اهدای هشتاد و هشتم
حوالی پارکوی در شیرینیفروشی تواضع کیک میپزد. وضعش بد هم نیست. کیک را که آورد با اصرار دختر مینشیند در ماشین. هر قدر دختر خوشمزگی و شاید لوندی میکند، پسر چیز خاصی نمیگوید. دلگیر است. از همین دختر جواب رد شنیده. همین دختری که قبلاً از همسرش جدا شده. شکسته. انگار میکند همین حرف آخر این دختر است. غافل است زخم خورده. غافل است اگر میلی با او نداشت، سوار ماشینش نمیکرد و اینهمه مزهپراکنی هم نمیکرد. با من میلی داری محبوبم؟ دختر هم غافلدلتر از پسر. پسر قبلاً برای اینکه جلوی دختر قبلی کم نیاورد و بتواند هزینه رستورانبازیهایش را بدهد، قصد کرده بود نود بار اهدای خون کند تا سکه بگیرد. واقعاً با نود بار اهدای خون سکه میدهند؟ نمیدانم. سرِ هشتاد و هشتمین مرتبه، دختر رهایش میکند. این میشود سومین شکست پسر. اولینش تمام خانوادهاش بوده در زلزله کرمانشاه. مشتی شکستهایم به دیوار روزگار.
#داستان
#داستانک
#کیک
#شیرینی
#قصه
#ازدواج
#شکست
#طلاق
#جدایی
#دوستی
#اهدای_خون
#سکه
#زلزله
#زلزله_کرمانشاه
#ابتلا
#اگر_با_دیگرانش_بود_میلی
حلال، آن هم به معصیت
روزی که قصهٔ ازدواجم با استوریِ علی کرمی برملا شد، هر کدام از دوستان و عزیزان بهنوعی احساسات خود را ابراز کردند و به دعا و تبریک پرداختند. اردیبهشت نودوهشت بود. یک عزیزی نوشت مبروکین انشاءالله، تحت توجهات نورین نیرین. یک دوستی بهمزاح گفت دستی هم به سر مجردها بکش. خودِ علی هم که سلطان واژگان است، عوضِ امضاء نوشت: دوست سالخوردهات. در این میان یک دوست مهربان که حتماً این متن را میخواند، چیزی بر خلافآمدِ عادت فرستاد: روایتی بلند با این مضمون که روزگاری میرسد که مردِ خانه جز به معصیت نمیتواند نان حلال به خانه بیاورد. در آن روز تجرد را به تأهل ترجیح میدهند. روزی که این خاطره را مینوشتم، نوشتم: آیا آن روز همین امروز است؟ نمیدانم. مگر نان حلال هم داریم؟
#داستان #داستانک #خاطره #ازدواج #علی_کرمی #تبریک #دعا #روایت #حدیث #اهل_بیت #حلال #نان_حلال #معصیت #تجرد #تأهل #اول_بروب_خانه_سپس_میهمان_طلب
دمپاییهای فراموششده
خواهرم خیلی تودار است. بارها علت خوشحالی و ناراحتیاش را از ما پنهان کرده. ولی من هم آدمِ سمجیام. آنقدر به شوخی و جدی به پایش میپیچم تا بالاخره بعد از هزار تا قسم و آیه که به کسی نگو و فلان و بهمان، جرعهجرعه قصهاش را میگوید. واقعاً جانم به لبم میرسد اما هم گیر دادن بهش کیف دارد، هم داشتنِ خواهری که با هر کسی درد دل نمیکند.
مثلاً سخت پیگیرِ کار پیدا کردن بود و ناگهان بیخیال شد. نفهمیدیم چرا. یا یکی از دشوارترین استنطاقها ماجرای ازدواجش بود. نه من و نه مادر و پدر و بقیه نفهمیدند این ماهداماد از کدام برجِ آسمان طلوع کرد و همخانهٔ ناهید شد! فقط گفته بود این آقا میخواهد بیاید خواستگاریام. پدر و مادر هم که اخلاقش را میشناختند با اکراه قبول کردند و همهچیز به سرعت و خیر و خوشی فیصله پیدا کرد. هر وقت هم گرفتار سینجیمهای مکررم میشد فقط یک جمله میگفت و میخندید: یک صبح بهاری، سوار اسب سپید، آمد و من را دید و پسندید!
از شما چه پنهان، این غولِ مرحلهٔ آخر هم با پهلوانیام زمینگیر شد! سرتان را درد نمیآورم که با چه ترفندهایی، ولی گفت به هر حال. همان روزها که دنبالِ کار بوده، برای مصاحبهٔ استخدام میرود شرکت. بیرون در میفهمد پسری دیگر هم برای همان شغل آمده مصاحبه. سعی میکند به حیلتی دکش کند. میپرسد: «شما چه نیازی به این کار داری؟ پسرها اینهمه کارهای دیگر میتوانند بکنند.» پسر که تازه از راه رسیده و ایستاده به صندلی خواهرم نگاهش افتاده، انگار از صد سال پیش پاسخش آماده بوده: «اگر شما جای بنده را اشغال نفرمایید، اینجا یک خانواده خواهد نشست.»
هاج و واج تماشاش کردم: «همین؟» لبخند ملیحی زد: «بله، همین.» گفتم: «یعنی تو اینقدر شعور داری که میفهمی جای یک مرد را گرفتن، کم کردنِ یک خانواده است؟» و این جمله را جوری گفتم که فریادزنان با دمپایی دنبالم افتاد!
.
.
.
یک زمانی از این قصهها هم مینوشتم ۱۳۹۶
#داستان #سبک_زندگی #ازدواج #اشتغال #دمپایی #بلاهت
@abrmim