فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکنیک دوخت پارچه مخمل
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨
به مقصد می رسانیم تابه مقصد برسیم.
جناب آقای حاج علی حاج فتحعلی حکایت کردند:روزی با آقای مجتهدی ازکرج، راهی تهران بودیم،دربین راه به سربازی برخورد کردیم.
آقا فرمودند:اورا سوار کنید،به امر ایشان اورا سوار کرده تااینکه به میدان آزادی در تهران رسیدیم.ماقصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز میخواست به پادگان بی سیم عباس آباد برود و این دومقصد حدود دو ساعت باهم اختلاف داشت لذا ابتدای خیابان آزادی توقف کردیم تا او پیاده شود.
دراین هنگام آقا فرمودند: آقاجان اورا به مقصد می رسانیم.در ذهنم خطور کرد که مسیر او با ما فرق دارد و اگر بخواهیم اورا به مقصد برسانیم حداقل دو ساعت طول می کشد.ایشان فورا فرمودند: اشکالی ندارد آقا جان مااین سرباز را به مقصد می رسانیم تا حضرت مولا علیه السلام ان شاءالله ما را به مقصد برسانند و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.
وقتی آن سرباز به پادگان خود رسید هنگام مراجعت دربین راه مامورین امنیتی وقت، جلو مارا سد کرده و آقای مجتهدزاده راکه درپشت فرمان بودند با اسلحه تهدید نمودند و خواستار مدارک شدند همچنین گفتند این آقا کیست؟ آقای مجتهدزاده گفتند: از دوستان هستند و این درحالی بود که مدارک آقای مجتهدزاده در دست آن مامور بود، آنگاه مامور به آقای مجتهدی روکرده و گفت این آقا کیست؟آقای مجتهدزاده گفتند ایشان از اقوام هستند.درست درهمین موقع آقا که در حال ذکر گفتن بودند سرشان را بالا آورده و نگاه عمیقی به آن مامور انداختند که ناگهان آن مامور باحالت اضطراب، شروع به معذرت خواهی نمودومدارک را تحویل داده و گفت بفرمایید،بفرمایید!!!
بالاخره از آنجا گذشتیم ولی پس از لحظاتی آقا به جهت آنکه این تصرف و قدرت نمایی معنوی را به حساب ایشان نگذاریم فورا گفتند: آقاجان حضرت عنایت فرمودند و مارا از دست اینها خلاص کردند وگرنه ما حالا حالاها اینجا گیر بودیم.
و این بار نیز ایشان طبق دفعات قبل تمام امور را به ناحیه مقدسه ی ائمه مرتبط ساختند.آری، این حالات را دوستان به کرات از ایشان مشاهده کرده بودندوحتی گاهی که ما کمی متوجه ایشان می شدیم،ایشان دیگر به ما اعتنایی نمی کردند و می فرمودند: در خانه ی ائمه بروید و تا متوجه حضرات نمی شدیم به ایشان راهی پیدا نمی کردیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دونستن این ترفندا کلی کارهاتونو راحت تر میکنه 👌☺️
#ایده_آموزشی
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنون از کانال خوبتون که خنده به لبهامون می اره یک سوتی برای چند روز پیشه ما شین لباسشویمون خراب شده بود زنگ زدیم تعمیر کاری که آدم جدی بود حتی سلام ما رابه سختی می داد اومد من تو پذیرایی نشسته بودم داشتم مطالب موبایل می خوندم وشوهری وآقای تعمیر کار داخل اشپز خانه بودند یکدفعه تعمیرکار پرسید عیب ماشین لباسشویی تون چیه شوهرم چند تاعیبشو گفت تعمیر کار می گفت نه این مشکل نداره یکدفعه من از تو پذیرای بلند گفتم ببخشیدماشین لباسشویمون آبریزش بینی داره(رفتم بگم از زیرش اب میده) نمی دونم چرا اینو گفتم واقعااز خجالت رفتم تو اتاق تا رفتن تعمیرکار بیرون نیامدم شوهرم یه نگاهی بدی به من کرد وخنده ش گرفته بودوقتی تعمیر کار رفت شوهرم گفت این مرده انقدر جدی وبد عنق بود ولی باحرف تو انقدر خندید تا می رفت می خندید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان مجازی عزیزم منم واو ب واو جملات میخونم ندیده دوستون دارم درباره جاری صحبت شد منم بیام ی درد دلی بکنم جا نمونم، وقتی ازدواج کردم خانواده ام بهم گفتن خانواده همسرت مثل خانواده خودت میمونن و واقعا خانواده خوبی هستن اما امان از جاری من 8 سال بزرگ ترم محبتی نبوده ک من در حق جاریم نکرده باشم همیشه مثل ی خواهر هواشو داشتم چون غریب بود اما جواب غریب نوازی منو طوره دیگه داد وقتی وضع مالی همسرش خوب شد رفتاراش هم عوض شد هر روز فخر فروشی هرروز کم محلی و متلک هرروز دل شکوندن من مستاجرم اما الحمدالله یک زن شاد و سر زنده و موفق هستم شوهرم کارمند دولته رسمی شد و ب گوش این جاری رسید میدونین چه دعای برا من کرد گفت ان شاءالله یه خونه خوب و بزرگ «اجاره » کنین 🥺دلم شکست من همیشه بهترین و از خدا ی مهربون براش میخواستم اما اون آرزوی مستاجری منو داره واگذارش کردم ب خدا... برام دعا کنین که خدا کمکم کنه بتونم یه خونه خیلی خوب بخرم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چـطوری مخلوط کن رو تمیز کنیم؟
درون مخلوط کن آب بریزید و بعد کمی مایع ظرفشویی به آن اضاف کنید و روشنش کنید ، فوق العاده تمیز میشه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
✳️ #سیاست_های_همسرداری
❣توجه به همسر
🔵 اگر ديديد همسرتون دوستون داره اما براتون كادو نميخره از دستش ناراحت نشيد
🔵 يا #بلد نيست، يا خيلي باهاتون #راحته
يا دغدغه ها و كمبودهاي #مالی داره فكر مي كنه پولش رو خرج شكمتون كنه بهتر از اينه كه خرج كادو كنه، يااينكه حواسش پرته.
🔵 متاسفانه مردها فكر مي كنن همين كه با خانومشون راحت شدن و شكمش رو سير كردن و رخت و لباسش رو تامين كردن همه چيز حله. نميدونن كه ابراز عشق از طريق خريد كادو برای يه زن از نون شب هم واجب تره.
💙 آقايون براي خانومهاتون كادو بخريد، گل بخريد، لازم نيست حتما كلي خرج كنيد زنها با يه كادوي كوچيك هم خوشحال ميشن
قدر خانومهاتون رو بدونيد
انقدر با بي توجهي هاتون اين فرشته ها رو دق نديد. بسه خجالت بكشيد😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨آورده اند که امیر نصر سامانی یکی از امرای در ایام کودکی آموزگاری داشت که نزد او درس می خواند و از جانب این اموزگار کتک بسیار خورد. امیر نصر در دوران کودکی کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت هر گاه به مقام پادشاهی برسم انتقام خود را از او می ستانم و او را به سزایش خواهم رساند.
سال ها گذشت و زمانی که امیر نصر به پادشاهی رسید یک شب به یاد اموزگارش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد به خدمتکار خود گفت برو در باغ روستا چوبی از درخت" به" بگیر و بیاور. خدمتکار چنان کرد و بعد از آن امیر به خدمتکار دیگری امر کرد که :" آن آموزگار را احضار کنید و به اینجا بیاور."
خدمتکار نزد آموزگار آمد و پیام امیر را به او ابلاغ کرد ،اموزگار در مسیر راه از خدمتکار پرسید علت احضار من چیست. خدمتکارجریان را گفت و معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است در مسیر راه به یک مغازه ی میوه فروشی رسید و پولی داد و یک عدد میوه " به "تازه و رسیده خرید و آنرا در میان آستینش پنهان کرد .
هنگامی آموزگار به نزد امیر نصر آمد دید در دست امیر نصر چوبی از درخت" به " است و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد خطاب به او گفت" آیا به یاد داری که در عهد کودکی چندین بار مرا با ان زده ای ؟
در همان دم آموزگار دست در آستین خود کرد و آن میوه ی" به" را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت :"عمر امیر دراز باد این میوه ی" به" به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است!"( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، فردی برجسته مانند شما به وجود آمده است) امیر نصر از این پاسخ جالب بسیار مسرور و شادمان شد معلم را در آغوش محبت خود گرفت.
✨پی_نوشت :" نیمکتهای چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند چون ریشه در تلاش آموزگاران دارند.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
عزیزانم سلام
زنعموم تعریف می کرد وقتی تازه عروسی کرده بود وچون قدیم عروس ها در یک یا دو اتاق کنار مادر شوهر زندگی می کردند و با آنها غذا می خوردن خجالت میکشیده غذایش را کامل بخوره وهر شب بعداز اینکه همه می خوابیدند عموم رو می فرستاده تا برایش غذا بیاره یه شب عموم وقتی غذا رو داشته می برده پاش به قابله ها می خوره وهمه با صدای اون بیدار میشن ولی ریزند تو آشپز خانه واین چنین زنعموم لو میره ولی دیگه یخش وا میشه واز فرداش تو غذا خوردن با قوم شوهر مسابقه می داده😜😜😜😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری
داخل کابینتو این طوری بچین👌🏻
من که خودم خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه
#چیدمان_کابینت_آشپزخانه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨
استادی میگفت:
👌👌باید برای اصلاح شدن روشن بود.
راستش اون موقع نمیفهمیدم منظورش از روشن بودن چیه.
امروز رفته بودم تعمیر گاه ماشینم یه صدایی میداد به محض اینکه تعمیر کار اومد بالای سر ماشین گفت روشنش کن به شوخی بهش گفتم همینطور خاموش نمیشه عیب رو پیدا کنید؟
گفت همه ما تا وقتی خاموشیم هیچ صدایی نداریم که معلوم بشه چی بارمون هست.
ناخودآگاه یاد استاد افتادم تا روشن و فعال نباشی هیچ چیز قابل شناسایی و به تبع قابل اصلاح نیست...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨
*
جوانمرد قصاب
*
اهالی دزفول هر زمان میخواهند فردی را مثال بزنند که به خوش انصافی معروف است، نام عبدالحسین کیانی را بر زبان میآوردند. عبدالحسین قصاب فردی است که مغازهاش روبروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. در وصف او میگویند هر زمان که از او میپرسیدند عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.
کسانی که این قصاب جوانمرد را میشناسند میگویند که اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمیکرد. وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد دو برابر پولش، گوشت میداد. پول نقد یا گوسفند به افرادی امانت میداد و سفارش میکرد هر زمان که مشکلشان حل شد، آن پول را پس دهند. عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض میداد.
گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را میگرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگرفت و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: «بفرما ما بقی پولت.»
دوست و همرزم عبدالحسین تعریف میکرد که روزی مرد میانسالی به قصابی میآید. گوشتها را نگاه میکند و میرود. عبدالحسین به شاگردش میگوید که به دنبال آن مرد برو و بگو که صاحب این مغازه گوشت را به صورت نسیه هم میدهد. آن مرد برمیگردد و گوشت را نسیه میخرد.
عبدالحسین کیانی یا همان جوانمرد قصاب قصه ما در عملیات فتحالمبین پس اصابت دوازده گلوله شهید و سپس به حمزه سیدالشهدای دزفول معروف شد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•