eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زندگی🌸🍀 با اینکه خسته بودم ولی با خبری که مامان داده بود حسابی انرژی گرفته بودم و آخر شب به مریم کمک کردم و تمام خونه رو مرتب کردم .. موقع خواب هنوز فکرم درگیر احمد بود .. توی رختخواب دراز کشیدم .. مامان چشمهاش رو باز کرد و خوابالو گفت بیا بخواب دیگه از صبح سرپایی... پتو رو بالاتر کشیدم و گفتم چشم .. _راستی واسه فردا خونه ی مهناز دعوتیم .. یادم رفته بود بهت بگم .. چشمهام رو باز کردم و گفتم واسه چی دعوت کرده؟ عروس داریم نمیرسم بیام .. مامان با چشمهای بسته گفت مگه مهناز و شوهرش کربلا نرفته بودند .. حالا برگشتن ، ولیمه میده... +شما برید من نمیرسم بیام .. اگر هم زود برگردم خیلی خسته ام .. مامان نفس بلندی کشید گفت باشه...ولی کاش میومدی و خونه و زندگیش رو میدیدی ..چه شانسی آورد از شوهر... جوابی ندادم و چند دقیقه بعد چشمهام گرم شد... با صدای خنده های رامین و امیرمحمد که تو حیاط بازی میکردن از خواب بیدار شدم .. تا یکساعت دیگه باید میرفتم .. صبحانه سرپایی خوردم و سریع آماده شدم و به آرایشگاه رفتم .. جمعه بود و خیابونها خلوت تر .. خیلی زود رسیدم، همون جایی که دیروز پارک کرده بودم دو سه تا جعبه میوه پلاستیکی گذاشته بودند .. مکث کوتاهی کردم و با دیدن جعبه ها خواستم ماشین رو حرکت بدم که همون مرد مغازه دار که دیروز کمکم کرده بود به سمتم اومد و در حالیکه جعبه میوه ها رو برمیداشت گفت پارک کنید همین جا .. _نه..ممکنه کسی واسه خودش جای پارک نگه داشته.. جعبه ها رو تو پیاده رو گذاشت و با لبخند گفت اینا رو من گذاشته بودم ..گفتم اومدید دنبال جای پارک نگردید .. تشکر کوتاهی کردم و ماشین رو پارک کردم .. موقع پیاده شدن حواسم بود که جلوی مغازه اش ایستاده و نگاه میکنه .. سعی کردم اصلا سرم به طرفش نچرخه.. از کنارش گذشتم و به آرایشگاه رفتم .. هنوز عروس نیومده بود ..مانتو و شالم رو در آوردم .. رویا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت چه عجب زود اومدی .. روی صندلی کناریم نشست .. گفتم رویا این مغازه داره رو میشناسی تازه اومده؟ رویا چشمهاشو ریز کرد و گفت کدوم؟ +بابا همین موبایل فروشیه.... _آهان آقای کریمی رو میگی ...من قبلا تو خیابون بغلی بود چند باری ازش خرید کردم چطور؟ +فکر کنم شیشه خرده داره... رویا با تعجب گفت شیشه خرده؟؟اونم آقای کریمی؟..امکان نداره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 رفته بودیم خونه عمم پسرعمم یه تیکه ورد زبونش شده 😑 کنار منو مامانمو عمم نشسته بود هی همین تیکه رو میخوند تهشم این بود : مشکم صد پاره شده هی اوج میگرفت یهو عممم عصبانی شد بلند گفت مشکت بترکه بلند شو برو تو اتاقت 😂 هیچی دیگه مشک پسرعمم ترکید 😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شیر و نسکافه تو خونه دارید حتما این دسر خوشمزه را درست کنید😋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من کلاس اول بودم مامانم چند فرستاد خونه مادربزرگم  همش تاکید میکرد اگه کسی گفت بیا سوار ماشینم شو یه وقت سوار نشی منم قول دادم سوار نشم  تو راه بابامو دیدم گفت کجا میری بیا برسونمت گفتم نه نمیام خودم میرم از اون اصرار از من انکار خلاصه حریفم نشد منم خوشحال و خرم که به حرف مادر گرام گوش دادم به راهم ادامه دادم  برگشتم خونه دیدم بابام هم خونه اس گفت چرت هرچی اصرار کردم سوار نشدی برسونمت منم قیافه حق به جانب گرفتم گفتم مامان گفته بود سوار ماشین غریبه نشم😞😞 بعد دیدم پدر و مادر گرام پخش زمین شدن😨😨😨 یه پا اسگول بودم 😂😂😂کلا بچه شادی بودم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تو دوران راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم فوق العاده حساس و بد اخلاق بود نزدیک امتحانا کلاس فوق  گذاشته بود شیفتمون صبح بود کلاس فوق عصر خلاصه منو دختر همسایمون باهم میرفتیم سرکلاساش روز اولی که کلاس برگذار شد دختر همسایمون سر کلاس به طور نامحسوس ادامس میجویید  (خیلی دختر ساده و اهل متلک و اینام نبود بخاطر همین کنایه رو متوجه نمیشد ) یهو معلم گفت فلانی پاشو اون لنگه کفشتو بنداز توی سطل اشغال بعد ادامه ی مطلبو بنویس اینم بلند شد یک لنکه کفششو در اورد جلو همه و معلم انداخت تو سطل😨😨😨 ما بچه هااا انقددد میخندیدیم😅😅😂😂😂 معلمم فکر کرد مسخرش کرده کلی طفلکو کتک •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 وقتی حدودا 17_16 ساله بودم رفتیم اردو تعداد کم بود و با مینی بوس رفتیم 😅 تو راه با چند تا از دختر خانما حسابی دوست شدم ، آخه من هیچکسو نمیشناختم 😉 هر کدوم از یه مدرسه بودیم نزذیک اذان مغرب که شد نگه داشتن برای نماز 📿 منم تا جمع و جور کنم و برم ماشین خالی شد رسیدم جلوی در که یکی از دوستان تازه اومدو گفت میشه بگین سمیه بیاد؟ منم مات موندم سمیه کی بود ، اینا سمیه نداشتن 😂 گفتم کدوم سمیه؟ دختره تو صورتم دقیق شد و گفت وای سمیه خودتی؟ 🤣 آخه من عینکمو درآورده بودم ، بیچاره تو اون گرگ و میش غروب نشناخته بود 😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخته گوشتتو تمیز کن😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش لباسشویی تونو تمیز و خوشبو و براق کنید✨ ماهی یکبار انجام بدین کافیه👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام منم میخوام در مورد فانتزیام و خیالپردازیام بگم عرضم به خدمتتون که دوران دبیرستان من رو یکی کراش داشتم که خونشون تو راه مدرسمون بود و تقریبا زیاد میدیدمش تو راه مدرسه.بعد من هرشب فکر و خیال میکردم که مثلا دزدا به مدرسه ما حمله میکنن بعد منو که از همه دخترا خوشگلترم گروگان میگیرن بعد کل جمعیت شهر تو حیاط مدرسه جمع شدن برا من گریه میکنن کراشمم میاد بادزدا مذاکره میکنه و منو از چنگشون نجات میده☺️☺️☺️☺️ خودشیفته و عقده ای هم خودتونید 😄😄 به خدا الان که دارم مینویسم از خنده دل درد گرفتم با این فانتزیام 😂😂😅😅😅😅 هی روزگار ولی خیلی دلم برا اون موقه تنگ شده۱۲سال از اون موقع ها میگذره و حالا اون دختر خوشگل که من باشم از نظر شوهرش زشت ترین زن دنیاس و بی ارزش ترین آدم زندگی شوهرش که از بغض و گریه یه آدم افسرده شدم وامااااا کراشمم یه زنی گرفته که از نظرش اون زیبا ترین و کامل ترین و بهترین زن دنیاست. اینم بخت ما بود دیگه چه میشه کرد. دلتون خوش لبتون خندون.... خودتونو دوست داشته باشین ❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه روز تو اتاق همه بالشت ها رو چیده بودم مثلا دانش اموز هستن خودم معلم چنان تو حس وحال بودم درس توضیح میدادم .تاز از بالشتا سوال می پرسیدم . خلاصه من تو حس وحال که داداشم داشته منو نگاه میکرده گفت خانم اجازه ما جیش داریم .من همونجا حس معلمی رو از دست دادم انگار اب یخ ریختن رو سرم.😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاه خرگوشی بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو لباستو خوشگل بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامممم تینا خفنه اومد با سوتی های وحشتناک و سمش😂 اقا من امروز داشتم ویس های معلم اجتماعیو گوش میدادم بعد یه جاش گفت در یکی از جنگ های زیادی ک بینه یونانی ها و هخامنشیان رخ داد سپاه هخامنشیان آتن را تصرف کردند بعد من فکر کردم میگه قاطر رو تصرف کردند اولش گفتم مگ میشه اسمه شهره قاطر باشه ولی بعدش گفتم وقتی اسمه یارو دهیوک بوده حتما اسمه اینم عجیب تر از اونه😂 رفتم تو گوگل سرچ کردم قاطر دیدم الاغ آورد سرچ کردم قاتر دیدم بازم الاغ اورد ولی این دفه ببخشید یابو ام آورد😂 بعد سرچ کردم تصرفه قاطر ب دسته داریوش بعد دیدم چیزی نیاورد😂 گفتم بزار کتابو نگا کنم دیدم عععع این آتنه نه قاطر اخه شما ک گوش ندادین ویسشو بخدا میگ قاطر بخداااا 😂 مامانم میگ معلمتون چقد بنده خداعه ک گیره تو افتاده😂😂 خانم تروخدا حلالم کن بخدا من خیلی دوست دارم دسته خودم نبود انقد اهنگ گوش کردم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام عزیزای دلم بهارم چن وقت دیگم عروسیمه 😁😄 گهگاهی مطلب میزارم ولی ی مدتیه نزاشتم سرم شلوغه دیگه دنبال کارای عروسیمم برا خوشبختیم دعا کنین 🙏 و اما چند نکته ک دونستنش خالی از لطف نیست ❌ دستی رو که نمیتونی گاز بگیری یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسيد بجای جنگ و دعوا با خوبی و باهاش رفتار کن. ❌ هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی نکن چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه ❌ هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه میزاری جلوش. ❌ جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی( مراقب و بر خاستت با اطرافیانت باشه) ❌ اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا باشه شوهرت باشه فایده نداره ❌ جاری جاریو میکنه... هوو هوو رو خوشگل. یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو از هم پیشی میگیرن. ❌ همیشه پوستو پولتو بزار توش یعنی همیشه برای خودت پس انداز داشته باش ❌ تعریف 2 نفر رو تو جمع نکنین یکی بچه یکی شوهر زود میخورند ❌ اول و آخر زندگیت فقط برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت...پس هوای شوهرت رو داشته باش! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 آموزش استفاده از لباسشویی هر لباسی باید با برنامه مخصوص خودش شستشو بشه که هم خوب تمیز شه هم به بافتش آسیب نرسه  •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لکه روی لباست اینطوری از بین ببر🤩 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام به همه خانومای گل و گلاب 🙋🙋 حالا حرفامون درد و دل شده منم میخواستم از همه ی بانوهای تک کانال یه خواهشی بکنم اونم اینه که توروخدا قبل حرف زدنتون حرف رو چندبار تو دهنتون مزه مزه کنین بعدا به زبونتون بیارین. حالا بایه مثال کامل توضیح میدم چی میگم.... من از وقتی یادم میاد زیاد خواستگارداشتم ولی خب چون فرزند طلاق بودم یکم میترسیدم طردم کنن که پدربزرگم(پدرناپدریم) گفتن این دختر حیفه نباید دست غرییه بدیم و پیشنهاددادن با پسر برادرزادشون ازدواج کنم که ایشون فقط 3سال از من بزرگتر بودن یعنی20سال داشتن من هرجورحساب کتاب میکردم میدیم این آقا نه خونه داره نه کار داره نه تحصیلاتی داره که بتونه کاربکنه و زندگی بچرخونه که در این حین شنیدم مادرش گفته که من نمیتونم زندگی نگهدارم چون مامانم یه بار طلاق گرفته(آخه یکی نیس بگه که پسر خودت میتونه مسئولیت یه زندگی رو به عهده بگیره😂😂) من خیلی ناراحت شدم بعد چندروز از این ماجرا همسرم به خواستگاریم اومدن و ما گفتیم که شرایطم چطوریه اونا هم قبول کردن شوهرم گفت که اونا مسائل خودتونه به ما ربطی نداره من با دخترتون زندگی میکنم و رفتارم برحسب رفتار اونه نه شما😕 تااینکه از قضای روزگار عمه ی ناپدریم با عمه ی شوهرم همسایه بودن که اون ماجرای پیشنهاد ازدواج منو به عمه ی شوهرم گفت البته با ماجرای برعکس اینکه من جواب منفی ندادم اونا منو تو سر شیرینی خوردن کنارگذاشتن(میدونم از حرصش بوده) و این موضوع یک کلاغ چهل کلاغ به گوش شوهرم رسید و شروع بدبختی های من😢 1سال تمام فقط گریه کردم همون مردی که 1بارم نپرسیده بود چرا مامانت طلاق گرفته مدام سوال پیچم میکرد بیشتر از من دنبال پدر واقعیم میگشت و مدام نیش و کنایه میزد میخواستم طلاق بگیرم که بخاطرحرف بقیه که میگفتن دیدین حرفمون راست بود تحمل کردم روز عروسیم انگار کفن پوشیده بودم تموم لحظه های خوبم رو از دست دادم بخاطراینکه یه نفر حرفی رو که نباید میزد رو زده لاقل میگفت راستش رو میگفت. حالا من گناه کاربودم؟ الان 2تا دختردارمو 8سال از اون ماجرا میگذره و من فقط به خاطر دخترام سرپام حتی تو اوج تموم دلخوشیهام با همسرم یه خلا بزرگ تو دلمه و فقط لبام میخنده شمارو به هرچی میپرستین قسم میدم قبل هرحرفی فکر کنین با خودتون بگین این حرفی چه سودی برام داره چه ضرری به دیگری میرسونه 😭 به امید زندگی خوش براتموم گل بانوهای سرزمینم ✍ ببینید یه حرف شما میتونه دنیای یه انسان را چقدر تغییر بده ! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی❤️🌸 _چرا امکان نداره رویا..همچین به آدم زل میزنه ..اه..باید یه جور دمش رو بچینم .. رویا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت من تا به حال ندیدم به کسی نگاه بد کنه.. با اومدن عروس، رویا زودتر از من بلند شد و با لبخند گفت شاید گلوش پیشت گیر کرده .. حرصی بلند شدم و گفتم بیخود ..حالم از هرچی مرده به هم میخوره... رویا خندید و گفت باشه بابا..آرومتر ..به شوخی گفتم ..اصلا نمیدونم زن داره یا نه .. با شروع کارمون ، کلا فراموش کردم .. ولی غروب که از آرایشگاه بیرون اومدم و جلوی مغازه دیدمش باز یادم افتاد.. سریع قیافه ی جدی و خشکی گرفتم و بدون این که نگاهش کنم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم .. از آینه نگاه کردم .. نبود رفته بود داخل مغازه.. با خودم فکر کردم شاید سوءتفاهم شده و واقعا مرد مهربونی و قصد کمک داشته .. به خونه که رسیدم هیچ کس نبود .. از سکوت خونه استفاده کردم و خوابیدم .. با تکونهای مامان چشمهام رو باز کردم .. مامان مهربانانه کنارم نشسته بود .. گفت مادر بدون شام خوابیدی؟بلندشو مهناز غذات رو فرستاده .. بخور دوباره بخواب.. بخاطر گرسنگی زیاد بیدار شدم و تو همون رختخواب ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم .. مامان در نوشابه رو باز کرد و داد دستم و گفت کاش میومدی .. خیلی خوش گذشت .. لقمه رو قورت دادم و گفتم ایشالا دفعه بعد ..کیا بودند؟ مامان با هیجان گفت همه ی فامیل رو دعوت کرده بود ..حتی عروس داییم رو .. با تعجب پرسیدم اوه ..چه خبره .. پس مهمونش زیاد بوده؟ _آره ..زیاد بود .. مامان کمی سکوت کرد و ادامه داد یه چی میگم جیغ و داد نکنیااا .. فکر کنم عروس داییم رو عمدی صدا کرده بودند...از وقتی رسیدم اومد کنار من نشست و چند باری از تو پرسید ..چیکار میکنی؟میخوای دوباره ازدواج کنی ؟ شونهام رو بالا انداختم و گفتم خب این سوالا رو همه میپرسن ، چرا عمدی صدا کنند؟؟ مامان گفت آخه مدام از داداشش تعریف میکرد و میگفت اونم مثل زهره از ازدواجهاش شانس نیاورده .. مدام از وضع مالیش تعریف میکرد و میگفت این بار سپرده ما براش یه زن خوب پیدا کنیم ... ظرف غذا رو بستم و با خونسردی گفتم موفق باشند بازم به ما ربطی نداره .. کمی از نوشابه سر کشیدم و دوباره دراز کشیدم و با چشمهای بسته گفتم فقط ..مامان یادت نرفته که من چی گفتم ..حرف ازدواج من بزنید یک ثانیه تو این خونه نمیمونم .. مامان آهی کشید و ظرفها رو برداشت و بلند شد و گفت کی گفت تو ازدواج کنی؟ من حرف اونجا رو برات گفتم .. رسید دم آشپزخونه و گفت آدم رو از حرف زدن پشیمون میکنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه نخ خیاطی زود پاره میشه این ترفند رو ببین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام به همه اعضا من بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک یه توصیه به شما عزیزان دارم به اونایی که هنوز ازدواج نکردن خواهش میکنم التماس میکنم تا کسی رو دوست ندارید باهاش ازدواج نکنید عشق بعد از ازدواج شاید خیلی کم بوجود بیاد من ۲۰ ساله ازدواج کردم شوهرم از خیلی لحاظ خوبه هم قیافه هم شغل هم اخلاق ، اما من از همون اول فقط بخاطر موقعیت شغلی و خانوادش و اینکه همه ازش تعریف میکردن ازدواج کردم و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود از همون اول دوستش نداشتم و هم خودمو بدبخت کردم هم اونو هم دو بچه بی گناه، هر چی خوبی در حقم میکنه دوستش ندارم حتی پیشنهاد دادم زن بگیره اما شوهرم قبول نکرد و گفت فقط منو میخاد گفت هر کاری بگی میکنم هر طور بخای من رفتار میکنم 😔 اما نمیدونست دوست داشتن دست خود آدم نیست 😔 حتی گاهی ایراد ازش میگرفتم به خاطر من رفت بینی اش رو عمل کرد باشگاه رفت و هزار کار دیکه ... اما من دوستش نداشتم و ندارم دلم برای خودم و اون میسوزه 😔 تو این ۲۰ سال هر وقت رابطه خاسته از اولش تا اخرش گیر میدادم غر میزدم همیشه میگه چکار کنم میدونم دوستم نداری هر کاری میگی بگو برات انجام میدم خانه رو به اسمم کرد اما بازم من نظرم همونه 😔هرگز خیانت نکردم از خدا ی خودم ترسیدم و میدونستم عاقبتی نداره عزیزان تا عاشق نشدید تا طرفتونو دوست نداشتید ازدواج نکنید من دیگه کم اوردم نمیدونم چکار کنم شوهرم میدونه دوستش ندارم بخاطر بچه هام مجبورم تحمل کنم بخدا سخته با کسی زندگی کنی که حسی بهش نداری خیلی سخته 😔 من اون زمان ۱۷ سالم بودم فک نمیکردم بعدا دردسر بشه بارها هم با مادرم دردل کردم بهش گفتم که نمیخامش اما اونم طرف شوهرمو میگیره 😔 دیگه من الان ۳۷ سال سن دارم اگه هم طلاق بگیرم فایده نداره همه جوونیم رفت ارزوهام به دلم موند چقدر دلم میخاست منم عاشق شوهرم میبودم مثل بقیه زوج ها زندگی شادی داشتم اما حیف ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه یه تیشرت یا لباس سفید داری که کدر شده با این ترفند مثل روز اول سفیدش کن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
واااای صحبت از خیال پردازی شد میدونی من چکار میکردم من ۱۰سالم بود با چادر رنگی براخودم پیراهن عروس درست میکردم عروس میشدم باز مثلا شوهرم میومد تو حیاط میرفتم باهاش حرف میزدم دیوارو بوس میکردمو خدافظی واون میرفت وباز میومد دنبالم 🤣🤣اونم باموتور موتور کجابود ؟؟؟؟سنگ اپن بعد اون ستون ک دیدین قدیمیا میزاشتن وسط ستون اون شوهرم بود ومنم اونو سفت میگرفتم ک نیفتم 🤣🤣🤣چه ادما سمی بودیم یادش بخیر😔..مامان رضام •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مامانم زنگ زدایدابیامغازه یه نفرپول تقلبی بهم داده دوربین روچک کن ببین عکسش هست یانه منم رفتم وهرکارکردم فیلم پخش نمیشد3تاازفروشنده های آقاکه همسایه هستنداومدن ببینن دزدکی بوده یکیشون گفت بلدم فیلموبیارم تافیلم اومدچشمتون روزبدنبینه تصویرمن بودکه همون لحظه دستم تودماغم بود  بخدافقط میخارید!!!فیلم عقب نمیرفت دوباره ازاول  تصویرمن دست تومماغ!!!بازعقب نمیرفت دوباره من !!!!یعنی مردم ازخجالت بیشعوراریزریزمیخندیدن😂😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من پام وسط خیابون جلو رستوران پیچ خورد. دراز به دراز رو زمین نشستم ناله کردم. اون بنده خداها کارکنان شاخ در آوردن  ولی بعدش دیدم یه زنه وایساده  داره هاج و واج نگاهم میکنه اصلا راهشو نمیکشه نمیره.  اعصابم خورد شد. یکم وایسادم بازم نرفت آخرش سرش داد زدم گفتم برو دیگه اسکل نگاه داره؟ یهو اومد نزدیک دیدم خالمه داره نگاه میکنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به عزیزان دیدم بازار هنرنمایی آرایشگرهاست گفتم منم بگم چندسال پیش بود منم موهامو بلوند کرده بودم ولی ریشه موها در اومده بود رفتم به آرایشگاه سرکوچه مامانم که تازه بازکرده بود خانمه تعریف کردکه ازبالا شهراومدم ومشتریهام منو هنوز پیدا نکردن وازین حرفها بعدم گفت رنگ موی گیاهی بزارم برات که ریشه موهات آسیب نبینه و یک پودر سبزرنگی رو مالید به موهام چشمتون روز بد نبینه شدم خاله قورباغه🐸🐸🐸 🤢🤢🤢طوری که دیگه روش نه رنگ قبول کرد ونه پاک شد 😫😫😫😫😫 گفت باید موهات بطور طبیعی چرب بشه تا بتونیم بشوریم ولی مگه شد منم ازبس که خوش شانسم همون روز کارت عروسی آوردن برای پسرعموی شوهرم واسه سه روزبعدش بخدا روی موهام وایتکس ریختم هزاربارشستم هرچی رنگ پیدا کردم مالیدم نشدکه نشد ومن با اون موهای زیبا درعروسی شرکت نمودم هنوزم که هنوزه هرکسی منو میبینه به شوخی میگه موهاتو دیگه رنگ نمیکنی 🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•