eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┈──────「♥️」 ╰─┈➤ᴹᵞ ᴴᴱᴬᴿᵀ ᴵˢ ᶠᵁᴸᴸ ᴼᶠ ᵞᴼᵁ ‌ «قلبم‌ پُر شده‌ از تـو..♡ » ‌‌ ‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎💝🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق جان تو دیگر نیمه گمشده من نیستی تو تمام منی عزیزترینم . . . 😍😘
سلام دوستان روزتون بخیر و خوشی ان شاءالله رمان جدید میخوام بفرستم اگه موافقید این قسمت اولشه👇 https://eitaa.com/abrar40/11212 نظر بدید😉👌
🔴 قسمت 🍃 مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ... و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن... . خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ... . یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند ❤️ و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا. مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده.. مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد... مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡 یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊 همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد... مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺... اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕 در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود... یه روز مادر مینا بهش گفت: _دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی... مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود... مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...😞💔 سرشو انداخت پایین و گفت: _یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!😒 -نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔 _مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!😟 -مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕 -یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞 -نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...😐 -من؟؟؟ 😯 -آره.. -من که از همه بیشتر مراقبتم 😕 -به مراقبی نیست که😕یه چیزاییه که مامانم میدونه... ادامه دارد... 💞💞
شاید بگی مو👩🏻 اینجوری خوبه، قد🕺 اینقد باید باشه،👁👁 چشم این رنگی قشنگتره اما زمانش که برسه یهو می‌بینی یکی نشسته به دلت که شبیه کدو تنبل از بالای نیسان افتاده ست😂🤪🎃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎
زن زندگی آزادی فقط این😁😁😁 حاشیه نوشته براش😜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #اول🍃 مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ... و چون
ان شاءالله رمان دست و پا چلفتی رو خدمتتون می‌فرستم🌺🌹 ان شاءالله که خوشتون بیاد🤲🏻 تشکر از نظرات و لطف شما بزرگواران🌺✋
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #اول🍃 مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ... و چون
🔴 قسمت 🍃 "از زبان مجید" تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادامه داشت و من هرچی به تاریخ تولد مینا نزدیک تر میشدم ناراحتیم بیشتر میشد اخه نسبت به مینا حس خاصی داشتم😕 دوست داشتم هیچوقت از دستش ندم . اونموقع بعد از ظهرها وقتی از دویدن و بازی کردن خسته میشدیم مینشستیم کنار حوض و پاهامون رو تو آب میکردیم و از اینور و اونور برا هم حرف میزدیم...☺ مثل پسرهای دیگه عاشق بزن بزن و و ماشین بازی و این چیزا نبودم و بیشتر دوست داشتم با مینا حرف بزنم و باهم عروسک بازی میکردیم😄 . یادمه یه بار افتاده بود و دستش زخم شده بود و من دستش رو بوس کردم تا خوب بشه. اخه هروقت هرجام زخم میشد مامانم بوس میکرد تا خوب بشه😊 اما نمیدونم چرا خاله ناراحت شد😞😥 چون میدونستم مینا رنگ زرد رو خیلی دوست داره و منم گلهای زرد حیاط رو یواشکی میکندم و میاوردم به مینا میدادم و اونم میزاشت لای کتابش😊 بماند که مامان بزرگ از دستم ناراحت میشد😕 گذشت و گذشت تا اینکه روز تولد مینا رسید. من اونروز خیلی ناراحت بودم. با مامان بیرون رفتیم تا کادو بخرم و به مامان پیشنهاد دادم تا یه لباس زرد برا مینا بخره. مینا با دیدن لباس خیلی خوشحال شده بود و سریع رفت تو اتاقش و لباس رو پوشید و اومد بیرون😌 تولد تموم شد و مهمونا رفتن😕 مامانم مونده بود تا به خاله تو تمیز کردن خونه کمک کنه... اروم اروم رفتم تو آشپزخونه اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -خاله؟!😊 اما شیر آب باز بود و خاله متوجه صدام نشد اینبار بلندتر صدا زدم: -خالههه؟!😵 -جانم مجید؟!😊 -ممنونم بابت پذیرایی☺️ -خواهش میکنم عزیزم...و خندید و منو بوسید😘 -خاله ؟! یادتونه گفته بودید از 9 سالگی دیگه مینا رو کمتر میارین خونه مامان جون؟😕 -اره عزیزم...چون به سن تکلیف میرسه👌 -یعنی نباید با من حرف بزنه؟!😥 -حرف نزدن که نه ولی کلا دیگه با پسرهای نامحرم باید بازی و شوخی نکنه. -خاله مگه مینا از شما بزرگتر میشه؟!😕 -یعنی چی؟!😯 -چطور شما الان منو بوسیدین اشکال نداره بعد مینا حرف بزنه اشکال داره😕 -عزیییزم 😀..اخه من خالتم😊محرمتم.بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی -باشه😕راستی خاله؟! -جانم؟! -میخواستم بگم مینا رو بازم بیارین خونه عزیز.عوضش من دیگه نمیام😔چون مینا تنها خونه باشه حوصلش سر میره ولی من خودمو تنهایی یه جوری سرگرم میکنم.💔😒 -عزیییزم.باشه قربونت برم 😊 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...😕 بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون.. ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود. بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊😍 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯🙈 از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... . فردا صبح دل تو دلم نبود... ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو... و مینا هم با یه چادر مشکی😳 وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم... خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم... وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم😣😔 ادامه دارد 💞💞
🔴 قسمت 🍃 نمیدونستم باید چیکار کنم😕 اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.😍😒 اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...😍 اینبار بد جواب داد...😥 شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 . مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت... کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...☺️ 💓از زبان مینا:💓 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕😟 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 🎈از زبان مینا🎈 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...😟🙁 خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...🙄 فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم... با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑 بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده... نباید بلند حرف بزنه... نباید دیروقت خونه بیاد... این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐 جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم مثلا؛ به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉 راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم... به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. 📿از زبان مجید:📿 تصمیمم رو گرفتم میخواستم شبیه مینا بشم... چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕 نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞 ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..😍 پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺ 👈تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم.. ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه... میخواستم از ته باشه... تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود... و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند... و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم یه روز بهش گفتم: -سلام الیاس😊 -سلام مجید جان..خوبی؟!😍 -ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕 -الحمدلله..بفرما...در خدمتم😊 -راستش...چه جوری بگم 😞 -بگو راحت باش☺ -میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕 -مثل من 😯یعنی چی؟! -یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞 -اها منظورت مذهبی شدنه☺ -اره 😕 -خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا... -خب چجوری؟!😟 -باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی -اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون. ادامه دارد... 💞 💞
قسمت اول بقیه رمان های ارسالی توی کانال رو سنجاق کردم برای دوستانی که میخوان وقتشون رو با خوندن رمان های خوب و قشنگ پر کنن 📚📚📚✍التماس دعا💝🤲🏻
📣مسابقه 📣 به مناسبت سومین سالگرد شهادت شهید مسابقه بزرگ نامه ای به سردار دلها در هر گروه سنی هستید می توانید شرکت کنید. توضیحات بیشتر در تصویر 👆🏻👆🏻
سلام وقتتون بخیر و سلامتی💝✋🤲🏻
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #پنجم🍃 🎈از زبان مینا🎈 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر می
🔴 قسمت 🍃 _اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...😊👌 -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد... طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.😟 در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان. به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 . . یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم.😍🙊 . چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 . با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 . بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود.💗🙈 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 بالاخره روز موعود فرا رسید... دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅 دلم میخواست زودتر بریم میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇 بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم -این چیه پوشیدی مجید؟!😯 -چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕 -مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐 -نه مامان...این بهتره😞 -اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑 -مامان اذیت نکن دیگه 😕 -لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒 . . راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا.. خونشون چند شهر با ما فاصله داشت... یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم. تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆 مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒 بالاخره رسیدم به خونشون. وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️ اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕 یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم. وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌 با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎 رفتیم جلو و سلام کردیم... با یه لبخند سلامم رو جواب داد کلی قند تو دلم آب شد 😊 تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم. . . 💓از زبان مینا💓 با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم. نمیخواستم برم😐 ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕 میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄 زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم. جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن.. داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد... یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟 چقدر عوض شده بود بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه میومد ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون پیدا نمیشد😁 ادامه دارد.. 💞💞
🔴 قسمت 🍃 🎈از زبان مینا🎈 بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه میومد... ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد😁 تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید... و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑 بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕 یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😁 از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄 اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود... چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود.. حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم 😅 الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐 بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃 ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون. طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😎 . . 📿از زبان مجید📿 الکی مدام سرم تو گوشی بود😕 نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب. کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😟😑 حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔 به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه 😊 مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت: _خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊 یهو قند تو دلم اب شد😌🙈 کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن😃 حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم 😊😊 فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇 اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊 . بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم 👈با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم.👉 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 🎈از زبان مینا🎈 از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😬😑 همش بهم میگفتن اینو بپوش... با این بگرد..با این نگرد... و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش.. یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت: -مینا میای راهیان نور بریم😊 -راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخع 😑 -بریم همه فاله هم تماشا☺️ -اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره -خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐 -نه😕 -خب دیگه...همین😐 -خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟 -به راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌 -راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊 -اره...پس میای دیگه -اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊 . رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم. اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود. میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم. سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم. مامانم فهمید -چیه مینا؟!چیزی شده😟 -نه مامان چیز خاصی نیست😅 -خب پس چرا غذا نمیخوری؟! -میخواستم یه چیزی بگم☺️ -چی؟!😯 -با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇 تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت _ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو... -نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم... بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری...بچسب به درسات... مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد. یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم... -میخوایم بریم از کمک بگیریم برای کنکور.... . بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت.. فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت: -بابات موافقت کرده☺ . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃 . . . 💓از زبان مجید 💓 خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره. با خودم گفتم منم باید راهیان برم باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌 ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد.. ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 📿از زبان مجید📿 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍 ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️ خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊 تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم... و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊 . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود ✨توی این سفر کلی شدم و با آشنا شدم.✨ کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔 نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم... ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢 ✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. ✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭 ✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. ✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔 واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد...😣 از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔 . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕 قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺ . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود... چون خیلی خوب بود و با اشنا شدم 😊✨ . . 🎈از زبان مینا🎈 خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍 احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇 احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌 اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم.😍 در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁 تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن بعضی چیزا رو کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜 . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون بودم و اولین سفر تنهاییم بود ادامه دارد... 💞💞
🌸زندگی میگذره ...🙏 🎋گاهی باب دلت 🌸گاهی بر خلاف ارزوهات ...! 🎋گاهی خوشحالی و درگیرِ 🌸آدمای زندگیت ...! 🎋گاهی میفتی تو گرفتاریات که 🌸فقط خدا یادت میاد ... 🎋یادبگیریم که زندگی چه باب دلمون بود 🌸چه برخلاف آرزوهامون 🎋یادمون بمونه یکی 🌸به اسم "خُدا" همیشه هوامونو داره... 🎋الهی شکرت که همیشه هوامون داری😍🤲🏻 -•-•----❀•🍂🍂•❀ ------ 🍁 🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •••🌹 شبتون بخیر و سعادت🤲🏻✋ ‌‌❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگی: «حالا این کار من چه تاثیری روی بقیه داره...»!👌 مواظب کارهای ریز و درشتمون باشیم💝🌹✌️
صبـحتون بـ زیبـایی این تصویر😎😍💝✌️
سلام✋
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #دهم🍃 📿از زبان مجید📿 با الیاس در میون گذاشتم و استقبا
🔴 قسمت 🍃 📿از زبان مجید📿 همیشه تو فکرم به خودم میگفتم... حتما مینا هم منو دوس داره😊 مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️ . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌 . دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕 همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔 اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕 از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕 یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔 . یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه. مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و. . تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم. ولی جرات ارسال چیزی نداشتم.. تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞 . میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کس دیگه فک نکردم.😞 گوشی رو دستم گرفتم. نمیدونستم چی بگم. اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕 اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕 یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد نوشته بود میلاد امام هادی. وایییی خدااااا ممنونم🙏 . رفتم تو قسمت پیامها تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕 نوشتم: ((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد)) و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈 . پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد. قلبم داشت از جا در میومد😰 صدای قلبمو میشنیدم😥 تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔 . . یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده😕 حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن .. فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده . صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم... نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام. پیام تبلیغاتی بودم 😑 دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد. سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲 وایییی خداایااا . تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته باز کردم نوشته بود: . (سلام ممنون داداش)😳 ادامه دارد... 💞💞
🔴قسمت 🍃 💤💤💤💤💤 بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم: -کجا میریم مجید؟😯 -بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊 -اخه الان همه منتظرن...😐 -خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم... -کجا؟!😯 -حدس بزن 😊 -خونه مامان جون 😯 -آفرین به خانم باهوش خودم😆 -خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕 -اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊 . جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد. توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم.. . رسیدیم جلوی در خونه مامان جون دل تو دلم نبود😶 در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم. . خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت. . البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔 . دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀 از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊 . چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕 -چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم.. -خونت؟!؟😯 -آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄 -اها از اون لحاظ 😅 . پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا... از این همه سال دوری و فراق... از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم... مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم... خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊 اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه. . تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊 . . تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد. به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊 ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃 شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو .... 💤💤💤💤💤💤 . از خـــواب پـــریـــدم😢 . قلبم داشت تند تند میزد😓 وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕 ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته... وضو گرفتم و نماز خوندم اخر نماز گفتم: خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁 نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳 یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒 یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐 اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره...منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞 اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم📲😒 بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰 حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد... اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم... خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔 خدایا فکرای بد نکنه 😕 چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮 بازم اول پیامش نوشته بود... سلام داداش 😔 نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕 میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔 . امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم... اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔 ولی از یه چیز خیلی میترسم... از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕 واییییی خدا 😔 ولی نه... مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺ . بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕 . رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت: -حالا منم یه خبر برات دارم -چه خبری مامان 😯 -مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊 -واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯 -نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود -خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞 -اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن -خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟! -اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامان بزرگ بشینن... -واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊 -حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐 -من...نه...ذوق چیه؟!😌 -چشات اخه برق میزنه 😐 -نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶 -مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆 -عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟 -باشه بابا...نترس 😁😁 -راستی مامان کی میان؟! -هفته دیگه فک کنم -خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺ -باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄 -ماماااان 😐 -باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده. . با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد. حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊 حتما اونم منو دوست داره 😌😌 . . چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍 از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊 ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 . داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم 😊 سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕 . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆 دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈 . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊 دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅 . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕 . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊 اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄 . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️ . 🎈از زبان مینا🎈 . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد😐 اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡 . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄 یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑 با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐 داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤 ادامه دارد... 💞💞
زندگی♥️ یه جاده پر اتفاق میتونه باشه ... از سختی هاش درس بگیر ... و از خوشی هاش لذت ببر ... سلااااااااااام سلام به صبح سلام به شروع و تازگی سلام به امید و زندگی سلام به مهر و مهربانی سلام به دوستان باوفا 🌺✋