دمپاییهای فراموششده
خواهرم خیلی تودار است. بارها علت خوشحالی و ناراحتیاش را از ما پنهان کرده. ولی من هم آدمِ سمجیام. آنقدر به شوخی و جدی به پایش میپیچم تا بالاخره بعد از هزار تا قسم و آیه که به کسی نگو و فلان و بهمان، جرعهجرعه قصهاش را میگوید. واقعاً جانم به لبم میرسد اما هم گیر دادن بهش کیف دارد، هم داشتنِ خواهری که با هر کسی درد دل نمیکند.
مثلاً سخت پیگیرِ کار پیدا کردن بود و ناگهان بیخیال شد. نفهمیدیم چرا. یا یکی از دشوارترین استنطاقها ماجرای ازدواجش بود. نه من و نه مادر و پدر و بقیه نفهمیدند این ماهداماد از کدام برجِ آسمان طلوع کرد و همخانهٔ ناهید شد! فقط گفته بود این آقا میخواهد بیاید خواستگاریام. پدر و مادر هم که اخلاقش را میشناختند با اکراه قبول کردند و همهچیز به سرعت و خیر و خوشی فیصله پیدا کرد. هر وقت هم گرفتار سینجیمهای مکررم میشد فقط یک جمله میگفت و میخندید: یک صبح بهاری، سوار اسب سپید، آمد و من را دید و پسندید!
از شما چه پنهان، این غولِ مرحلهٔ آخر هم با پهلوانیام زمینگیر شد! سرتان را درد نمیآورم که با چه ترفندهایی، ولی گفت به هر حال. همان روزها که دنبالِ کار بوده، برای مصاحبهٔ استخدام میرود شرکت. بیرون در میفهمد پسری دیگر هم برای همان شغل آمده مصاحبه. سعی میکند به حیلتی دکش کند. میپرسد: «شما چه نیازی به این کار داری؟ پسرها اینهمه کارهای دیگر میتوانند بکنند.» پسر که تازه از راه رسیده و ایستاده به صندلی خواهرم نگاهش افتاده، انگار از صد سال پیش پاسخش آماده بوده: «اگر شما جای بنده را اشغال نفرمایید، اینجا یک خانواده خواهد نشست.»
هاج و واج تماشاش کردم: «همین؟» لبخند ملیحی زد: «بله، همین.» گفتم: «یعنی تو اینقدر شعور داری که میفهمی جای یک مرد را گرفتن، کم کردنِ یک خانواده است؟» و این جمله را جوری گفتم که فریادزنان با دمپایی دنبالم افتاد!
.
.
.
یک زمانی از این قصهها هم مینوشتم ۱۳۹۶
#داستان #سبک_زندگی #ازدواج #اشتغال #دمپایی #بلاهت
@abrmim