📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 03 February 2020
قمری: الإثنين، 8 جماد ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💚🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃💚
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
┄═❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁═┄
🌸 امــام #عـلـے (ع) :
🌴 کسی که شـش خصلـت داشتـه بـاشـد
همه درهای بهشت بر رویـش #گشـوده اسـت
و تمـام #درهـای جهنـم بر رویش بستـه است.
➊ خدا را بشناسد و #اطـاعتش نمـاید.
➋ شیطان را بشناسد و مخالفتش کند.
➌ راه حق و #اهلش را بشناسد و به دنبالش برود.
➍ باطل و اهل آن را بشناسد و #ترکشـان گوید.
➎ دنیای #حرام رابشناسد و رهایش سازد.
➏ آخـرت را بشنـاسـد و #طلبـش کنـد.
📚 #نصـایـح صـفحـۀ 248
┄═❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁═┄
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۶❣
به اصرار پدرم سر جایم نشستم .
پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت:
- زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد.
به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت.
ادامه داد:
- تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟
- بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟
پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد.
-بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟
-راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟
-راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه.
-کجا میری؟
-به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست.
- مطمئنی حل بشه؟
-فکر میکنم .
-اتفاقی که برات نمی اُفته؟
-نه چند نفر دیگه هم هستن حتما.
-باشه، در موردش فکر می کنم.
با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد.
بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم.
از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم.
-آخ چیکار می کنی پشت سرم؟
- هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب.
مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم:
-این جای عذر خواهیته؟
-عذر خواهی چرا؟
-سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت.
-بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام.
-برو بابا مرد اتاقت.
و با خنده از کنار اش گذشتم.
وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد.
سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم.
شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه.
وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم.
مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم.
با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت.
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟
-منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟
-یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟
-منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن.
-کجا؟
-سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر .
-اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم.
-خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم .
-باشه . ممنون
-خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی.
- فعلا
تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۷ ❣
مادرم با اینکه میخواست زیاد با من حرف نزند اما نتوانست نپرسد چه کسی زنگ زده است.
-دوستم بود مامان جان.
بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز مشغول شست و شو شدم.
مادر هم رفت تا کمی استراحت کند.
همان طور که مشغود ظرف شستن بودم پدرم وارد آشپزخانه شد و بدون مقدمه پرسید:
-چی شد ؟ میری؟
دست از کار کشیدم و رو به رویش ایستادم و گفتم:
-اره بابا جونم
-کجا میری؟
-ایرانشهر
-ایرانشهر چرا؟
-خب اونجا بیشتر به ما احتیاج دارن البته فکر کنم روستاهای اطراف ایرانشهر.
-اونجا خطرناکه دختر.
-نگران نباشین . تنها که نمیرم چندتا پزشک دیگه هم میان.
-نمیدونم والا .
-اجازه میدین برم؟
دستی به موهای سیاهش کشید و گفت:
-چاره چیه؟ برو دخترم خداپشت و پناهت.
از شدت خوشحال بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم:
-وای بابا ممنون .
-مراقب خودت باش. اگه قسمت شد بری شماره ی یکی از همسفرات رو بده چند تا سفارش دارم.
- خب به من بگید.
-نه نمیشه .
مایوسانه گفتم:
-چشم شماره رو بهتون میدم.
بعد هم ادامه ی ظرف ها رو شستم .
با ورود نیما کار من هم تمام شد؛ با نگاهم راهش را زیر نظر داشتم .
سر وقت یخچال رفت و شیشه ی آب را بیرون کشید.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-مگه مامان نگفته بعد غذا آب نخورین؟ نیم ساعت دیگه بخور.
-ولش کن زهرا.
-چه عجب یاد گرفتی بالاخره اسمم رو!
-یاد داشتم ، نگفتم که ریا نشه.
همان طور که داشتیم یکی به دو میکردیم دیدم میخواهد بدون لیوان آب بخورد.
فورا نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
-بی تربیت بیا لیوان بردار.
-آخ ول کن دیگه ، با شیشه کیفش بیشتره. دخترا این رو درک نمیکنن.
-عه این طوره.
شیشه آب را از دستش گرفتم و همه اش را در سینک خالی کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
-داداشی به حرف خواهر بزرگترت گوش بده؛ یه چیزی میگم بگو چشم.
کلافه نگاهم کرد و بلافاصله از آشپزخانه بیرون رفت.
من هم به طرف اتاقم رفتم تا از روی جزوه های سارا برای خودم بنویسم .
حدود سه ساعت کارم طول کشید .
خسته و کوفته از صندلی جدا شدم و به طرف کمد رفتم.
ساک نسبتا بزرگی را از کمد بیرون کشیدم و شروع کردم به لباس برداشتن برای سفری که در پیش داشتم.
تقریبا ساکم را پر کرد. همه چیز را برداشته بود؛ مانتو ، روسری و مقنعه، چادر اضافه که یکهو یاد کتاب زیبایم افتادم.
به طرف کتابخانه ام رفتم و دیوان شمس را از لایه کتاب ها در آوردم و توی ساک قراد دادم.
با ورود مادر به اتاق از جا پریدم.
-ساک برای چی؟
-هیچی شاید برم سفر.
-سفر؟ بابات هم میدونه؟
-اره گفتم که به شما هم بگه.
-چیزی نگفته که. کجا میری ؟
-هیچی با بچه های دانشگاه یعنی دوستام میریم سفر، حال و هوامون عوض بشه.
میدانستم اگر اسم اردوی جهادی بیاورم مادرم هیچ وقت اجازه ی رفتن به من نمی دهد.
-اجازه میدی برم؟
بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد و در را کوبید.
میدانستم اگر پدرم با او صحبت کند حتما راضی می شود پس به سمتش رفتم و حرف هایم و درخواستم را به گوشش رساندم.
او هم گفت سعی اش را میکند .
برای نماز مغرب حاضر می شدم ؛ جانمازم را رو به قبله پهن کردم و چادرم را سر کردم.
بعد از اتمام اذان، اقامه را گفتم و نیت کردم.
نمازم را آرام و آهسته خواندم و بعد از تمام شدن نماز برای گناهانم آمرزش خواستم.
مادر شام کتلت پخته بود، کمی هم کمکش کردم .
کمی از غذا که اضافه بود را به من داد تا در یخچال بگذارم.
خوشمزه شده بود اما زیاد نخوردم .
بعد از غذا به اتاقم رفتم و گوشی ام را برداشتم.
خاموش شده بود برای همین روشنش کردم؛ همین که روشن اش زینب زنگ زد.
-الو سلام زهرا. کجایی؟ از بعد از ظهر همش شمارتو میگیرم جواب نمیدی؟
-چی شده مگه؟ گوشیم خاموش بوده.
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر |🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۸❣
-می خواستی چی بشه دیگه؟
-خب بگو جون به لبم کردی.
-برنامه ی اردو جهادی عوض شد اونها مجبور شدن امروز بعد از ظهر حرکت کنن . هر چی بهت زنگ نزدم جواب ندادی، آدرست رو هم نداشتم بیام بهت بگم.
با شنیدن حرف های زینب بسیار غصه خوردم و بریده بریده گفتم:
-خب الان باید چیکار بکنم؟
-هیچی دیگه بشین خونتون راحت باش.
هینی گفتم که زینب ادامه داد:
-خب میگی چیکار کنم من؟
-زینب یه کاری بکن منم برم؛ من ساکم آمادست.
-نمیدونم دیگه. فکر نکنم بشه. حالا غصه نخور قسمت نبوده خب.
-نگو زینب ، نگو
-نگاه کن نمیخوام امیدوارت کنم اما فکر کنم راننده اون ماشینی که قراد بوده باهاشون بره نرفته . اونها با اتوبوس رفتن، فکر کنم اون فردا بخواد بره.
-زینب ببین من رو با خودش نمیبره؟
-باشه فقط گوشیت رو باز خاموش نکنی.
-چشم
-فعلا
تماس را قطع کردم و گوشی را همان طور در دستم گرفتم و از خودم جدا اش نکردم تا به محضی که زنگ خورد جواب بدهم.
حدود یک ساعت بعد زینب زنگ زد و گفت ساعت ۶ باید در دانشگاه باشم.
با خوشحالی به سمت اتاق پدرم رفتم و موضوع را برایش گفتم.
با نگاهی مضطرب به من چشم دوخته بود و زیر لب گفت:
-نتونستی شماره بگیری؟
-نه بابا جونم اما اونجا رسیدم میگیرم ،خوبه؟
-باشه . چیزی لازم نداری بخرم برات؟
-نه همه چیز رو برداشتم فقط به مامان گفتین؟
-اره؛ مامانت رو میشناسی که ظاهرش عصبانیه اما دلش صافه چون واقعا نگرانته.
-میدونم بابا.
در اتاق اش را بستم .
روی تختم دراز کشیدم و از خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد.
صبح ساعت ۵ بیدار شدم ، بعد از نماز به آشپزخانه رفتم.
مادرم گوشه ای ایستاده بود و در فکر و خیال به سر می برد.
با ورود من خودش را مشغول کاری نشان داد.
یک راست به سمتش رفتم و بدون توجه به چیزی در آغوشش گرفتم.
عطر مادرم را به خوبی حس می کردم ، عطر وجودش که هر فرزندی به آن محتاج است.
سعی می کرد ساده برخورد کند اما دل اش طاقت نیاورد و غرق بوسه ام کرد .
-مراقب خودت باش.
-چشم . شما هم مراقب خودت و بابا باش . میرم و زود بر میگردم.
-دلم شور میزنه.
-بد به دلت راه نده مادر من ؛ مگه دفعه اولمه میرم سفر؟
-نه ولی احساس میکنم فرق داره.
-سفر آخرت که نمیرم میریم طرف های شرق و برمی گردم.
-حالا چرا شرق؟
-نمیدونم شاید هم رفتیم چابهار و اون طرفها.
-باشه . مواظب خودت باش.
با گفتن چشم از آغوشش بیرون آمدم.
صبحانه مختصری خوردم و پس از خدافظی با اهل خانه به همراه پدر به راه افتادیم.
توی راه پدرم فقط سفارش می کرد و منم سفارش مادر و برادرم را.
به دانشگاه که رسیدیم ، آقای جوادی با حاج آقا نوری را دیدم که منتظرم بودند.
آقای جوادی راننده بود و حاج آقا نوری هم در حوزه های فرهنگی دانشگاه فعالیت می کرد و قرار بود با ما بیاید.
همچنین حاج آقا نوری از دوستان جوانی پدرم بود برای همین پدرم من را به او سپرد و تا حدودی خیالش راحت شد.
لحظه خداحافظی با پدر هم فرا رسید ؛ بوسه ای پدرانه بر گونه هایم کاشت و بعد دست دادیم و سوار ماشین شدم.
ماشین به حرکت در آمد و در خیابان شروع کرد به پیش رفتن.
پیش به سوی یارانی که از آنها جا مانده بودیم.
قامت پدر لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر می شد تا اینکه از پیش چشمانم محو شد و تنها قلبم بود که تصویر پدر را هر لحظه با خود مرور می کرد.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۹ ❣
گوشیم رو برداشتم و پیامی به سارا دادم .
بلافاصله سارا بهم زنگ زد.
-الو کجا رفتی تو دختر؟
-دارم میرم ایرانشهر.
-ایرانشهر! اونجا چرا؟
-اردو جهادی. ببخشید که زود تر بهت نگفتم خیلی اتفاقی شد سارا.
-ایش! حالا شدیم غریبه.
- نه بابا ، این چه حرفیه. زیاد طول نمیکشه و زود برمی گردم.
-باشه . برگشتی همه چیز رو برام تعریف کن.
-چشم . ان شاالله خداحافظ
-خداحافظ
گوشیم را توی کیف گذاشتم، آقای جوادی و حاج آقا باهم گرم گفت و گو بودن.
کم کم خوابم برد و چیزی نفهمیدم تا اینکه با صدای حاج آقا از خواب پریدم.
-خانم صادقی !
-بله حاج آقا
-برای نماز ایستادم.
-اها چشم ، الان میام.
چادرم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از اتمام نماز من و حاج آقا نوری به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم . آقای جوادی هم رفته بود برای ناهار چیزی بگیرد.
بعد از گذشت نیم ساعت ماشین حرکت کرد.
تمام روز را اقای جوادی می راند و حاج آقا برای اینکه آقای جوادی خوابش نبرد تعریف می کرد.
من هم در لاک خودم فرو رفته بودم و خیلی کم صحبت می کردم.
شب بعد از نماز دوباره حرکت کردیم. نپرسیدم کجا هستیم و سریع رفتیم.
وقتی پایم به ماشین رسید بی اختیار خوابم برد؛ با توقف ماشین از خواب دست کشیدم.
به اطراف نگاه می کردم که غرق در تاریکی بود.
شب پرده مخوفی بود که بر سر آسمان کشیده شده بود.
ستاره ها دیگر نمی تابیدند انگار آن هم از ترس رنگشان پریده بود!
با صدای آقای جوادی از فکر و خیال در آمدم و حواسم را جمه کردم.
-دوباره استارت بزن حاج آقا.
حاج آقا پشت سر هم استارت می زد ، انگار ماشین وسط راه کم آورده بود و میخواست رفیق نیمه راه شود.
دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
-چی شده حاج آقا؟
-هیچی دخترم. انگار ماشین خراب شده و درست بشو نیست.
-چرا من رو بیدار نکردید.
-نیازی نبود دخترم، گفتیم شما خسته اید بهتره بخوابید.
با ورود آقای جوادی بحث مان بهم ریخت.
-نخیر حاجی این ماشین درست بشو نیست.
-مشکلش چیه خب؟
-چی بگم والا. هر چی نگاه میکنم میبینم موردی نداره ، تازه قبل این که بیایم تعمیرگاه بردمش و رو به راه شده.
-باشه رحیم اقا. شما بشینید خسته شدین من میرم توی جاده ببینم کسی نیست.
-نه حاجی خطرناکه.
-حواسم هست شما استراحت کن.
با بسته شدن در سکوت طنین انداز شد .
گوشی ام را برداشتم ببینم آنتن هست که از شانس بد مان آنتنی وجود نداشت.
-دخترم اون بطری آب رو بده.
بطری را به دست اقای جوادی دادم و به اطرافمان چشم دوختم؛ تا چشم کار می کرد تنها سیاهی بود و سیاهی!
یک ساعتی وضع مان همان بود تا اینکه ماشینی از دور نمایان شد.
استرس به جانم افتاد اما با لبخند حاج آقا کمی آرامش گرفتم.
حاج آقا به طرف ماشین آمد و گفت:
-پیاده شید این برادر ما رو تا یه جاهایی می رسونه.
پرسیدم:
-حاج آقا مطمئنین این آقا مورد اعتماده؟
-فعلا که چاره ای نداریم مجبوریم اعتماد کنیم. ظاهرش که معقوله باطنش هم توکل بر خدا.
ساکم را برداشتم که حاج آقا گفت:
-لازم نیست برمیگردیم . کم بردارید.
چشمی گفتم و چند لباسی درونم کیفم جای دادم.
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر| 🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۰❣
پشت سر آقای جوادی به راه افتادم.
یک ماشین سمند به همراه یک سرنشین، چشمم به مرد پشت فرمان افتاد.
مردی چار شونه با موهای مشکی و چشمان سبز و زیبا، به خودم که آمدم نگاهم را پس گرفتم.
خودم را سرزنش کردم که چرا به مرد نامحرمی نگاه کردم.
من و حاج آقا نوری صندلی پشت نشستیم و آقای جوادی و آن مرد غریبه جلو بودند.
از حرف هایی که رد و بدل می شد این را فهمیدم که این مرد نامش مهراد است و ایرانشهر زندگی می کند.
از مشهد بر می گشته است و در راه ما را می بیند .
حاج آقا هم کم و بیش در مورد ما چیزی هایی گفت اما بسیار احتیاط کرد چیزی اضافه ای نگوید هرچه باشد او یک غریبه است.
بعد از کمی صحبت مرد ماشین را متوقف کرد؛ بین دو راهی گیر کرده بودیم.
او می گفت راهی که باید می رفتیم چنین دو راهی نداشته است .
من گوشی ام را درآوردم تا از روی نقشه چک کنم .
راهی را هم پیدا کردم اما او قبول نکرد و ترجیح داد از راه خاکی برود.
سه ساعت در راه بودیم اما هیچ خبری نبود.
ترس وجودم را فرا گرفته بود که نکند این مرد نقشه ای دارد.
حتی نمی توانستم چیزی از ترس درونم به دیگران بگویم و این حرف ها مرا داشت خفه می کرد.
چند نوری از دور سو سو می زد.
انگار نور ماشین بود که به طرف مان می تاخت.
آقای مهراد گفت:
-این جا نباید می آمدیم. راه را اشتباه آمدیم.
ترسم دو چندان شد ، زبان مانند چون خشکی ته حلقم افتاده بود.
حاج آقا گفت:
-از این ماشین ها بپرسید ببینید باید کجا بریم.
-نه اصلا، باید چراغ ها را خاموش کنم رد مون رو نزنن.
با ترس گفتم:
-مگه این ها کی هستن؟
-قاچاقچی.
-یافاطمه (س) مگه نگفتم از راهی که میگم برین؟
-این راه مطمئن بوده تقصیر من چیه؟
-نگه دار میخوام پیاده بشم.
-نمیشه خانم.
-میگم وایستا!
حاج آقا با لحن آرامی گفت:
-آروم باشید خانم صادقی.
-حاج آقا چطور آروم باشم؟ این آقا ما رو انداخته توی دهن شیر. از کجا معلوم خودش جز قاچاقچی ها نباشه؟
آقا مهراد با عصبانیت رو به من گفت:
-من قاچاقچی نیستم خانم. پنج ساله این راه رو میرم امن بوده.
هر لحظه که میگذشت دو تویوتا به ما نزدیک تر می شدند.
با صدای شلیک ماشین متوقف شد.
مهراد: تیر به لاستیک خورده.
من: یعنی چی؟ راه بیوفت اگه ریگی به کفشت نیست .
مهراد:خانم محترم تصادف می کنیم.
من: بهتر از اینکه به دست این ها بیوفتیم.
کلافه دستی به موهایش کشید و سکوت کرد.
حاج آقا گفت:
-همگی آروم باشید . قرآن بخونید ان شاالله طوری نمیشه.
مردی با لباس مشکی و بلوچی به همراه اسلحه نزدیک ماشین آمد و با تهدید ما را بیرون کشید.
چادرم را محکم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
دست هایمان با دستبند بستند و سوار تویوتا کردنمان.
اشک در چشمانم حلقه زد اما اجازه ی گریه کردن در جمع مردان را به خود ندادم .
تمام غم و ترسم را درون خودم می ریختم و نگذاشتم ترسم بر من قالب شود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#انرژی_مثبت
سلام مهربانان🌷🍃
🌷🌷❤
امروزتان
پراز رنگ و بوی بهار🌷🍃
تازگی و طراوت میدهد
آرزومیکنم وجودتان
پرشودازعطر ورنگ خدا
و امروزتان آکندہ شود
ازهرچه زیبایی ست🌷🍃صبحتان پرازبرکات الهی ونیک بختی 🌷🌷🌷
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
*آیت الله بهجت(ره)*
*اگر نمازتان را مراقبت و محافظت نکنید، اگر میلیاردها قطره اشک هم برای سیدالشهداء بریزید، در آخرت شما را نجات نمیدهد.*
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱❣
پشت تویوتا سفید رنگ نشستیم و بعد از کمی به چند خانه رسیدیم؛ چندین سوله وجود داشت.
وحشیانه ما را پیاده کردند و به زور اسلحه به طرف سوله ها ما را به راه انداختند.
پشت سر مردان به راه افتادم.
شک نداشتم که نقشه ی همان مرد غریبه است که ما را به این جهنم کشانده.
در یکی از سوله ها پرت مان کردند و رفتند.
چند زن و مرد در گوشه ای کز کرده بودند و از ترس رنگ شان پریده بود.
قبل از اینکه کسی در جمع مان چیزی بگوید حاج آقا گفت:
-وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون ( و صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکنند )
به اطرافش نگاهی کرد و ادامه داد:
-خدایا به تو توکل می کنم؛ هر چه خودت میخوای همون بشه .
با حرف حاج آقا به خودم آمدم و در دل به خودم نهیب زدم و گفتم؛ زهرا حتما این امتحان زندگی توست سربلند بشو دختر.
از جا بلند شدم و با دستان بسته ام خاک را از چادرم دور کردم.
به گوشه ای خزیدم تا کمی با خودم خلوت کنم .
یک لحظه مرد غریبه که خود را مهراد معرفی کرده بود، در نظرم آمد و بلافاصله بلند شدم.
-تو بودی ما رو توی این دام انداختی . هیچ وقت نمی بخشمت.
سرش را بالا آورد ولی چیزی نگفت.
بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره نشستم.
با باز شدن در ادامه ی حرفم را خوردم.
مردی با هیکلی درشت و لباس بلند سفید وارد شد.
چهره اش پشت ریش سیاهش خیلی مشخص نبود.
با صدای کلفتی گفت:
- به به سروان علوی . تو که زرنگ بودی چطور به دام ما افتادی؟ میدونی بخاطر تو چقدر ضرر کردم؟
-من فقط به وظیفه ام عمل کردم . وظیفه ام مبارزه با قاچاقچی هایی مثل توست . میدونی چند کارگر بدبخت رو بیکار کردی؟ چقدر جوون رو معتاد کردی؟
پوزخندی زد و گفت:
-ساکت شو! تو کوچیک تر از اون هستی که بخوای به من درس زندگی بدی.
-بله من کوچیکم اما پست فطرت نیستم.
با صدای سیلی که به گوش مهراد زده شد همه جا در سکوت غرق شد.
زن ها شیون و زاری می کردند و خودشان را می زدند.
مرد دیگری آمد و به کسی که با مهراد بحث می کرد گفت:
-خسرو خان با این ها چیکار کنیم؟
-فعلا سروان رو ببر سوله ی دیگه.
مهراد را کشان کشان با خود می بردند.
نمیدانم چرا دلم برایش سوخت.
حاج آقا بلند شد و گفت:
-اذیتش نکنید شما چطور مسلمانی هستید؟
مردی که خسرو خان نام داشت گفت:
-از مسلمانی حرف نزن مشرک!
-مشرک تویی که به ناموس کشورت رحم نمی کنی .
-نه مشرک تویی که خودت رو شیعه می نامی.
-کافر همه رو به کیش خودش می پنداره.
سیلی که به حاج آقا زده شد، باعث شد بر روی زمین پرت بشود .
بعد هم خسرو خان و دارو دسته اش از سوله خارج شدند.
بلند شدم و خودم را به حاج آقا رساندم.
-حاج آقا خوبین؟
صورتش را از زمین جدا کرد.
هینی کشیدم و گفتم:
-لبتون...
با بالا آوردن دستش نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.
خودش را به سختی به دیوار رساند و تکیه داد.
زیر لب چیزهایی میگفت.
اولش فکر کردم شاید از درد دارد ناله می کند اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم که می گوید:.
- این نامردها غمشون شیعه و سنی نیست ! این بندگان خدا سنی هستند چرا با هم مذهب خودش چنین میکنه؟
شیعه و سنی دو دوست و برادر هستند .
هر دو به یک سو نماز می خوانیم؛ اما این ها هدفشان تنها تفرقه است و برای ما دایه عزیزتر از مادر می شوند. میخواهند بگویند بین دو بردار شکرآب است اما نمیدانند که بین ما جز عسل چیزی نیست و گول نمی خوریم .
دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به حاج آقا دادم تا صورتش را تمیز کند.
آقای جوادی گفت:
-حاج آقا فهمیدن شیخی! ولت نمیکنن.
حاج آقا با خنده گفت:
- می بینی حضرت عزرائیل من رو با آغوش باز پذیرفته ، حسودی می کنی!.
پرسیدم:
-چطور می تونین اینقدر آروم باشین؟
-دخترم من یه چیزی رو با گوشت و پوستم قبول کردم.
-چی هست؟
-اینکه اگه خدا نخواد نمیشه . اگه شد حتما خدا خواسته ؛استغفرالله من که نمیتونم جلوی خدای قدرتمند بایستم . پس راضی ام به رضایش.
به حرف های حاج آقا فکر می کردم و سعی کردم من هم با تار و پود وجودم این را قبول کنم.
سوراخ کوچکی توجه ام را جلب کرد.
چشمم را بهش نزدیک کردم و با صحنه دلخراشی مواجه شدم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۲ ❣
مهراد را به صندلی بسته بودند. دو نفر با شلاق بهش می زدند.
ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد.
چشمان سبز رنگش زیر آفتاب نیمه جان صبح برق می زد.
رد خون روی لباسش مشخص بود.
با آن که درد زیادی داشت خم به ابرویش نمی آورد.
مثل درخت سرو تمام قد ایستاده بود و تحمل می کرد .
زمان انگار متوقف شده بود و به کندی حرکت می کرد.
کمی که گذشت رهایش کردند؛ جسم بی رمقش را با خود بردند.
موضوع را به حاج آقا و آقای جوادی گفتم؛ خیلی حالشان دگرگون شد.
ظهر بود با خاک های همان جا تیمم کردیم و شیعه و سنی در کنار هم نماز خواندیم.
برای ناهار سیب زمینی آب پز برایمان آوردند.
بخاطر اتفاقات اطرافم اشتها نداشتم و نتوانستم چیزی بخورم.
خورشید کم کم پشت کوه ها قایم شد و روز اول اسیرتمان تمام شد اما معلوم نبود چه سرنوشت شومی در انتظارم بود.
شب صدای گرگ ها جای صدای جیرجیرک های کوچک را گرفته بود.
زن های بیچاره از جای شان تکان نخورده بودند.
در باز شد و خسرو خان نمایان شد.
چادرم را سفت در آغوش گرفتم.
یکی از مردهای همراه خسرو خان گفت:
-قربان دیگه چیزی نمونده که غذا هامون تموم بشه؛ نمیتونیم نگه شون داریم.
-زن ها رو آزاد کن .
-اما قربان به اندازه مردها هم غذا نداریم.
-خفه شو!
شروع کرد به قدم زدن و آروم گفت:
-زن ها با مردها رو آزاد کن جز اون خانم چادری
بعد با دستش من را نشان داد.
خون در رگ هایم یخ بست!
اگر بگویم نترسیدم دروغ گفته ام. ترس در تمام وجودم رخنه کرده بود.
زن و مردها بلند شدند .
حاج آقا و آقای جوادی را دو مرد گرفتند و گفتند:
-شما می مونید.
بعد هم حسابی زن و مردها را ترساندن که فکر خبر دادن به پلیس از سرشان پرید.
امیدی به نجاتمان نبود.
مرد هیکلی به سمتم آمد خواست به من دست بزند که جیغ کشیدم.
همان طور که نزدیکم می شد لبخندش هم پر رنگ تر می شد.
حاج آقا خواست کاری کند اما نشد ، او را چند نفر گرفته بودند.
-به من نزدیک نشو !
-اگه بشم چی میشه؟
هیچی نمی شد! من یک دختر تنها در میان گله ای گرگ چه کاری از دستم بر می آمد؟
جوابی نداشتم برای همین شروع کردم به کمک خواستن ، در دلم صلوات می فرستادم.
دست به دامن مادر سادات شدم و ازش خواستم پاک نگهم دارد.
-مسلمون نیستید اگه دست به اون دختر بزنید.
صدای آقای جوادی بود که در سوله طنین انداز شد.
خسرو خان قهقه ای کرد.
مردی که حالا به جلویم رسیده بود؛گفت:
- برای اینکه به تو بفهمونم مسلمونم بهش دست میزنم خوبه؟
یکهو قهقه خسرو خان به فریاد تبدیل شد و گفت:
-دست بهش نزن بعدا میدونم باهاش چیکار کنم.
به ظاهر رها شدم اما استرس بدتری نصیبم شد یعنی چه می کند؟
خدایا خودم را به خودت سپردم .
با اسلحه به طرف سوله ای دیگر هلم می دادند.
حاج آقا و آقای جوادی هم جلو تر از من راه می رفتند.
در سوله ای که به سمتش می رفتیم انگار می خواست از جا کنده شود!
نمیدانستم چه خبر است .
در را که باز کردند مهراد پشت در بود.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳❣
اشک در چشمانش دیده می شد.
خسرو خان با عصبانیت به او گفت:
-دیوونه شدی . به تو چه ربطی داره؟
رنگش پرید کمی مِن و مِن کرد و گفت:
-زنمه!
برق از چشمانم پرید؛ او چه می گفت؟ من زن مهراد هستم؟
من تنها چند ساعتی بود که او را می شناختم.
خسرو خان غرید:
-تو که زن نداشتی!
سرش را بالا گرفت و گفت:
-نامزمه ، باید جار میزدم نامزد دارم؟
خسرو خان پوزخندی زد و گفت:
-امیدوارم راست گفته باشی.
و بعد همه ی شان رفتند.
هنوز توی شک بودم ، نمیدانستم باید چه می گفتم؟
روی کاه ها نشستم و زانو ام را بغل گرفتم.
صدای پایش توجه ام را جلب کرد اما به بروز ندادم که متوجه اش شدم.
با لحن دلنشینی گفت:
-شما راست گفتین من لجبازم، لجبازیم شما رو به اینجا کشوند. خواستم کمکتان کرده باشم.
-من از شما کمک خواستم؟ شما همه چیز رو خراب کردین.
-اما مَ ... من
حاج آقا دستش به شانه ی مهراد رساند و گفت:
-بشین پسرم . ممنون که نجاتشون دادی ایشون امانت هستند .
از حرف حاج آقا لجم گرفت و گفتم:
-می مردم بهتر از این بود.
قطرات اشکم بر روی گونه های ملتحبم جاری می شد.
اولین باری بود که جلوی چند مرد گریه می کردم.
به هر جان کندنی بود آن شب هم تمام شد.
صبح مردی وارد سوله شد . در دستش پارچ آبی بود.
رو به روی مهراد نشست و آرام چیزهایی بهش گفت که کنجکاوی مرا برانگیخت.
آهسته از روی کوهی ازکاه پایین آمدم و کمی بهشان نزدیک شدم.
مرد چنین می گفت:
-سید این چه کاری بود کردی؟ مطمئن باش دیر یا زود می فهمه این دختر زنت نیست.
بعد هم گفت:
-من بیشتر از این نمیتونم باهات حرف بزنم این نامه رو بگیر برات یه چیزایی نوشتم.
پارچ آب را گذاشت و رفت.
سریع از پشت کاه ها بیرون پریدم و گفتم:
-این کی بود؟
آنجا بود که فهمیدم مهراد سید است .
سرش را بالا نیاورده گفت:
-یک دوست
-اون هم بین این همه دشمن؟
-خانم صادقی لطفا چیزی نگید .
-اگه میخواین چیزی نگم کاغذ رو بدین.
-تهدیدم می کنین؟
-اسم شو هر چی دوست دارین بزارین.
-در موقعیتی نیستیم که من رو تهدید کنین.
دستم رو جلو آوردمو گفتم:
-کاغذ رو بدین.
حاج آقا گفت:
-دخترم وایستا اول آقا سید بخونه بعد.
-حاج آقا این مرد زندگی من رو تباه کرده بعد من یه چیز ازش میخوام نمیده.
ناچار نامه را کف دستم گذاشت و چیزی نگفت.
نامه را باز کردم؛ هر خطش را که میخواندم تازه متوجه چاهی که برایم در نظر گرفته شده بود؛ می شدم.
نوشته شده بود که ، راهی برای مشکلی که پیش آمده پیدا کن . خسرو خان بد کسی است . آن زنانی که آزاد شدند اول به دلیل کمبود غذا بود و بعد اینکه پولی که از فروششان بدست می آمد کم بود و به خطرش نمی ارزید اما اگه این دختر بیچاره به دستش برسد اگر برای خودش برش ندارد حتما می فروشتش.
نامه از دستم افتاد، حاج آقا نوری به سمتم آمد و گفت:
-چرا رنگتون پرید؟
زبانم مثل چوب خشکی ته حلقم افتاده بود و تکان نمی خورد.
دید که چیزی نمی گویم ؛نامه را برداشت و به سمت سید مهراد رفت .
آنها هم مشغول خواندن شدن.
از جا بلند شدم و خواستم به طرف در بروم که سید مهراد جلویم سبز شد.
دست هایش را مقابلم گرفته بود و گفت:
-نمیزارم برید.
-برید اون طرف تا خودم رو نکشتم.
-میخواید چیکار کنین؟
-میرم در بزنم تا من رو بکشن از این ننگ که بد تر نیست . حاضرم بمیرم!
-خواهش می کنم برگردین.
-چیه؟ فکر کردی شدی رابین هود ؟ نه آقا نمیتونی نجاتم بدی.
-قول میدم یه راهی پیدا کنم.
-نه
-فکر می کنین اونها شما رو میکشن؟ نه اینقدر براشون منفعت دارین که دست بهتون نمی زنن.
پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی زمین ولو شدم.
هق هق ام بلند شد.
اخر یک دختر تنها که هیچ محرمی در کنارش نبود آن هم در چنین شرایطی چه امیدی داشته باشد؟
چه کسی تکیه گاهش می شود؟
آقای جوادی گفت:
-غصه نخورید . آقا سید نمیشه به دوستتون بگید فراریشون بدن؟
سید مهراد دستی به کمدش گرفت و لنگان لنگان به راه افتاد و گفت:
-احتمالش کمه اما سعی می کنم بشه .
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۴ ❣
شب بود که دوباره دوست سید وارد سوله شد.
سید مطلب را بهش گفت اما او به شدت مخالفت کرد و گفت که چند وقت پیش یک دختر فرار کرده، نتوانسته از چنگشان بگریزد که تکه تکه اش می کنند.
حاج آقا گفت:
-پس یک راه بیشتر نداره.
سید گفت:
-چی حاجی؟
-باید همسرت بشه .
زبانم خشک شد، چه آینده شومی باید بر سر راهم باشد .
-اما حاجی راستش من خودم نامزد دارم.
-خب ازدواج موقت.
خجالت کشیدم از حرف هایشان ، خدا را شکر که آقای جوادی خواب بود وگرنه از خجالت آب می شدم.
سید زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
-خودشون نمیخوان .
-اینجا دل بخواهی نیست وگرنه لقمه گرگ های بیابون میشه.
به حالم گریه ام گرفت اما چاره چه بود.
سید مهراد به سختی به طرفم آمد و گفت:
-ببینید خانم صادقی من خودم نامزد دارم، باور کنین اگه راه دیگه ای بود دریغ نمی کردم اما چه کار کنم؟ بخدا شما هم ناموس من هستین.
دلم براتون میسوزه ، توی این دو روز من فهمیدم شما چه دختر با حیای و پاکی هستین.
من زن باز نیستم اگه بودم جام اینجا نبود ، توی این کوه و بیابون خطر رو به جون بخرم . دور از آدم ها حتی دور از خانواده و نامزدم.
نمیدانم چرا هر موقع که اسم نامزدش را می برد مثل آتش گر می گرفتم .
بس است فهمیدم نامزد داری .
حرف هایش که تمام شد دوباره با همان درد و سختی برگشت.
حاج آقا آمد و گفت:
-خانم صادقی به جان تنها دخترم شما هم برای من مثل همون هستید بلکه عزیز تر چون امانت رفیق جوانیم هستید. اما چه کنیم؟ مطمئن باشید خواست خداست . خدا پشتتون هست این هم امتحان زندگیست.
خیلی آرام گفتم:
-میشه بیشتر فکر کنم؟
-بله حتما . فقط دیر نشه.
-ممنون.
گوشه ای رفتم تا کمی فکر کنم.
حرف های حاج آقا و سید را در ذهنم بالا و پایین می کردم.
من برای حفظ پاکی ام مجبور بودم با مهراد ازدواج کنم .
اخر شب بود که تصمیمم را گرفتم.
جواب مثبت ام را به حاج آقا اعلام کردم.
حاج آقا به آقای جوادی و سید مهراد گفت .
حاج آقا من را صدا زد و گفت:
-تو مثل دخترم می مونی، غصه نخور بعد هر سختی آسانی هست.
بعد هم روی حصیری نشستم و سید مهراد هم کمی آن طرف ، کنارم نشست.
نه مادرم کنارم بود و نه پدرم!
نه چادر سفیدی داشتم و نه سفره عقدی!
خبری از زیر لفظی نبود ، دراین عقد عروس گلاب و گل نیاورد!
عروس تنها غم و غصه آورد .
حاج آقا قرانش را به من داد من هم قران را باز کردم و سوره ی نحل آمد دقیقا همان آیه ای که خدا بندگانش را به صبر فرا می دارد.
حاج آقا مهریه را از من پرسید و من هم چون در وضعیتی نبودم که به این چیزها فکر کنم تنها یک شاخه گل نرگس و قرآن را خواستم.
حاج آقا تنها یکبار از من جواب گرفت .
من هم گفتم:
-با اجازه امام زمان (عج) و مادر و پدرم بله.
بعد هم از سید بله را گرفت .
شکلاتی را از جیبش بیرون کشید و به سید داد.
سید هم به دو نیمه اس کرد و تکه بزرگش را به من داد.
آقای جوادی به ما تبریک گفت و تنها سه نفر بودند که به من تبریک گفتن.
حاج آقا گفت:
-عقدتون رو یک ماهه خوندم اگه کم بود تمدیدش می کنیم. آقا رحیم هم شاهد مون هستند.
اتاق کوچکی توی سوله بود ، خیلی تر و تمیز تر از سوله بود.
تخت داشت و چند خرت و پرت دیگر ؛ حاج آقا آن جا را برایمان مرتب کرد.
خجالت می کشیدم حتی کنار مهراد باشم چطور میخواستم با او در یک اتاق باشم؟
موقع خواب به اتاق رفتم ، مهراد روی زمین خوابید .
چند روزی بود که چادر را از خودم جدا نکرده بودم شک داشتم درش بیاورم یا نه. بالاخره درش آوردم و روسری ام را مرتب کردم و با روسری خوابیدم.
آرام تر از شب های قبل خوابم برد.
صبح با صدای های عجیب و غریب از خواب پریدم.
گوش هایم تیز کردم و متوجه شدم صدای ماشین هاست.
اطرافم را که نگاه کردم مهراد را دیدم،خواب بود انگار بعد نماز سرجایش خوابش برده.
دلم می خواست رویش بیندازم اما بعد منصرف شدم.
چادرم را از روی تخت برداشتم، تمیز تر شده بود.
انگار کسی چادرم را تمیز کرده بود.
خواستم از اتاق خارج شوم که صدای مهراد میخ کوبم کرد.
-نیلا خانم!
به سویش برگشتم و گفتم:
-من نیلا نیستم اقای محترم.
-حاج آقا گفتن اسم تون نیلاست.
-بله توی شناسنامه اما زهرا صدام می کنن.
-احسنت !
-چرا؟
-خیلی ها که اسمشون زهرا و... است خوششون نمیاد و به اسم های دیگه ای صداشون می زنند اما شما...
-من بعد تحولم زهرا شدم.
-تحول؟
-اره من تا چندماه پیش چادری نبودم. نیلایی که حتی روسری هم سرش نمی کرد شد زهرا!
-چطور البته فضولی نباشه.
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر |🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۵ ❣
-داستانش طولانیه.
-اگه حوصله گفتن دارین سراپا گوشم.
-راستش من یک سالی درگیر این ماجرا بودم تا اینکه چهار ماهی میشه چادری شدم. همه چیز از کربلا شروع شد . اسفند سال ۹۶ به کربلا رفتم. یک شب توی عالم خواب مرد سیدی رو دیدم که گفت: زهرا خانم بیا حرم . منتظرت هستم.
از خواب که بلند شدم خواستم اعتنا نکنم اما دلم نمیامد اون مرد اینقدر با وقار بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برای همین ۵ صبح به بین الحرمین رفتم.
گوشه ای کز کردم نگاهم به گنبد حرم بود ، با خودم فکر می کردم که چرا باید من رو زهرا صدا بزنند . توی حال خودم بودم که خانم چادری جلو آمد؛ عکس به همراه یک برگه به دستم داد.
عکس شهید محمدهادی ذوالفقاری بود.
با برگه ای که زیارت عاشورا روی اون نوشته شده بود.
بعد از سرج کردن فهمیدم اون شهید قبرستان وادی السلام دفن شده.
با اینکه نجف رفته بودیم برگشتم و رفتم وادی السلام ، کمی جلوتر از مزار آیت ا... قاضی ، قبر سفیدی رو دیدم که نام شهید به چشم می خورد.
کمی کنارش درد و دل کردم و به او و امام حسین (ع) قول دادم تا نفس دارم چادرم به سرم باشه. بعد هم کلی سختی کشیدم تا دیگران رو قانع کنم من نیلا نیستم.
متفکرانه به گوشه ای خیره شده بود.
-چه جالب پس خریدنتون.
-نمیدونم، ان شاالله.
-شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
-نمیدونم، فکر نکنم.
-خب پس خودم میگم؛ من مرزبان هستم و کارم حفاظت از مرزهاست . سید مهراد علوی هستم متولد مشهد و بزرگ شده ی همون جا. ۲۹ سالمه .
-چه جالب که آدم سن شوهرش رو بعد عقد متوجه بشه نه؟
-نمیدونم .
حواسم نبود چند تار از موهایم بیرون افتاده بود ، خواستم همان طور بیرون بروم که مهراد صدایم زد.
-زهرا
-بله
-بیا اینجا
به طرفش رفتم . با دست زخمی اش موهایم را داخل روسری ام کرد و گفت:
-حالا برو.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت ، نمیخواستم دلم را به کسی ببندم که سهمی از آن ندارم.
حاج آقا با دیدنم بلند شد و گفت:
-خوبی دخترم؟
-خدارو شکر . ممنون، شما چطورید؟
-به لطف خدا خوبم.
-شکر
در باز شد و صبحانه ها را آورند.
کمی پنیر و نان صبحانه ی ما شد.
صبحانه ام را دور از مردان و حتی مهراد خوردم؛ هنوز نمی توانستم اتفاق پیش آمده را باور کنم!
ادامه دارد ...
🦋| #نویسنده_مبینا_ر |🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۶🌿
صبحانه را تمام نکرده بودیم که سید را بردند.
به اطرافم چشم دوختم تا شاید دریچه ای به بیرون دید داشته باشد اما چیزی نبود.
پنجره ها هم شفاف نبودند.
خسته از تلاشی بی ثمر به اتاقک رفتم.
قرآنی را که حاج آقا به من داده بود را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.
طولی نکشید که سید مهراد را دوباره آوردند اما این بار با چهره ای خونی و تن رنجور!
سراسیمه خودم را بهش رساندم.
نمی توانست روی پایش بایستد؛ به بارزویش چنگ انداختم و گرفتمش.
اولین باری بود که به او دست می زدم.
حاج آقا و آقای جوادی که آمدند از خجالت سرخ شدم و سریع دستش را رها کردم.
به اتاقک رفتم و از کیفم لباسم را بیرون کشیدم و لباس را تکه تکه کردم.
یک تکه را برداشتم و بیرون دویدم.
چشمان خوش رنگش، رنگ نجابت به خود گرفته بود.
با دیدنش بغض کردم و پارچه را به سمت گرفتم.
حاج آقا کمک کرد تا تکیه دهد .
نمی توانست دستش را بالا بیاورد و پارچه را از دستم بگیرد.
خسته و نیم جان به دیواری بی روح تکیه داده بود.
دلم میخواست صورتش را تمیز کنم اما حیا ام مانع شد و پارچه را به حاج آقا دادم.
حاج آقا حالش را می پرسید و گفت:
- چرا اینقدر شکنجه ات می کنند؟
با صدای که گویا از اعماق چاه در می آمد گفت:
- حاجی میخوان باهاشون هم کاری کنم؛ چند روز دیگه بار بزرگ مواد مخدر براشون میاد میخوان به راحتی از مرز تحویل بگیرن و جوونا رو بدبخت کنن.
دلم به حالش سوخت خودش را سپر بلا کرده بود تا جوان های مردم آلوده نشوند.
نگهبان مهربانی بود برای وطنش، دلسوز و فداکار!
اما نتوانستم ببینم چنین درد می کشد برای همین گفتم:
-خب همکاری کنین مگه حاج آقا وقتی جون آدم در خطر باشه، نباید همکاری کرد؟
حاج آقا دستی به ریش بورش کشید و گفت:
- نمیدونم دخترم . اگه بگم اره از یکطرف بد میشه اگه بگم نه از طرفی دیگه.
آقای جوادی که تا آن لحظه تماشاگر بود گفت:
- بنظرم همکاری کنین اما به ظاهر.
سرفه ای کرد و گفت:
-بله درسته. دارم دنبال چاره ای میگردم تا هم شما رو نجات بدم هم نقشه شون رو خراب کنم.
همگی در فکر فرو رفتیم.
یعنی راهی هست؟
ازشان دور شدم و باز به اتاقی برگشتم که حریم امنم شده بود.
کمی که گذشت صدای پایی شنیدم.
قامت مهراد در چارچوب در نمایان شد.
-اجازه هست بیام داخل؟
- بفرمایید.
-کمکم نمی کنی؟
این اولین باری بود که من را با فعل مفرد صدا می زد.
هم خوشم آمد هم بدم آمد.
مِن و مِنی کردم که گفت:
- نمیخواد تو راحت باش.
خواست قدمی بردارد که سست شد و پایش لغزید.
خودم را بهش رساندم و گرفتمش.
وزنش سنگین تر از چیزی بود که تصور می کردم، کمی کمرم درد گرفت اما موفق شدم و به موقع گرفتمش.
نگاهمان به هم گره خورد، چشمان زیبایش از نزدیک زیبا تر به نظر می رسید.
وقتی متوجه نگاه عمیق اش شدم نگاهم را پس گرفتم .
به طرف تخت بردمش که گفت:
-تخت برای تو، من روی زمین راحت ترم.
اخمی کردم و گفتم:
-نخیر . بدنتون حسابی کوفته شده روی تخت باشین بهتره.
-شما دکترین؟
ضربان قلبم با نگاهش اوج گرفت.
سعی کردم نگاهش را از خودم دور کنم اما او فقط نگاهم می کرد انگار دست بردار نبود.
تکرار کرد:
-شما دکتری ؟
-بله.
-جدا؟
-بله برای تخصص ارتوپدی می خونم.
-چه جالب .
حرفی برای ادامه ی گفت و گو نداشتم که خودش گفت:
-چرا رنگت پریده بود وقتی من رو دیدی که آوردن؟
زبانم را به زور چرخاندم، میخواستم انکار کنم برای همین گفتم:
- شما حالتون خوب نبوده فکر کردین رنگم پریده.
دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
-نه . چشمات داره دروغ میگه.
-من هیچ وقت دروغ نمی گم.
-منم نگفتم تو دروغ گفتی، گفتم چشمات.
مطمئن شدم میخواهد سرکارم بگذارد. حرصم گرفته بود و دندان بهم می ساییدم.
-میشه من رو با ضمیر مفرد مخاطب صدا نزنید؟
-نه
در دلم گفتم چقدر پرو است اما نتوانستم به زبان جاری کنم.
-فکر کنم حالتون خوب شده، شما روی تخت بخوابید منم بیرون میرم.
همین که از در خواستم رد شوم صدای ناله اش بلند شد و گفت:
-یک دقیقه بیا.
بعد سریع گفت:
- نه یعنی بیاید.
به طرفش رفتم و گفتم:
-چیه؟
-انگار پام شکسته.
نگاه مرموزانه ای بهش انداختم و گفتم:
-کجای پاتون؟
ناله ای الکی سر داد و گفت:
-مچ پام.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۷ 🌿
دستم را به سمت مچ پایش بردم که فریاد زد.
خوب که دقت کردم متوجه در رفتگی شدم.
راست می گفت پایش درد می کرد.
-پاتون در رفته.
-میخوای جا بندازی؟
وقتی صیغه مفرد فعل را شنیدم در دلم خندیدم و گفتم که این بشر آدم بشو نیست، انگار حرف مرا نمی فهمید.
گذاشتم هرطور دلش میخواهد صدایم کند من سرسنگین جوابش را می دهم.
-اره دیگه. میترسین؟
خنده ای کرد و گفت:
-ترس؟ نه بابا خواستم ببینم علم پیشرفت کرده یا نه.
-خب پس آماده باشین جاش بندازم.
خواست خودش را بیخیال نشان دهد اما منکه میدانستم حتما دردش می آید برای همین پارچه ای به او دادم و گفتم:
-لازم تون میشه.
پارچه را گرفت منم دست به کار شدم و با یک حرکت پایش را جا انداختم.
هیچی نگفت حتی یک آخ هم از او نشنیدم.
پایش ورم کرده بود.
نگاهش که کردم دیدم پتوی کهنه را در دستش می فشارد.
-ببخشید . خیلی درد داشت؟
خندید و گفت:
-نه دست شما شفاست . انگار پایم سالمه .
بعد هم از تخت پایین آمد و چرخی به دور اتاق زد.
نگران شدم نکند باز هم بیوفت و گفتم:
-باشه . بشینین شما.
-متوجه شدی پام خوب شد؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله ظاهرا این طوره
لبخندم را که دید گفت:
-لبخند زدن هم بلدی؟
لبخندم را جمع کردم و گفتم:
-قبلا اره.
-ولی من لبخندت رو الان دیدم خیلی قشنگ بود!
قند در دلم آب شد اما به ظاهر سنگ بودم.
با یادآوری نامزدش و حرفهای قبل عقدمان غم عالم به دلم نشست.
چرا این حرف ها را می زدند ؟ نکند بخواهد مرا وابسته اش کند بعد هم مجبور شوم با دلم خودم را بدبخت کنم.
نباید به او دل ببندم .
اگر هم چیزی گفت عادی برخورد میکنم تا کم کم یادبگیرد از این حرف ها به من نزند.
پایش را با پارچه بستم و گفتم:
-لطفا بهش فشار وارد نکنین تا خوب بشه.
-چشم.
از اتاق خواستم برم بیرون که صدایم زد.
-زهرا
-خانمش رو جا انداختین.
-خب حالا. زهرا خانم !
-بفرمایید.
-نرو بیرون بیا همین جا. من میرم پایین تو روی تخت راحت بخواب.
-نه راحت باشین من خوابم نمیاد.
-پس استراحت کن.
-شما خودتون بیشتر از من به تخت نیاز دارین.
-من استراحت نمیکنم که بخوام روی تخت باشم.
-چرا خب؟
-یکم کار دارم.
راستش کمی خوابم می آمد برای همین اصرارش را که دیدم قبول کردم .
چادرم را در آوردم و به عنوان ملحفه روی خودم کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
با صدای گریه ای از خواب بلند شدم.
یعنی که بود؟
بلند که شدم دیدم مهراد رو به قبله به حالت سجده است و سخت گریه می کند.
تعجب کردم اما ترجیح دادم مزاحمش نشوم.
به او غبطه می خوردم که همچین رابطه ی خوبی با خدا دارد.
سرش را که برداشت مشغول تشهد و سلام شد.
انگار متوجه بیداریم نبود، چشمانش قرمز شده بود.
بعد از اتمام نمازش سرش را که کمی چرخاند من را دید.
کمی دست پاچه شد ولی سریع گفت:
-ببخشید که بیدارت کردم.
-نه باید بیدار میشدم دیگه. اذان دادن؟
-اره . برید تیمم کنین.
بعد از نمازش حال و هوایش عوض شده بود با فعل جمع با من صحبت می کرد.
تیمم که کردم چادرم را پوشیدم و سنگی به عنوان مهرم، را روی زمین گذاشتم.
پشت سرش به نماز ایستادم . من را که دید گفت:
-پشت حاج آقا نماز بخونین من خودم رو در حدی نمیبینم که امام جماعت باشم.
-میخوام پشت سر شما نماز بخونم.
وقتی اصرارم را دید ادامه نداد و هر دو شروع کردیم به نماز خواندن.
و این هم اولین نماز جماعتمان بود که با قلبی از عشق به او اقتدا کردم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸ ❣
یک هفته ای گذشت، ما هنوز در قفسی محبوس بودیم تا اینکه یک روز دوباره برای بردن سید آمدند.
هر روز او را دعوت به همکاری می کردند ولی او سر باز می زد و درد شکنجه را به جان می خرید.
دیگر تحمل دیدن درد هایش را نداشتم؛ تحمل دیدن زخم هایی که هر روز سر باز می کرد و تازیانه ای که بدن او را می شکافت.
در باز شد و خسرو خان وارد سوله شد.
با خنده کثیفش گفت:
-به به خانم .... فاملیت چیه؟
تا خواستم لب باز کنم مهراد پیش دستی کرد و گفت:
-خانم همتی. بعد هم دفعه آخرت باشه اسم یا فامیل زن من رو بپرسی!
-خیلی احمقی جوون . هنوز من رو نشناختی به من میگم خسرو خان ، جوری میزنمت که تا دو سه روز نتونی جم بخوری. اگه بخوای بیشتر از این سماجت کنی دیگه به کارم نمیای . میفهمی که چی میگم؟
آتش خشم درونم شعله ور شد اما به سفارش مهراد چیزی نگفتم.
-زنش رو با خودتون بیارین . فکر کنم به کارمون بیاد.
حاج آقا گفت:
- تو خودت ناموس نداری؟
با باز شدن کمربند خسرو خان و فرود آمدنش بر جسم حاج آقا که حق پدری به گردنم داشت دلم ریخت ؛ دیگر تاب نیاوردم و گفتم:
- نزنیدش! من باهاتون میام.
مهراد با خشم به من غرید.
- چی میگی تو؟
خسرو خان - نه خوشم اومد هر چی شوهرت کله شقه تو فداکاری.
مکثی کرد و ادامه داد:
-بگیردش.
خواستند به من نزدیک شوند که مهراد جلویشان ایستاد و شروع کرد به زدنشان؛ با هم گلاویز شدند .
جیغ می کشیدم . دست خودم نبود که اینقدر ترسیده بودم.
اشک بی وقفه از چشمانم جاری می شد.
مهراد را روی زمین انداختن و حسابی به او لگد می زدند.
-بسه دیگه ! من رو با خودتون ببرین ولش کنین.
مردی به من نزدیک شد، جیغ کشیدم و گفتم:
-من خودم میام فقط بگو کجا؟
-دِ نه دِ شاید فرار کنی.
-کارم از فرار گذشته اگه خواستم فرار کنم که تسلیم نمی شدم.
خسرو خان داد زد:
-ولش کن . بزار خودش بیاد.
چادر خاکی ام بر سرم بود و محکم تر گرفتمش.
از کنار مهراد که رد شدم گفتم:
-نگران من نباش .
-من کتک خوردم که تو نری .
بوسه ای به چادرم زد و گفت:
-شرمنده ات هستم؛ ببخش من رو. قول میدم نجاتت بدم.
وقتی نبود و باید از هم جدا می شدیم.
اخرین نگاه را بهش انداختم و از سوله بیرون آمدم.
دیگر پایم توان نداشتند که جسمم را با خود ببرند.
در تاریکی شب قدم بر می داشتم.
هفته ها می گذشت که چشمانم از دیدن ماه محروم شده بودند.
نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد.
داخل اتاقی شدیم . خسرو خان همه را مرخص کرد و تنها من و او در اتاق بودیم.
اتاق بزرگی بود و البته مجهز!
میز ناهار خوری ،تخت تمیز، انواع پتو، یخچال و...
دلم برای خانه ی مان پر می زد؛ معلوم نبود چقدر مادر و پدرم بی تابم هستند.
خسرو خان به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بشین.
آرام روی صندلی نشستم.
-خب بیریم سر اصل مطلب. ببین خانم محترم من به شوهرت نیاز دارم؛ اون باید با من همکاری کنه و گرنه جوونش رو از دست میده.
-چه جور همکاری؟
- اون پلیسه خیلی راحت بدون اینکه کسی بهش شک کنه میتونه محموله ی من رو بیاره .
-این حاضره بمیره ولی اینکار رو نکنه.
-تو چی؟
-من چی؟
-تو میتونی راضیش کنی؟
-فکر نمیکنم.
-ببین بهت فرصت میدم امشب رو خوب فکر کنی فردا میام ببینم جوابت چیه البته راهکار میخوام؛ امیدوارم بتونی راضیش کنی .
پوزخندی به حرف هایش زدم.
بعد از رفتن خسرو خان نفس راحتی کشیدم.
نمی دانستم باید چه کنم تا از این خندق بلا دور شویم.
آن شب تنها روی همان صندلی استراحت کردم .
من حتی نمیدانستم باید با آن ها همکاری کنم یا نه؟
صبح با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم.
خسرو خان- خب چی شد؟ چیکار میکنی برام؟
-من نمیدونم.
مشتش را روی میز خالی کرد و گفت:
-خستم کردین دیگه .
بعد رو به مردی که بیرون ایستاده بود گفت:
-برو اون مردک رو بیار.
من را هم به محوطه بردند.
به چوب وسط محوطه بستند و با تازیانه به بدن نحیفم می زدند.
با فرود آمدن تازیانه و برخوردش به جسمم آرزوی مرگ می کردم.
چشمانم را می بستم و ذکر می گفتم.
با دیدن مهراد روی صندلی که چند متر از من فاصله داشت متعجب شدم.
اشک را به وضوح در چشمانش می دیدم اما او هیچ وقت موقع شکنجه دادنش گریه نمی کرد.
حالا اشک مردی را دیدم که جنسش از کوه بود!
آی کاش می توانستم پیشش بروم و او را به صبر دعوت کنم.
به او بگویم صبوری کند و مثل مرد از کشورش دفاع کند.
لحظه ای آرام نمی نشست مدام سعی می کرد خودش را از صندلی جدا کند.
با سیاهی رفتن چشمانم دیگر چیزی را به خاطر نیاوردم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹ ❣
*مهراد*
با دیدن زهرا در آن حالت غیرتم له شد.
غرورم جریحه دار شد.
مرد وقتی زمین می خورد که ناموسش را ببیند که در حقش ظلم می شود.
ای کاش می مُردم و هیچ گاه در آن راه نبودم. ای کاش آن ها را سوار ماشینم نمی کردم.
نمی توانستم بنشینم و تماشاگر غمناک ترین لحظه ی عمرم باشم ؛ من در برابر او مسئول بودم.
به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم تا اینکه دیدم جسم نحیفش زیر آفتاب سوزان بر زمین افتاد .
چشمانش بسته شد .
او را به داخل سوله بردند .
خسرو خان قهقه ای کرد و گفت :
-فهمیدی دنیا دست کیه؟
-میدونستم دست خداست .
-کدوم خدا؟ من دارم شکنجه ات میکنم خدات چرا نجاتت نمیده؟
-هنوز خیلی زوده بخوای درمورد قدرت حرف بزنی بی شرف!
-ببریدش به همون سوله.
دست هایم را باز کردند و کشان کشان با خود بردند.
نمیدانم چرا یاد کوچه های مدینه افتادم.
مردی که ریسمان به گردنش آویختند و او را می بردند.
همسر معصومش را بین در و دیوار کتک زدند.
آخ بمیرم برات یا فاطمه (س) بمیرم برای دلت یا علی (ع)
چقدر برای مرد سخت است که ببیند، دارند به ناموسش بی احترامی می کنند و کاری از دستش برنیاد.
به سوله که رسیدم به هر زحمتی که بود خودم را به زهرا رساندم.
حاج آقا و اقای جوادی دورش بودند.
تن بی جانش را به دوش می کشیدم.
روی تخت کهنه گذاشتمش و همان جا شروع کردم به گریه کردن.
حاج آقا اجازه خواست وآمد داخل.
شروع کرد به روضه خواندن . از موقعی می گفت که در کوچه های مدینه زن غریبی را کتک زدند.
پسری شاهد بود که نا نجیب ها چطور دستشان را بر روی دختر پیامبر بلند می کردند.
نمی دانستم باید چه می کردم.
چشمم به پارچه ای افتاد که از کیف زهرا بیرون زده بود.
پارچه را برداشتم و صورت زیبایش را از خون تمیز کردم.
دست هایش را در دستم گذاشتم و عقده های دلم را به او گفتم.
ناگهان دستش را تکان داد.
غرق در خوشحالی شدم، از سهمیه آبم برایش آوردم و آرام آرام به او آب نوشاندم.
صدایش خیلی ضعیف بود . بریده بریده گفت:
-باهاشون همکاری که نکردی؟
در دلم تحسینش می کردم که دغدغه اش همین بود. این دختر از من هم مقاوم تر بود!
اشک در چشمانم حلقه زد.
صدایش را که شنیدم سجده شکر کردم.
از سجده که برخواستم به او گفتم:
-نه عزیزم . همکاری رو باید توی خواب ببینن.
لبخند محوی بر لبان ترک خورده اش نشست و گفت:
- ترسیدی نه؟
- نه سکته کردم.
در چندین روزهایی که باهم سپری کرده بودیم آن چنان دلم را به او باخته بودم که خودم هم باورم نمی شد.
زهرا مهمان سرزده ای بود که بی اجازه وارد قلبم شده بود و من هم راضی بودم از این مهمانی!
دستش را بوسیدم؛ ضربان قلبم اوج گرفت.
او هم همین حالات را پیدا کرده بود .
-زهرا من رو ببخش که وارد این بازیت کردم .
-به قول حاج آقا شاید این اتفاقات هم امتحان زندگی منه.
هر دو ساکت شدیم انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت:
- راستی دیگه نمیخوام نگرانم بشی.
از حرفش شوکه شدم و گفتم:
-چرا ؟ چی شد؟
- من نمیخوام با این اتفاق یکهویی و تصمیمی که گرفتی بدبختت کنم. تو زندگیت رو میخوای با یکی دیگه تقسیم کنی . تو قسمت من نیستی.
-این چه حرفیه؟ من اصلا به اون فکر نمی کنم. تعهدی بهش ندارم فقط به اصرار بزرگترها عقد موقتیم که باهم بیشتر آشنا بشیم.
-به منم تعهدی نداری از کجا معلوم که به منم همون حس رو پیدا نکنی؟
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۲۰ ❣
-اشتباه می کنی زهرا . تو با اون دختر زمین تا آسمون فرق داری. تو خیلی با حیایی ، من صرفا بخاطر اصرار مامانم راضی شدم که ستاره رو عقد کنم.
به صورتش نگاه کردم و ادامه دادم.
-الان قسمت این اتفاق رو فهمیدم . از کجا معلوم تو قسمت من نباشی؟ باور کن ستاره اونی که میخوام نیست .
اون از حجاب بیزاره در حالی که تو با عشق چادر سرت میکنی ؛ اون عاشق خارجه در حالی که تو حاضر شدی شکنجه بشی اما با دشمن های وطنت همکاری نکنی.
-همه ی این هایی که میگی درسته اما تو نمیتونی جلوی خونوادت بایستی تو تعهدی نسبت به من نداری. احتمال اینکه با ستاره ازدواج کنی خیلی بیشتر.
-من جلوشون نمی ایستم با منطق بهشون می فهمونم بهت قول میدم . من احتمال حالیم نیست باید صد در صد بشه.
باور کن تو تنها دختری هستی که تونسته قلبم رو بدست بیاره . میدونم سخته بهم اعتماد کنی.
زیر لب گفت:
-ولی دلم نمیخواد آه کسی پشتم باشه.
-آه کسی پشتت نیست . ستاره هم منو نمیخواد!
-مطمئنی؟
-حدس میزنم . احساس میکنم تظاهر میکنه که دوستم داره. اون از بچگی فکر و خیال داشت که با من ازدواج کنه اما چند سالی هست که عوض شده دیگه اون ستاره نیست . دختر عموی من نیست!
- قضاوتش نکن.
-فعلا دارم تحقیق میکنم ببینم واقعا اون همین حسو نسبت به من داره. شاید اون رو دارن به من تحمیل می کنن؟ مجورش میکنن با من ازدواج کنه؟
زهرا حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود.
ادامه دادم:
- زهرا خانوم، باورت میشه من از دخترها بدم میومد؟
با لحن تندی گفت:
-الانم باید بدت بیاد!
خنده ای کردم و گفتم:
-حسودی می کنی؟
دست و پایش را گم کرده بود و گفت:
-نه چیزه .... ببین منظورم اینکه نباید از نامحرم خوشت بیاد .
-بله منکه میدونم . حرف این بود که من فقط عمه ، خاله هام ، مامان و آبجیم رو آدم حساب می کردم یعنی فکر می کردم بقیه نمیتونن مثل اینا باشن.
-خب؟
-اما تو با همه شون فرق داری ، تو ازون ها هم بالا تری . چیزی داری که اونا ندارن.
-چی؟
- نمیدونم.
باشه ای گفت و زیر پتو خزید.
از زیر پتو گفت:
- گشنمه.
- غذا از کجا بیارم؟
- به من ربطی نداره اون مشکل خودته .
زیر لب پرو خانی نثارش کردم .
انگار شنیده بود و گفت:
-چی گفتی؟
- هیچی . میگم مرد باید نوکر زنش باشه.
- آقای نوکر زود تر یه چیزی بیار از ضعف مُردم.
باشه ای گفتم و از اتاقک بیرون آمد.
به طرف حاج آقا رفتم و با شرمندگی گفتم:
- حاج آقا خوراکی دارین؟ خانم صادقی ضعف کردن.
دور و برش را گشت اما چیزی نیافت .
آقای جوادی بعد از نمازش به طرفمان آمد و گفت:
-چیزی شده سید؟
- یکم خوراکی میخوام دارید؟
بلافاصله گفت:
- آره وایستا برات بیارم.
با کمی نان خشک برگشت و گفت:
- ببخشید همینا رو فقط داشتم.
تشکر کردم و به سمت اتاق دویدم.
نان را با کمی آب خیس کردم و به دست دادم.
شکایتی نکرد که کم است و این چیست. فقط ذره ذره از آن میخورد.
شرمنده اش شدم که چیز بهتری برایش نیاوردم . ناراحتی را که در چهره ام دید گفت:
- من دو تا چیز رو خیلی دوست دارم.
-چی هستن؟
- یکی نوشتن و دومی هم نون خشک خوردن مخصوصا اگه آب خورده باشه.
میدانستم برای دل من می گوید تا شرمنده اش نباشم.
- قابلت رو نداره . ازین به بعد فقط نون خشک بهت میدم .
بعد هم هر دویمان خندیدیم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۶ بهمن ۱۳۹۸
میلادی: Wednesday - 05 February 2020
قمری: الأربعاء، 10 جماد ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
🇮🇷🌸 *بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ*🌸🇮🇷
☀️امروز:چهارشنبه 16 بهمن ماه1398/11/16
🔴 10 جمادی الثانی 1441 هجری قمری
1441/06/10
🎄5 فوریه 2020 میلادی2020/02/05
🖍🔗🟥 رویداد
💠☀️ رویدادهای مهم اینروزدرتقویم خورشیدی (16 بهمن ماه 98 )
1️⃣انتخاب مهندس مهدي بازرگان" به عنوان رييس دولت موقت انقلاب اسلامي(1357
2️⃣ اعتراف سازمان سيا بر ناكامي در پيشبيني مسائل انقلاب اسلامي ايران (1357ش)
3️⃣ اعلان رسانه هاي گروهي آمريكا بر قطع حمايت از دولت "بختيار" (1357 ش)
4️⃣عزيمت هشت هزار يهودي از ايران به اسراييل در پي فراگيري نهضت اسلامي ايران (1357 ش)
5️⃣درگذشت استاد "علي اكبر كسمايي" مترجم و نويسنده بنام ايران (1372 ش)
6️⃣رحلت عالم خدمتگزار، حجت الاسلام و المسلمين "جليل هنروَر خويي" (1376 ش)
7️⃣ شهادت شهید احمد قاسمی (1359ش)
8️⃣فرزند سفیرکبیر آلمان در ایران هنگام پاک کردن اسلحه شکاری خود کشته شد(1350ش)
💠🌙 رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (10 جمادی الثانی 1441 هجری قمری )
1️⃣درگذشت اديب شهير و عارف بزرگ ايراني "شيخ فريدالدين عطار نيشابوري (627ق)
💠🎄 رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (5 فوریه2020 میلادی)
1️⃣ مرگ "جوسْتْ وَندل" شاعر و درام نويس بزرگ هلندي (1679م)
2️⃣كشف گاز كربنيك توسط"جوزف بلاك" شيميدان انگليسي (1757م)
3️⃣كشف كشور سيرالئون در غرب قاره افريقا (1460م)
4️⃣تولد "هنري هرْتْزْ" فيزيكدان و رياضيدان آلماني (1857م)
5️⃣ درگذشت "توماس كارْلايِل"نويسنده و متفكر انگليسي (1881م)
6️⃣اعلام جمهوري مكزيك در قاره امريكا (1917م)
✅ امروز متعلق است به:امام موسی کاظم (علیه السّلام) ، امام رضا (علیه السّلام)، امام جواد (علیه السّلام)،امام هادی (علیه/السّلام)
♦اذکار امروز :یا حَیّ یا قَیّوم(ای زنده ای پاینده ) ( 100مرتبه )-حسبی الله ونعم الوکیل(1000 مرتبه)-یا متعال(541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
🌀حدیث امروز : (رفيق و دشمن)
امام علي علیه السلام
🔺اجْعَلْ رَفيقَكَ عَمَلَكَ وَ عَدُوَّكَ اءَمَلَكَ🔴عملت را دوستِ خود، و آرزويت را دشمن خود قرار ده شرح غررالحكم: ج 2، ص 182
💐 *اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*💐