eitaa logo
کانون شعر و ادب ع.پ آبادان
119 دنبال‌کننده
143 عکس
33 ویدیو
4 فایل
«کانون ادبی علوم پزشکی آبادان» 🔹️کانال کانون ادبی در تلگرام: @kanoon_adabi_abadan 🔸️پیج اینستاگرام: @adabiaums ✍🏻ارتباط با دبیر کانون: الهه علوی( @El_Alavi98 )
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ آنگاه آموزگاری گفت با ما از آموزش سخن بگو. و او گفت: هیچکس نمی‌تواند چیزی را بر شما آشکار کند مگر آنچه را که در سحرگاه دانش شما نیم خفته بوده باشد. آموزگاری که در سایه معبد در میان شاگردانش راه می‌رود، از دانش خود چیزی به آن‌ها نمی‌دهد؛ از ایمان خود و از مهر خود می‌دهد. اگر به راستی دانا باشد، از شما نمی‌خواهد که به خانه دانش او درآیید؛ شما را به آستانه ذهن شما راهبری می‌کند. ستاره شناس می‌تواند از دریافت خود درباره افلاک با شما سخن بگوید، اما نمی‌تواند دریافت خود را به شما بدهد. آوازخوان می‌تواند از آهنگی که در سراسر فضا مترنم است ترانه‌ای برای شما بخواند، اما نمی‌تواند گوشی بدهد که آن آهنگ را می‌گیرد، یا صدایی که آن را باز می‌سازد. و آنکه در دانش اعداد استاد است می‌تواند برای شما از جهان وزن‌ها و اندازه‌ها سخن بگوید، ولی نمی‌تواند شما را به آن جهان ببرد. زیرا که بینش یک فرد بال‌های خود را به فرد دیگری نمی‌دهد. و همانگونه که یکایک شما در دانش خداوند تنها هستید، یکایک شما در دانش خود از خداوند و در دریافت خود از زمین تنها خواهید بود. _پیامبر و دیوانه،
از من می‌پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز بسیار پیش از آنکه خدایانِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب‌هایم را دزدیده‌اند_همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می‌گذاشتم. پس بی‌نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزد، دزدان نابکار.» مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ای از آنها از ترس من به خانه‌هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد « این مرد دیوانه است.» من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه‌ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقاب‌هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب‌های مرا بردند.» چنین بود که من دیوانه شدم. و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده‌ام؛ آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می‌فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می‌گیرند. ولی مبادا که از این امنیت، زیاد غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است. -پیامبر و دیوانه،
روباهی بامدادان به سایه‌ی خود نگاهی انداخت و گفت «امروز ناهار یک شتر می‌خورم.»، و سراسر صبح را در پی شتر می‌گشت، اما در نیمروز باز سایه‌ی خودش را دید_ و گفت «یک موش کافی‌ست.» -پیامبر و دیوانه،
تیغه‌ی یک گیاه به یک برگ پاییزی گفت:«هنگامِ افتادن چه سر و صدایی می‌کنی! همه‌ی رویاهای زمستانی مرا به هم می‌ریزی.» برگ برآشفت و گفت «ای فرومایه فرونشین! موجودِ بی‌آواز و بدخلق! تو در هوای بالا زندگی نمی‌کنی و از صدای آواز چیزی نمی‌فهمی.» آنگاه برگِ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت. چون بهار رسید باز بیدار شد – و یک تیغه‌ی گیاه بود. هنگامی که پاییز آمد و خوابِ زمستانی او را فراگرفت و برگ‌ها از همه‌جا روی او می‌ریختند ، زیر لب با خود می‌گفت «وای از دست این برگ‌های پاییزی! چه سر و صدایی می‌کنند! همه‌ی رویاهای زمستانیِ مرا به هم می‌زنند.» -پیامبر و دیوانه،
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون می‌ریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشه‌ی من دزدیست، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می‌رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، می‌خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.» آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند. بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند. اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه‌ای را که می‌بافم ببینم. ولی من همسایه‌ای دارم که پینه‌دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.» امیر کس در پی پینه‌دوز فرستاد. پینه‌دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند. و عدالت اجرا شد. -پیامبر و دیوانه،