن اجلاس به احترام سخنان آنها نشست و سپس مجددا پشت تریبون رفت تا فقط برای این ورزشکاران سخنرانی کند.
🔸 آیتالله رئیسی در این سخنان گفت: مطلب نمایندگان ورزشکار #ناشنوا در این مراسم شنیده نشده بود. همت والای این ورزشکاران تشکر مضاعف دارد، برای اینکه باید بصورت مضاعف نیز از آنها تشکر کنم دو مرتبه پشت تریبون قرار گرفتم.
🔰 پ.ن: فرق مسئول اسلامی با غیر اسلامی اینه👌
✍ تخریبچی
🚨تخریبچی، کانال اخبار خاص
🆔 @takhribchi110
🆔 @takhribchi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ #پرچمِ_عشق 🇮🇷
⭕️ در آستانه #جام_جهانی برای این روزهای ایرانمان
شاعر و خواننده:
#سیدصادق_آتشی
🔰 پ.ن: دوستان عزیز، سرود قشنگیه در آستانه جام جهانی فوتبال حتما نشرش بدید👌
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #چهل_وشش🍃 -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشی
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_وهفت🍃
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:
-سلام😭
-سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟😟
-اقای مهدوی برام دعا کنین...😞برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه🙏
-چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم 😦
-ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞
-بگید شاید بتونم کمکی کنم
-راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم 😭😭
-خب پس چرا ناراحتین؟
-اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست 😞
-مطمئنید...شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه 😞
-نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره... پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه... #میترسه از پدرش..😞
.
-خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟
-نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞
-خب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟😕
چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش😥برام دعا کنید...😞
.
(تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم..😶به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... 😒قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا 😢...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی😭
خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه 😞
ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا #اخرین_نفس قبل از پایان مسابقه #بجنگ و #دعا و #تلاش کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور....
یادم افتاد که میگفت #همه_زندگی ما یک مسابقه هست.)
.
.
چند روز بعد به زینب پیام دادم..
-سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟
-سلام...ممنونم.... هیچی..😔گرفتاری پشت گرفتاری😐
.
-چی شده؟
-وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..😕😔
.
-خب حالا چرا ناراحتید؟😟
-خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔
.
-ببخشید منو...😞
.
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_وهشت🍃
_ببخشید منو...😞
.
-خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...😒😓
-اخه یه چیزی شده 😕
-چ چیزی؟
-نمیدونم چجوری بگم بهتون😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلا صحبت اون نیست...
-خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕
-راستش...🙈راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود☺️☝️
.
بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧💓
صدای قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...😨
با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییی؟😧 من اصلا باورم نمیشه...😯مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟😳
.
با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد ☺️👌
که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویی نبود🙈 ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم #بهترین_فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...☺️مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
.
-چشم اقا مجید😊
.
با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...😇
و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...😕
حداقل برای خانوادم احترام قائله...😐
حداقل برام نقش بازی نمیکنه...🙄
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...😶
.
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکی برات ارزش قائله☺️
حی اینکه یکی دوستت داره...😍
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد...
اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم .☺️🙈
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_ونه🍃
.
❤️💓چند ماه بعد💓❤️
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری...
بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم...
و زینب خانم شد بانوی دل من😘❤️شد ملکه ی قصه های من☺💖
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود😎💰
.
خدا رو هزار بار #شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد😅🙈
و به جاش #بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😍
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم #دراصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊☺️
🏡خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.😍☺️
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی😊 رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم😌
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...😊میخندیدیم...😁 هعییییی...هعییییی😅
.
دیدم زینب زینب چادرش👑 رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت
_اینکه حسرت خوردن نداره...😉بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی... 😜🏃♀
و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض😄 و منم دویدم دنبالش😁
خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😍
زینب راست میگفت...
باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...
نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت😎👌
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...👌
بلکه یاد روز عقدم با #بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅🙈
.
💔از زبان مینا💔
.
.
#اخلاق_محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام... 😞
هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...😢💔
محسن #انتظارات_بیجایی داشت😐
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...🙁😢
برای همه اشتباهاتش #توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد😣😭
.
با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد...😢
نمیتونستم باور کنم...😔
الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...😞
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم...😒
کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد😣😞
.
ادامه دارد...
💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #پنجاه (قسمت اخر) 🙏
.
❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️
.
.
.
چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته..
که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️
.
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍
.
فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️
.
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂
.
-خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁
.
-حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن #عالمو دارم خانم خانما😉😘
.
-به خدا خسته شدم☹️
.
-بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋
.
بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫
.
-عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺
.
-اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜
.
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂
.
بعد این خل بازیا🙈
مجید میگه
.
_خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍
اول نماز ظهر و عصر میخونن...
که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت #نمازشکر میخونن...
.
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید...
و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله✨🙏
.
الحمدلله✨🙏
.
الحمدلله✨🙏
.
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
_خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖
.
#پایان
.
.
📌سخن نویسنده؛
1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون #نداد... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا #چیزبهتری برامون در نظر گرفته
2⃣هیچ وقت #امید به خدامون رو از دست ندیم
3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش #اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏
.
✍این داستان #تلفیق چند داستان عاشقانه #واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌
💞
امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه
ان شاءالله رمان بعدی رو همین هفته میفرستم
🌺💝🌹✋
👓 اونموقع که برزیل قدرت اول فوتبال جهان سال ۲۰۱۴ تو خونه خودش ۷تا از آلمان خورد به بازیکناش گفتن بی شرف؟!!
❗️ هر بازی یه شرایطی داره که گاهی نتایج عجیبی رقممیخوره!
باید روحیه این تیمو تضعیف نکرد!
سرود ملی هم سالهای قبل زیاد نمیخوندن گیر ندید بهشون
کل دنیا بسیج شدن روحیه این تیمو بشکونن ک مردم از همین خوشحالی ۴سال یک بار هممحروم شن!
شما آتش نیارید دیگه!
قبل هجران تو آقا ما به هجران رفته ایم
خود سرانه کو به کو دنبال شیطان رفته ایم
یک هزار وسیصد وچندی است غیبت خورده ایم
تو تماما حاضری و ما به هجران رفته ایم
منتظَر هستی و عالم منتظِر بر دیدنت
قرن ها این جاده را با چشم گریان رفته ایم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سیصد واندی نشد یارت شویم از این همه
با تأسف ما همه در چاه عصیان رفته ایم
ادعای شیعگی داریم اما در عمل
برخلاف گفته های شاه خوبان رفته ایم
حال ما این است،فکری کن به حال ما خودت
ما به دنبال گنه بسیار ارزان رفته ایم
غیر تو بر هر که دل دادیم خسران دیده ایم
بر خلاف مِیلتان با این و با آن رفته ایم
حیف شد،قبلا تو بودی بهترین معشوق ما
حال جای تو سراغ نفس، آسان رفته ایم
خوب یا بد،هرچه هستیم آخرش مال توایم
سالیانی می شود آقا به دنبال توایم🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سه شنبه تون پراز بهترینها 💫💗🤲🏻
دوستان با وفای همیشگی
💕💫امیدوارم خداوند
🌷💫به زندگیتوڹ برکت
🌸💫به رابطه هاتون محبت
💕💫به قلبتون مهربانی
🌷💫و به روحتون آرامش بده
🌸💫و از نعمتهای بیکرانش
💕💫بی نیاز تون کنه...
🌷💫روزتون زیبا در کنار
🌸💫عزیزان و خانواده محترمتان
#شروع_روز_با_ذکر_صلوات❤️
#داستانک
در محله ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند.
یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد...
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است.
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
ابرار
بسم رب المهدی (عجل الله تعالی فرجه)☘️ 📎 #رمانسرنوشت... ☕ گفتم که همین عشق نجاتم دهد اما...
همونطور که قبلا خدمتتون گفتم
ان شاءالله رمان سرنوشت رو از امروز خدمتتون میفرستم
🌺💝🌹✋
احمدرضا مشیری:
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_1
📎 #رمانسرنوشت... ☕
-- -- ---------‹ ❀ ›--------- -- --
داشتم قدم هامو میشمردم تا ببینم از اینجا تا خونه عزیز جون چقدر راهه؟
یک، دو، سه، چهار...
با صدای مامان سرمو آوردم بالا..!
مامان: مائده، حواست کجاست؟ کم مونده بود بخوری زمین!
_مامان دارم قدمامو میشمرم، تا ببینم از اینجا تا خونه عزیز چقدر راهه!
مامان: میخوای بدونی که چی بشه؟ بدو دستتو بده به من دیر شده.
یه پامو آوردم بالا و با سبک لی لی رفتم پیش مامان و دستشو گرفتم.
رسیدیم جلوی خونه عزیز که درش باز بود.
صدای همهمه تو خونه عزیز زیاد بود، مثل اینکه همه منتظر ما بودن.
با ورود ما به حیاط خونه عزیز، همه اومدند با من و مامان احوال پرسی کنند و لپ و ماچ و... از این لوس بازیایی که من بدم می اومد شروع شد.
به محمد نگاه کردم که کنار حوض نشسته بود و داشت یه برگ نارنجی رو تو آب تکون میداد.
رفتم کنار محمد بالای حوض نشستم.
_چیکار میکنی؟
محمد: دارم بازی میکنم.
_چی بازی؟
محمد: نمیدونم.
با این حرف محمد خندم گرفت ولی خودمو جمع و جور کردم.
_میای بریم لی لی بازی کنیم؟
محمد: نه!
_چرا؟
محمد: چون لی لی دخترونه است.
_پس چی بازی؟
محمد در جواب سؤال من فقط سکوت کرد.
به گوشه حیاط نکاه کردم و چند تا برگ نارنجی دیدم.
سریع رفتم و یکی شو برداشتم و برگشتم سر جام.
مثل محمد تو آب رهاش کردم.
_تو دوست داری چیکاره بشی؟
محمد سریع جواب داد:
-پلیس!
مثل اینکه جواب این سؤال رو از قبل آماده داشت.
_چرا پلیس؟
محمد: چون میخوام نذارم کسی به کسی زور بگه!
به مهربونی محمد حسودیم میشد.
هر چی میشد اون باز لبخند میزد.
خیلی دوست داشتم مثل اون همیشه، حتی شده یه لبخند مصنوعی روی لبم باشه.
توی همین فکرا بودم که ناخودآگاه لبخندی نشست روی لبم..!
ادامه دارد . . .
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_2
📎 #رمانسرنوشت... ☕
• • •
با ضربه ای که به پشت ماشین وارد شد سرم خورد به فرمون ماشین!
خداروشکر دستم روی فرمون بود و سرم چیزی نشد.
به عقب نگاه کردم و فهمیدم یه نفر زده به ماشینم.
اخمام درهم شد.
از ماشین پیاده شدم، از ماشین پشت سری که زده بود به من، یه جوون نسبتا قد بلند پیاده شد.
_آقا چه وضعشه؟ زدی ماشینمو جمع کردی؟
آقاهه: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
_الان چیکار کنم؟ زنگ بزنم افسر بیاد؟
آقاهه: نه من خیلی عجله دارم..!
یه کارت از تو جیبش در آورد و به سمت من گرفتش!
آقاهه: بفرمایید این کارت ملی بنده، اینم آدرس یه تعمیرکار، فردا صبح یا ظهر بیاید اونجا، من خسارت شما رو میدم، شما هم کارت ملی بنده رو بده!
_خیلی خب، بفرمایید الان این راننده های دیگه بوق میزنند.
آقاهه: خیلی ممنون!
آقاهه سوار ماشینش شد و رفت.
رفتم نشستم پشت فرمون.
ساعت یازده و نیم بود، وای دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه عزیز!
الان تقریبا یازده ساله دیگه عزیز پیش ما نیست، ما هم سه ساله، هر سه ماه یه بار به یادش توی خونش جمع میشیم و آش نذری پخش میکنیم.
رسیدم جلوی در خونه عزیز، از ماشین پیاده شدم.
چادرمو مرتب کردم و با یه دستم چادرمو گرفتم و با دست دیگه ام سویچ ماشین!
تقه ای به در زدم و گفتم:
_مهمون نمیخواید؟
خاله که داشت لوبیا پاک میکرد گفت:
-مهمون که نمیخوایم، ولی کمک کار میخوایم، دختر معلوم هست تو کجایی؟
_ببخشید دیگه ترافیک بود.
رفتم داخل حیاط، همه مشغول انجام یه کاری بودم.
خواستم برم داخل خونه که خاله اومد دستمو گرفت.
خاله: کجا؟
_میرم داخل!
خاله: بیا بشین اینجا، این لوبیا هارو تمیز کن، کلی امروز عقبیم!
_چشم.
نشستم سر جای خاله و مشغول شدم به پاک کردن لوبیا ها!
چادرمو از سرم در آوردم.
خاله: مائده، از درست چه خبر؟
_خوبه خداروشکر.
با صدای تق تق در از جام بلند شدم و مثل بقیه چادرمو سرم کردم.
محمد از پشت در گفت:
-یاالله!
محمد اومد داخل حیاط، یه پلاستیک پر نون تافتون دستش بود.
محمد یه سلام دسته جمعی کرد و گفت:۴
_خب دیگه کاری نیست؟
خاله: نه محمد، فقط، همینکه بهت زنگ زدم سریع میای اینجا، باید امروز سریع اش هارو پخش کنیم.
محمد: نه نیازی به زنگ زدن نیست، من با بچه ها همینجا سر کوچه ایم!
ادامه دارد . . .
🔎
💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_3
📎 #رمانسرنوشت... ☕
خاله: باشه برو پسرم!
محمد: خدافظ!
زیر لب به حالت زمزمه گفتم:
_خدافظ!
من و محمد تنها جوونای مجرد فامیل بودیم.
به خاطر همین حرف فامیل بینمون زیاد بود.
همه به خاله و مامان من میگفتن که بیان منو با محمد عقد کنند.
ولی مامان و خاله همیشه میگفتن تصمیم، تصمیم خودشونه!
دو تا دختر جوون دیگه هم تو فامیل هست، ولی یکیشون ازدواج کرده و اون یکی نامزد داره!
سعی میکردم زیاد به محمد نزدیک نشم، تا کمتر تیکه های بقیه رو بشنوم.
با صدای خاله حواسمو جمع کردم.
خاله: مائده، از بچگی همینطوری حواست پرت بود، میگم عقبیم بدو.
_چشم.
لوبیا ها و که پاک کردم کنار سبزی و ... ریختیم توی دیگ!
این آش چه عطری گرفته بود.
مامان بلاخره تشریف آوردند.
مامان: سلام، مائده این ماشین توئه این روبرو؟
_آره چطور؟
مامان: پشتش چرا جمع شده، تصادف کردی؟
با این حرف مامان همه برگشتند و به من نگاه کردند، انگار همه منتظر جواب من بودن!
_تصادف که نه، یه نفر از پشت زد به ماشینم!
خاله اومد مثل دکترا سر و دستمو نگاه کرد.
خاله: چیزیت که نشده؟
_نه، هیچیم نشده!
خاله: وای من بمیرم، کی زد به ماشینت؟
_هیچی یه راننده دیگه، کارت ملی شو بهم داد همراه آدرس یه تعمیرکار، فردا اونجا ماشینمو تعمیر میکنه!
خاله: خداروشکر، هانیه(مامان من) تو هم بیکار وای نستا، بشین کنار دیگ ظرف هارو پر کن!
مامان: باشه بذار برم دستامو بشورم.
خاله به محمد اشاره کرد که بیاد نذری هارو پخش کنه!
محمد با دوستاش اومدند داخل، هر کدومشون یه سینی برداشتند و بردند تا تو محل پخش کنند.
منم نشستم کنار حوض خالی و مشغول شدم به ریختن پیاز داغ روی آش!
امروز صبحونه و نخورده بودم، مثل چی گشنه بودم، آش هم که وسوسه کننده، یعنی صدای قار و قور دلم امون نمیداد.
بلاخره پخش کردن نذری تموم شد و نشستیم دور سفره ای که توی حیاط پهن شده بود.
همینکه آش رو گذاشتند جلوم یه بسم الله گفتم و شروع کردم به خوردن!
یه تیکه نون تافتون برداشتم، با تعجب به در خیره شدم.
یادش بخیر اون زمونا، وقتی عزیز بود.
با اومدن عزیز توی ذهنم بغض گلومو گرفت، چند قطره اشک توی چشمام جمع شد.
سریع اشکامو پاک کردم تا کسی نگه این چشه؟
ریحانه ضربه ای به بازوم زد و گفت:
-چته؟
بیا، همونی شد که میدونستم!
_هیچی آب توی چشمام جمع شده بود.
ریحانه: چی میگی؟ میگم چته؟ تو خودتی!
_هیچی یاد عزیز افتادم..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
💓یابن الحســن...
ز تمــام بودنی ها...
🌟تو فقط از آن مـن باش...🌟
❣ڪہ بہ غيـر باتو بـودن..
دلــم آرزو نـدارد..❣
✨اَلسَّلٰامُ عَلَیْڪَ یٰاحُجَّةِ ابْنِ الْحَسَـنِ الْعَسْکَرِی✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج