eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹آقای روشنفکری که یک تار موی بچه دوازده ساله ات در آمریکا را به ما ۸۰ میلیون ایرانی ترجیح دادی، ما از تو و آدم های شبیه تو متنفریم. این را بدان.. 🔸 این فیلم را ببین و بدان که چه کسانی برای این ماندن این کشور از خون خود و فرزندانشان گذشتند.
🌸ایـن 🌷گـل قشنگ 🌸تــقـدیم 🌷به تک تک 🌸شما عزیزانم 🌷ڪــه بــا 🌸بـــودنتــون 🌷تـنـها نیستیم 🌸ومـایـه افتخار اسـت 🌷لحظه هاتون گل افشان دلتون شـاد ❤️🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو دیوار هیچ سلبریتی یادگاری ننویسید ! چرا که سلبریتی برده ی پوله نه چیز دیگه ای ! طرف بزرگترین نقد سیاسیش ، تسلیت شجریان بوده ، بعد همین که پاشو از کشور گذاشته بیرون دهنش باز شده
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رئیسی دفاع ما از اسلام، دفاع از ایران، دفاع از ارزشها، دفاع از مقدسات، دفاع در برابر تجزیه طلبان، بهایی ها، صهیونیست ها، همجنس‌بازها بدخواهان و اجنبی به معنای پذیرش دلار ۳۸ هزار تومانی و پراید ۲۲۲ میلیون تومانی نیست. تیم و سیاست اقتصادی‌تان رو لطفا به سمت اصلاح بیشتر ببرید . @BisimchiMedia
♦️قابل توجه دانش آموزان 💥مدارس ۴ شهر خوزستان غیر حضوری شد 🔹براساس تصمیم کارگروه اضطرار آلودگی هوا با توجه به روند افزایشی آلودگی هوا فردا سه‌شنبه ٢٩ آذرماه فعالیت مدارس تمام مقاطع تحصیلی دو نوبت صبح و عصر در شهرستان‌های ، ، و به صورت غیرحضوری خواهد بود. همچنین فعالیت کلیه ادارات و دستگاه‌های اجرایی، مراکز امدادی ، درمانی، بهداشتی، اورژانس ۱۱۵، بخش‌های دارای نوبت کاریو عملیاتی، خدمات شهری شهرداری‌ها، بیمارستان‌ها و آتش نشانی‌ها در ساعت اداری برقرار خواهد بود. 🗓️۲۸ آذر ۱۴۰۱ 🆔What's app: https://chat.whatsapp.com/LXhLuHzLUMR7FoOej5gAXq *روابط عمومی مرکز بهداشت غرب اهواز*
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_اول #جا_افتاده #قسمت_سوم مرد تا انتهای حرف هایت را خوب گوش می دهد. آنقدر با آر
قامت نحیف زن، روی چوب دستی بلندی خم شده بود. با هر قدمی که برمی داشت، چوبدستی را بلند می کرد و جلوتر از خودش به زمین می گذاشت. جز صدای تیک تیک نامنظم چوب دستی گاه صدایِ خروسِ بی موقع در آن وقت از غروب، فضای خالی خانه را پر می کرد. پیرزن از درب بزرگ خانه وارد شد. از آغل گوسفندها گذشت و به حیاط بزرگی رسید، جز خودش هیچ کس در خانه نبود، امّا انگار پیرزن با کسی حرف می زد: از همان روز اوّل که به دنیا آمدی، با همه فرق داشتی. قابله تو را در پارچه سفیدی پیچید و به دست من داد. وقتی نگاهت به نگاه من افتاد، اوّل دو لب را تکان دادی، انگار مرا شناخته باشی و بعد بغض آن همه دردی که برای دنیا آمدن کشیده بودی را یکجا جمع کرده و همه را در آغوش من گریه کردی. از سر پلّه بلند حیاط گذشت و وارد راهرو طویلی شد و ادامه داد همه مادرها وقتی برای اوّلین بار صدای گریه بچّه شان را می شنوند، ذوق زده شده و بی اختیار از اعماق وجود لبخند می زنند امّا در آن لحظه حسّاس، من هم پا به پای تو اشک می ریختم. هر دو چشم در چشم هم گریه می کردیم. هر دو با هم سکوت می کردیم و باز گریه مان می گرفت. در آن شرایط سخت هیچ کس نبود که از من پرستاری کند. قابله نگاهی ترّحم آمیز به من انداخت و گفت: گریه کردن بالای سر بچّه تازه به دنیا آمده، شگون ندارد. و من بی آنکه بتوانم حتی برای لحظه ای به خود مسلّط شوم ، گوشه ملحفه را داخل دهانم فرو برده و باز هم گریه کردم. زن دستی به سرم کشید و تو را از آغوشم گرفت. پیشانی ات را بوسید و همان طور که نگاهت می کرد گفت: به مولایم علی قسم! آنقدر کنارت می مانم تا بتوانی دوباره سر پا بایستی. لایه بزرگی از اشک در چشمانش حلقه زده بود. برای این که من متوجه نشوم، صورتش را پشت قنداقه کوچک تو پنهان کرد. پرسید: اسمش را چه می گذاری؟ عثمان. همنام پدرش. زن لبخندی زد. تو را به آغوشم داد و ادامه داد: دیگر از تنهایی درآمدی. آنقدر اذیتت بکند، آنقدر شب تا به سحر گریه کند تا خروس ها هم از صدای او بیدار شوند. آنقدر به خانه ات بیایم و تو از مشغله و کارهایت گلایه کنی، آنقدر... زن مهربان آنقدر حرف های زیبا زد که تمام غم هایم را فراموش کردم و با خیال بزرگ شدن تو و در کنار تو بودن از اعماق وجود به صورت زن لبخند زدم. پیر زن داخل خانه شد و به پشتی لم داد. عصای چوبی اش را کناری گذاشت و ادامه داد: اگر تو حالا اینجا بودی، نمی گذاشتی پایم به زمین برسد ،چه رسد به این که به این عصا تکیه بدهم. زن حالا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود: "نگذاشتم بفهمی درد بی پدری یعنی چه؟ روی زانوهایم بزرگت کردم. همبازی ات می شدم. وقتی زمین می خوردی، قلبم هزار بار زمین می افتاد. وقتی دست به زانو می زدی، و بلند می شدی، جانی دوباره می گرفتم. خودم تو را حمّام می بردم. لقمه به دهانت می گذاشتم. همپای تو می خندیدم و می گریستم تا اینکه بزرگ شدی و شدی غلام سلاطین. صدای زنگوله ها و پارس سگ ها در ده پیچید. کم کم غروب جای خود را به شب داد. ده در سکوتی ژرف فرو رفت. پسر کنار پیر زن نشسته، لقمه می پیچید و در دهان مادر می گذاشت. دلم برای صورتت تنگ شده. این حرف پیر زن توأم با لقمه ای بود که پسر می خواست به دهان مادر بگذارد. پیر زن این بار با کج کردن سر به سوی دیگر، از خوردن لقمه امتناع کرد و ادامه داد: زن های همسایه می گویند تو را امام زمان(عج) کور کرده شفایت هم به دست اوست. با شنیدن این حرف پسر از جا برخاست و با ناراحتی گفت: مادر جان تقصیر من نبود. اصلاً بهتر است بساطمان را جمع کنیم و از این دیار برویم. با رفتن ما که چیزی عوض نمی شود. با گفتن این حرف اشک در چشم های بی سوی پیر زن حلقه زد و در یک دهم ثانیه روی گونه اش چکید. - نه... نتوانستم ببینم که تو تنها در میان جمع مانده ای. پسر خواست حرفی بزند، اما نتوانست. صدای نفس های سنگین مادر و پسر تنها صدایی بود که به گوش می رسید و به سرعت در فضای اتاق گم می شد. زن بیش از اینکه به چشم هایش فکر کند، به پسر فکر می کرد. به این که بعد از آن همه خون دل، که برای تربیت طفل یتیم اش خورده بود، از او، غلامی به نتیجه رسیده بود با اعتقادات ناپایدار. اعتقاداتی نادرست و سُست. عمری برای پا گرفتن و بزرگ شدن پسر زحمت کشیده و در برابر مصائب تلخ و تنهایی های پایان ناپذیر مقاومت کرده بود؛ امّا امروز پاره جگرش را در لبه پرتگاهی می دید که مقصّر آن خود زن بود و به یاد آورد که در هیاهوی امروز، پسر در مجادله با آن مرد شیعه، نتوانسته بود ایمان خود را ثابت نگه دارد و این یعنی برباد رفتن یک عمر تلاش. پسر، مبهوت از این واقعه، بیش از سستی اش در دین، به راهی فکر می کرد که تا به امروز گمراهی بوده است. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#فصل_دوم #رمان_دل_آرام #فرزند_آدم #قسمت_اول قامت نحیف زن، روی چوب دستی بلندی خم شده بود. با هر قدم
اگر راه او محکم و درست بود، پس چرا امروز رسوا شده بود؟ چرا وقتی ابن الخطیب خواسته بود تا به مباهله برخیزد، حتّی نتوانسته بود فکرش را بکند ؟ این بار پسر با دقّت تمام روز سپری شده را مرور کرد. درست در تلّ نمرود، آنجا که ابراهیم خلیل اللَّه را به آتش کشیدند، هنگامه آزمایش او برپا شده بود. مثل همیشه بین او و مقام بالاترش ابن الخطیب بر سر حق و ناحق بودن راه هر کدام مجادله شده بود. ابن الخطیب به پیامبر و اهل بیتش علیهم السلام افتخار کرده بود و عثمان به خلفاء. سرانجام مرد شیعه پیشنهاد تازه ای داده بود. پیشنهادی جدّی که تا به آن روز بی سابقه بود. او را به مباهله دعوت کرده بود. در اعماق ذهن عثمان زنگی به صدا در آمده و دیواری در قلبش فرو ریخته بود. مرد شیعه پیشنهاد کرده بود آتشی در همین تلّ برپا کنند، هر کدام از این دو نام اولیاءشان را روی دست بنویسند و در آتش فرو ببرند. دست هر کسی که نسوخت، او بر حق است. عثمان نتوانسته بود؛ حتی به این پیشنهاد فکر کند. آنقدر ترسیده بود که صدای اطرافیانی هم که کم کم بر تعداد آنها افزوده می شد، نمی توانست او را بر این کار برانگیزد. هرگز دستش را در آتش فرو نمی برد. اگر دستش می سوخت؟! اگر آتش به آستین لباس می رسید و یک باره گُر می گرفت؟! اگر دستش را فرو نمی برد چه می شد؟... آتش به چشم بر هم زدنی برپا شده؛ آتشی تا کمر طرفین. هیزم هایی که به مراتب قطورتر از بازوهای هر دو نفر آنها بود، به سرعت خاکستر می شدند. نگاهی به رقیب انداخت. ابن الخطیب آرام و مطمئن ایستاده بود. آنقدر مطمئن که انگار در ورای شعله ها همان گلستانی را می دید که خداوند برای ابراهیم برپا کرده بود. صدای مردم چون تازیانه های آتشین برجان عثمان می نشست. - اگر راست می گویی، دستت را در آتش فرو ببر. - چرا ترسیدی؟ اگر به خودت شک نداری، امتحان کن. - پسرجان کوتاه بیا. با آل علی هر که در افتاد، ور افتاد. - بگو اشتباه کردی و قائله را ختم کن. تو هنوز خیلی جوانی و این دست ها را احتیاج داری... ناگهان در آن معرکه صدایی آشنا، آبی شد بر هُرْم(1) درونی و بیرونی پسر. - پسرم را چه کار دارید؟ مگر با شما چه کرده؟ خدا لعنتتان کند... خدا... صدای شکسته اما بی پروای مادر از میان جمعیت بلند شده بود. پیرزن وقتی دیده بود اعتقادات پسر به میدان آزمایش کشیده شده، وقتی دیده بود پاره جگرش هدف شماتت های مردم قرار گرفته، نتوانسته بود ساکت بنشیند. ___________________________ 1- 2. گرمی آتش، شعله آتش. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_دوم اگر راه او محکم و درست بود، پس چرا امروز رسوا شده ب
خود را به آتش نفرین های بی حد و مرز انداخته بود تا پسرش سرافراز از میدان بیرون بیاید. آنقدر نفرین کرده و به سینه کوبیده بود که سرانجام خسته شده و آرام گرفته بود. وقتی زن های اطراف گفته بودند خیلی زیاده روی کردی، گفته بود: لیاقتتان همین است برای پسر من معرکه گرفته اید؟ صدای وای بر تو، خسر الدّنیا و الاخره شدی، بلند شده بود. زن باز هم آمده بود، ناسزایی نثار مردم کند که ناگهان همه چیز در چشم هایش دود و خاکستر شده و به آسمان رفته بود. زن به گمان این که از شدّت عصبانیت به این روز افتاده، رویش را برگردانده، اما باز هم چیزی ندیده بود. انگار تمام هیزم های آتش، یک باره در چشم هایش فرو رفته بود. دردی سراپای وجودش را فرا گرفته و بر زمین افتاده بود. در تمام مدّتی که پزشکان مختلف بر بالین پیر زن آمده بودند، تنها حرف آخر، یک جمله بود: شفای این بیمار تنها به دست خداست. غروب یکی از روزها، زن های همسایه به عیادت پیر زن آمده و رفتند. وقتی شب سیاهی اش را بر گستره ده، پراکَند، باز هم پسر ماند و مادر. بعد از سکوتی طولانی مادر گفت: زن های همسایه می گویند اگر تو از عقیده ات باز گردی و شیعه شوی ،ما ضامن باز گرداندن بینایی ات می شویم. پسر با خود فکر کرد: شیعیان چقدر به راه خود مطمئن هستند! زن ادامه داد: مادر جان حق با آنهاست. اگر راه ما درست بود که این بلا سر من نمی آمد. و بعد برای آنکه پسر را از آن کسالت بیرون بیاورد گفت: یقین بدان خدا من و تو را دوست دارد که این راه را پیش رویمان گذاشته است. زن لحظه ای سکوت کرد. در چشمهایش موجی از اشک، نشست و به سرعت طغیان کرده و روی صورت جاری شد. - من که امروز از سوختن گوشه انگشت تو دیوانه شدم، ببین خدا چقدر از سوختن تو در آتش جهنم بیزار است. پیر زن دستهایش را بالا برد و در لایه های هوا صورت پسر را جستجو کرد. پسر سرش را در میان دست های مادر گذاشت. زن ادامه داد: به خاطر این همه محبتی که به من داری، رستگار خواهی شد... پسر بی اختیار سرش را روی زانوی مادر گذاشت. آرزو کرد: کاش هنوز کودک بود و می توانست بلند بلند هق هق بزند. تنهاتوانست بگوید: مادر چقدر ما تنهائیم. - ما خدا را داریم پسرم. قطره های اشک بی محابا از چشمان پسر روی دامن مادر می غلطید. انگار دریچه ای در عمیق ترین زاویه های قلبش گشوده شده و بار سنگینی از گناه از دوشش برداشته شده بود. آرام آرام دنیای پشت اشک، در برابرش محو شد و همانجا روی زانوی مادر به خواب رفت. مدّتی بود که شب فرا رسیده بود. زیر سقف چهار دیواری معروف به مقام امام زمان (عج) غُلغله بود. صدای قرآن و مناجات به گوش می رسید. زن های روستا در دل شب در آن سرا جمع شده بودند تا به وعده شان عمل کنند؛ همان زن هایی که قرار بود، ضامن چشم های پیر زن باشند. پسر مدتی بود مادر را به دست زن ها سپرده و خود بیرون ایستاده بود. از داخل گنبد کور، سویِ کمرنگ چراغی بیرون می زد. پسر همانجا ایستاده و لب هایش آرام آرام زمزمه گر نوایی محزون شده بود: خدایا آیا ممکن است مرا ببخشی؟ هوا سرد بود. باد، لای شاخه ها می پیچید و در عمیق ترین سلول های پسر نفوذ می کرد. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_سوم خود را به آتش نفرین های بی حد و مرز انداخته بود تا پ
- ای کاش می توانستم داخل بشوم. این را پسر گفت اما به خود نهیب زد. من هنوز اجازه ورود ندارم. و باز ایستاد. اگر با خدایش قرار نگذاشته بود که اجازه ورودش به این گنبد متبرکه، شفای چشم های مادر باشد، خیلی زودتر از آن وقت وارد آن حریم شده بود. همانجا به دیوار تکیه زد. کمی خم شد و دست ها را زیر بغل فشرد: الهی العفو سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. کم کم سر را بین دو زانو گرفت و نشست: الهی العفو باد، امان نمی داد. هرزگاه تازیانه محکمی بر شانه اش می زد اینبار پسر سر به خاک گذاشت: الهی بفاطمة و ابیها و... ناگهان به خود آمد. در دل آن شب تیره، چیزی نداشت که در برابر خدایش به معرض تماشا بگذارد. تنها و بی پناه پشت دیوار سر بر خاک نهاده بود. گذشته، با تمام خوبی ها و بدی هایش از مقابل چشمهایش می گذشت. صدای هق هق خود را می شنید که در هیاهوی باد بالا می رفت و به افلاک می رسید. زمزمه هایش گاه آرام و گاه به فریاد مبدّل می شد: و با مناجات و گریه زن ها در می آمیخت: خدا خدا ناگهان همه صداها قطع شد. پسر بدون تلاش در گوشه ای آرام گرفت و لبهایش از حرکت ایستاد. بادِ تندی وزید: آنچنان تند که از پنجره های مشبک گنبد گذشت و چراغ خاموش شد . زمان از حرکت بازماند و انگار زمین هم ایستاد. هر کس به هر کاری مشغول بود، معلّق میان زمین و آسمان ماند. نفس ها در سینه حبس شد و انگار نیروی عظیم زمین و زمان را احاطه کرد. ناگهان صدایی خفه از گلویی برخاست و سکوت را شکست: - من می بینم لحظه ای بعد صدا تبدیل به فریاد شد: شفا گرفتم. او مرا شفا داد. باد، پشت گردن هستی خزید. هستی از خواب پرید. پسر برخاست و مُدّتی متحیّر به اطراف نگریست. صدای شادی و شکر از گنبد می آمد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. بلند شد و به سوی گنبد امام زمانش دوید. نجم الثاقب، حکایت 42، ص 546 . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرندیات مجازی ⭕️ این کلیپ با نرم افزار "motion tracking" ساخته شده است. ⭕️ در فیلم‌های هالیوودی نیز از این تکنیک استفاده می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 لطفاً قبل از هر قضاوتی، عینک سواد رسانه‌ای فراموش نشود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الآن اصلاً وقت بچه‌دار شدن نیست! لطفاً صرف نظر کنید !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌اینجا مترو تهرانه دهه نودی هامون رو ببینید و لذت ببرید 🥰😍 ✅شما هم اگر و بی دغدغه نیستید با گروه دانشجویی «مثل هانیه» همراه شوید
بفرمایید قهوه 👍😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدار "جانباز ۱۳۶۰" با "جانباز ۱۴۰۱"
یلداتون مبارک 🍎
29.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه و جذاب ⭕️ باخانواده و بی‌خانواده