eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 با استفاده از لیمو و نمک و آرد میتونی ظروف مسی رو حسابی برق بندازی! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام میخام ی خاطره ای از خواستگاری مامان و بابام بگم :) پدرم با خانواده پدری مادرم توی یک روستا زندگی میکردن مامان من هر از گاهی ب اونجا سر می‌زد پدر من اون موقع مامانم رو ندیده بود ولی بابام ی شب خواب میبینه که رفته خواستگاری ی دختر ک ی پیرهن صورتی بلند تنش بوده بابام ب پدرش میگه بریم خواستگاری دختر فلانی پدر بزرگم قبول می‌کنه و میرن همین ک وارد خونه میشن بابام میبینه این همون دختره بوده ک داخل خواب دیدش روز خواستگاری مامانم دقیقا همون پیرهن صورتی رو پوشیده بود اولش ک پدربزرگم ردشون می‌کنه میگذره تا عروسی عموی مامانم و بابامینا هم اونجا دعوت میشن و مجدد بابام مامانمو میبینه و فیلش یاد هندستون می‌کنه... دوباره ب اصرار بابام رفتن خواستگاری اول مامانِ بابامم چون مامانم غریبه بود قبول نمی‌کرد دیگ ب هر روشی بود رفتن جواب بله رو گرفتن بعد از عروسیشون‌ مامانم اعتراف کرد قبل از اینکه بیای خواستگاری اصلا خوشم ازت نمیومده ولی بعدش ی دل نه صد دل عاشقت شدم هنوزم بعد از ۲۰ سال همینجوری عاشقانه دارن زندگی میکنن (برای همتون ب عشق اینجوری رو آرزو میکنم🫶🏼✨) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و همسرم، مدتی متاسفانه مدتی خیلی داشتیم تا جایی که به فکر می کردیم اما با انجام چند کار تحول بزرگی تو زندگیم رخ داد: ✨ با خوندن ایده های خانما تصمیم گرفتم بشینیم با همسرم یه بنویسیم که چی می کنه و قول بدیم که اون کار رو انجام ندیم. خیلی با هم صحبت کردیم و فهمیدیم واقعا مسائلمون لاینحل نبود و همشو با و متقابل میتونیم انجام بدیم. باورتون نمیشه، مسایل خیلی پیش پا افتاده ای ،داشت زندگیمونو نابود می کرد. خدارو شکر کم کم تغییر رخ داد و ما خیلی داریم. ✨یه چیز دیگه: منو همسرم تصمیم گرفتیم هرکی بشه، یه تراول به طرف مقابلش بده.😜 توصیه می کنم،شما هم برای رفتارای ناراحت کننده تون یه جریمه در نظر بگیرید و حتما به انجامش باشین ✨ یه نکته ،خیلی مهم دیگه اینکه حتما خواندن سوره رو هرروز توی برنامتون داشته باشین. واقعا می کنه. دوستای نادیده من،خیلی دوستون دارم. تک تک ایده هاتونو میخونم. به امید خوشبختی همه دوستان عزیزم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام من یه خاطره بدی دارم از عروسی داییم گفتم بد نیست شما هم بدونید🙁 بعد از عروس کشون وقتی رسیدیم دم خونه عروس داماد تا بدرقشون کنیم، جلوی در بچه ها داشتن ترقه و فشفشه میزدن... شوهر خاله منم وقتی دید عروس داماد و خانواده ها رفتن داخل، یه ترقه بزرگ انداخت دقیقا جلوی پای من و چون کفش پاشنه بلند پوشیده بودم نتونستم سریع رد شم... ترقه زیر پام ترکید و خودم یه جوری خوردم زمین که خدا میدونه...پیشونیم خورد به سپر ماشین عروس و تموم بدنم زخمی شد...جلوی اون همه آدم حتی نمیتونستم از درد بلند شم😭😭😭خواستم بگم لطفا جوگیر نشید تو عروسیا : •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸❤️🌸 نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید ب
🌺🌱🌺 مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ... مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید .. دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی .. مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم .. هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم . رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ... صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه .. نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟ صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم .. اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم .. عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم .. رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق .. بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم .. قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه .. عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم .. مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟ عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت .. منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت .. به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم .. رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید .. گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام .. میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی خاطره‌ای که میخوام بگم از عروسی داییم هستش. قبل از کرونا مراسم داشتن و ما همه توی سالن منتظر عروس و داماد بودیم. وقتی اعلام کردن که اومدن، مامانم بدو بدو رفت شال و مانتوش رو بپوشه😂 منم با تعجب گفتم چرا لباس میپوشی؟ گفت خب داماد داره میاد بهش گفتم خوبه داماد داداشته😂 اونشب خیلی خندیدم و بعد از مراسم برای بقیه هم تعریف کردم : •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خانومای عزیز من 23 و شوهرم 28 سالشه. شوهرم ادم خوبیه منو دوست داره. چون خانواده من تهرانن و من عروس اومدم اینجا یه ذره احساس میکنم و وقتی میریم خونه مادرش همه چیو به خودم میگیرم و تو خونه راه میندازم. شوهرمم میکنه. دیروز دوباره این اتفاق افتاد و شوهرم بهم گفت: برو خونه مادرت😳 منو سوار ماشین کرد و بچه دوماهه مو ازم گرفت. منم برگشتم و کردیم. می خواستم بگم همه مردا یه حدی دارن. 1⃣به هیچ عنوان گلگی رفتار خاله زنک مادر شوهر و خواهر شوهرو پیش شوهر نیارین چون هیچی حل نمیشه و فقط شما از چشم شوهر میفتین. 3⃣هیچ وقت جلوی شوهرتون ظاهر نشین 4⃣هر روز به شوهرتون یجوری بفهمونین دوسش دارین. 5⃣اخر اینکه واقعا طلاق تاثیر عجیبی داره فراموش نکنین. انشالله همیشه خوشبخت و شاد باشید. برای ماهم دعا کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام چند وقت پیش خانوادگی رفتیم مسافرت برگشتمون به شب خورد منم راننده ، یه ماشین با نور بالا ( که نور بالا از آینه وسط و کنار میخورد توچشمم منم کلا از نور بالای ماشینا کلافه میشم ) از پشت داشت میمومد منم سرعتمو پایین اوردم که رد شه پشت بندش یه پراید با نور های آبی رنگ شدییید اومد‌ برا اونم سرعتمو اوردم پایین تا رد شه بعد چند دیقه دوباره یه ماشین با نور نامتعادل داره میاد دیگه اعصابم خورد شد گفتم .... تو ام بیا برو ؛ تا رد شد دیدیم  عهههههه عمومه😬 تا اومدم ببینم بابامم دید یا نه که صدا شترررق پس کله ای همراه با فحش اومد🥴🤣 عمو بود و‌نبودت مصیبتِ😒 اما عاشقتم😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه عروسی : سلام یه تجربه از عروسی بگم که شاید تجربه شد توی یکی از روستاهای اطراف شهر ما عروسی بود و همه لر بودن لرا رسم دارن توی عروسی تفنگ بندازن لحظه ای که داماد میخواست تیر رو توی تفنگ کنه خیلی اتفاقی یک گلوله در میره و میخوره به مادر عروس و مادر عروس میمیره و عروسیشون ب عزا تبدیل میشه و دقیقا فیلم بردار اون قسمت رو فیلم گرفته بود و همه جا پخش شد فیلمشون جالب تر اینه ک مادر عروس یک بچه ۴ ماهه داشته ک خب بعد از مرگ مادرش خواهرش ۱۶ سالش بزرگش میکنه بعد از ۲ ماه ک پسره زندان بوده با رضایت دختره ازاد میشه و دوباره باهاش ازدواج میکنه البته هیچ کدوم از اعضای خانوادش اضایت ندادن خلاصه ک سعی کنید این رسم تفنگ رو بردارید واقعا افتضاحه🥲🥲🥲 : •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🤵🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. تشکر بابت کانال خوبتون. من 23 و همسرم 30 سالشهه. 4 ساله ازدواج کردیم و یه دوقلوی ناز 1 ساله داریم😍. ما همدیگرو دوست داریمو بهم ابراز علاقه میکنیم.☺️ مشکلم اینه که مدت کوتاهی شوهرم یه جدید پیدا کرده که هستیم و ایشون همسرمو به یه کار جدید کرد. بهمین خاطر از سرکار که میان خونه یکی دو ساعت از وقتشونو با این آقا سپری میکنن(البته جلوی در خونمون نه جای دور و...) من چند روزی بود که فکرم درگیر بود که چکار کنم شوهرم رابطش با دوستش کم بشه😔. یه شب وقتی همسرم میخواست بره پیش دوستش من شدم. شب موقع شام گفت: حالا بگو ببینم از چی ناراحتی؟ منم گفتم: من توجهتو میخوام و هامو بهش گفتم. اونم گفت: تو همون عاطفه 4 سال پیشی واسم و همونی هستی که میخواستم. هیچ کم و کاستی نداری و خلاصه کلی حرفای خوب😍. ✍ هیچ چیز بهتر از یک مکالمه خوب به حل مشکلات کمک نمیکند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تو عروسی پسر عمم بودیم و عین بنز داشتم کارارو ردیف میکردم ، همه باکلاس‌و... یهو نشستم جعبه شیرینی بلند کنم شلوارم از وسط منجر شد.😂 خلاصه که بابام اومد گفت بیا این شلوار رو بگیر بپوش بریم منم گفتم باشه و پوشیدم و رفتیم پی کارا .... چند ماه پیش که همه ی فامیل جمع بودن و داشتیم فیلم عروسی رو می‌دیدیم یهو دیدم نشستم اون گوشه دارم شلوارمو که خیلی تنگ بود به زور میکشم بالا😂😂خدا خدا میکردم که کسی متوجه من نشه که یهو داداش فضولم برگشت گفت اوووه رامین رو ببین داره تو فیلم شلوارشو به زور میکشه بالا میپوشه :/همه زدن زیر خنده🥴خو بگو این همه صحنه برای فیلمبرداری دقیق باید شلوار کشیدن بالای منو بندازی تو فیلم مردک؟ بعدش داداش کوچولو رو حسابی نوازش کردم اما حیثیتم رفت •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•