eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با عرض سلام و وقت بخیر خدمت خانم ها و اقایون گروه. امیدوارم هر کجای دنیا هستین حال دلتون خوش و لب هاتون خندون باشه 😊❤️ من میخواستم راجع به یک آسیب اجتماعی به اسم طلاق صحبت کنم. به نظر من طلاق بدترین اتفاقی هستش که میتونه بعد از مرگ یکی از عزیزانمون رخ بده. 😥😔 من تو خانواده ای به دنیا اومدم که این اتفاق رو با تمام وجود حس کردم. نه به خاطر پدر و مادرم. بلکه به خاطر خواهر بزرگترم. که بعد از ۱۰ سال زندگی با یک بچه طلاق گرفت و دوباره اومد تو خونه پدری مون. اون سالها. من کنکور داشتم. تو خونمون کشمکش و جر و بحث و دعوا و جیغ و داد و گریه زاری و تهدید و... هزار جور برخورد کلامی و لفظی وجود داشت که از صد هزار بار زد و خورد و دعوای فیزیکی بدتر بود. جو خیلی بدی بود و من به خاطر کنکورم اصلا تمرکز نداشتم. نمیتونستم بخونم. تا یه لحظه دعوا میخوابید. میخواستم شروع کنم به خوندن. باز دوباره یه داستان و ماجرای دیگه شروع میشد 🥺☹️😫 کتابخونه عمومی از خونمون خیلی دور بود و من نمیتونستم هر روز کلی مسیر و برم اونجا و بخونم. و خونه فامیل هم نمیتونستم برم چون تمرکز کافی رو نداشتم. در ثانی یکی. دو روز نبود که برم خونه فامیل بمونم تا کنکورم. 🤧😑 خلاصه حتی نمیتونستم با ابجیم صحبت کنم. کارم شده بود دلداری دادن این و اون. مامانم و اروم میکردم. بابام اخماش و فکرش تو هم بود. بابامو اروم میکردم. ابجیم شیون و گریه زاری میکرد. اینو دلداری میدادم. اون جیغ و داد میکرد. خیلی جو بدی بود. همش پر از دلهره و نگرانی و دلشوره. ترس و استرس. اضطراب. داشتم. همه این حس ها رو باهم داشتم. 🥺😔 همه این ها رو بهتون گفتم. اهای کسایی که میخواین طلاق بگیرین. این فقط شما نیستین که آسیب میبینین. دو خانواده آسیب میبینن. درسته شما خیلی بیشتر آسیب میبینین. ولی اینو بدونین که این مشکل شماست و نباید رو سر اعضای خونوادتون اوار بشین. باید با درایت و دوراندیشی این مشکل و به گونه ای حل کنین که کمترین آسیب رو به همه بزنه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا رو دم کن بخور😋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
پسر دايي دارم خيلي شيرين زبون و پرو وتخصه 5سالشه  خلاصه يه خاستگار ميخاست برام بياد كه همسايمون بود و داداشم تا فهميد اين ميخاد بياد خاستگاري وايساد داد و بيداد كردن كه من از اين خوشم نمياد و حق نداره بياد پسر داييمم نشسته بود شب اينا اومدن و داييم اينا هم خونمون بودن خلاصه بابام گفت خب اقا پسر از خودت بگو  دگ پسره شروع كرد حرف زد انقدر حرف زد كه يهو پسر داييم دراومد گفت اخ چقدر زر ميزني پاشو برو خونتون ما خوشمون نمياد ازت😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام 💐 در رابطه با گند زدن ارایشگرا زن داداشم تازه ارایشگر شده بود تاتو موقت رو از رو دست شریکش دیده بود منم تازه ازدواج ، عروسی فامیل شوهرم بود رفتم پیشش برا اصلاح ابرو ، گف بیا برات تاتو بزارم ، منم ساده قبول کردم اینم یه ابروهای کلفتی زد، شدم عین زنای شاه عباس،😂😂😂 رفتم خونه تاشب که بخوام برم عروسی تو حموم کیسه و لیف به ابروهام زدم ،خودمو لعن کردم که دیگه اعتماد نکنم 😒😒 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🟢 اگه برای خواسته هات دنبال ذکر و دعای قوی هستی 🔴اگه دنبال تکنیک های ثروت ساز هستی 🟢 اگه میخوای اصول شکرگزاری رو یاد بگیری 🔴 اگه دنبال متن های جذاب و انرژی مثبت هستی https://eitaa.com/joinchat/4170187148Cd76d55f68f 🟢 پس بزن رو لینک👆👆 و وارد کانالم شو 😍😍
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام من زندگی دوست عزیزمون خوندم و خیلی ناراحت شدم و خواستم بگم که منم مثل شما شوهرم برای من ارزش قائل نمیشد مهربونی هامو نمی دید فداکاری هامو نمی دید بهم محبت نمی کرد باهاش سرکار بودم کارای سنگین انجام میدادم که اون چیزایی سنگین بلند نکنه چون کلیه درد دارن ، شب می اومدم خونه تند تند به خونه می رسیدم و به دختر یکسالم ... اون می نشست روی مبل و دستور میداد اوتقدر خوب بودم که دیدم فایده نداره تصمیم گرفتم برای خودم ارزش قائل بشم دیگه منتظر محبتش نبودم دیگه تاییدش نخواستم دیگه برام مهم نبود اولویت اون هستم یا نه به خودم محبت کردم به خودم رسیدم چون قبلش هرچی پول داشتم برای ایشون لباس و ساعت خرید میکردم و خودمو محروم میکردم دیگه سرکار نمی رم نه با خودش نه هیچ جایی دیگه چیزایی سنگین بلند نمی کنم و کلی چیزایی دیگه... نمی دونم این رفتارم درسته یا نه اما شوهرم تغییر کرد و الان بیشتر برام ارزش قائل میشه محبت میکنه و جوری شده گه اون منتظر تایید منه ، نمی زاره چیز سنگین بلند کنم و اگرم کاری بکنم کلی تشکر میکنه گاهی محبت جواب نمیده ✍ محبت سنگ رو هم آب میکنه ولی باید بلد باشی چجوری استفاده کنید ✍ بعضی وقتها آدمها فکر میکنند محبت میکنند درحالیکه نمیدونند دارن به طرف مقابل ظلم میکنند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوما این پست رو ذخیره کن یه روز بکارت میاد 🥰 خانما ببینید و بدوزید🧶🧶🎊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســ🌺لام روزتون پراز خیر و برکت🍃🌱 🗓 امروز شنبه ☀️  ۸ اردیبهشت  ١۴٠۳ ه.ش 🌙 ۱۸ شوال  ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۲۷ آپریل ٢۰۲۴  ميلادی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش،ته دیگ داخل قابلمه ی خش دار به ته ظرف نمیچسبه😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 برای مدرسه سر درس یه موضوعی پیش اومده بود که مامانم مخالف بود ، زنگ زد عصبی به مدیرمون 😡 مدیرمونم گفت میشه تشریف بیارید مدرسه با دبیر صحبت کنیم ، مامانمم عصبی گفت بعله تشریف میارم 😂 خلاصه که با مامان دوتایی تشریف بردیم مدرسه 😂😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند درست کردن زیپ کوسن و بالشت فوروارد یادت نره💄💋💄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خیلی وقت بود سوتی نفرستاده بودم خب روز عروسیم آرایشگر داشت موهامو درست میکرد شوهرم زنگ زد گفت آماده ای گفتم تا ۱ساعت دیگه بیا اومد جلو در زنگ زده بیا پایین من پایینم😐🤦‍♀😂 بهش میگم تو باید بیایی بالا گلو بدی به من در ماشین و باز کنی بعد بریم میگه مگه خودت نمیتونی بیایی بیرون 😐😒😂 اومد بالا کمک کرد نشستم تو ماشین بعد نشسته میگه اووووووو چه لباسی من دنده رو نمی‌بینم 😂😂😂 رفتیم آتلیه الهی بگردم از صب تا شب تحمل کرد هیچی نگفت فقط اخرش دیگه نشست مظلوم گف تو رو خدا بسه خستم از ساعت ۳شبه نخوابیدم🤣🤣🤣 به غلط کردن افتاده بود بعد هنوز برگشته میگه من غلط بکنم دیگه زن بگیرم😐🙄🙄 هزیون می‌گفت بیچاره 😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🌸🍀 با اینکه خسته بودم ولی با خبری که مامان داده بود حسابی انرژی گرفته بودم و آخر شب به مریم کمک کردم و تمام خونه رو مرتب کردم .. موقع خواب هنوز فکرم درگیر احمد بود .. توی رختخواب دراز کشیدم .. مامان چشمهاش رو باز کرد و خوابالو گفت بیا بخواب دیگه از صبح سرپایی... پتو رو بالاتر کشیدم و گفتم چشم .. _راستی واسه فردا خونه ی مهناز دعوتیم .. یادم رفته بود بهت بگم .. چشمهام رو باز کردم و گفتم واسه چی دعوت کرده؟ عروس داریم نمیرسم بیام .. مامان با چشمهای بسته گفت مگه مهناز و شوهرش کربلا نرفته بودند .. حالا برگشتن ، ولیمه میده... +شما برید من نمیرسم بیام .. اگر هم زود برگردم خیلی خسته ام .. مامان نفس بلندی کشید گفت باشه...ولی کاش میومدی و خونه و زندگیش رو میدیدی ..چه شانسی آورد از شوهر... جوابی ندادم و چند دقیقه بعد چشمهام گرم شد... با صدای خنده های رامین و امیرمحمد که تو حیاط بازی میکردن از خواب بیدار شدم .. تا یکساعت دیگه باید میرفتم .. صبحانه سرپایی خوردم و سریع آماده شدم و به آرایشگاه رفتم .. جمعه بود و خیابونها خلوت تر .. خیلی زود رسیدم، همون جایی که دیروز پارک کرده بودم دو سه تا جعبه میوه پلاستیکی گذاشته بودند .. مکث کوتاهی کردم و با دیدن جعبه ها خواستم ماشین رو حرکت بدم که همون مرد مغازه دار که دیروز کمکم کرده بود به سمتم اومد و در حالیکه جعبه میوه ها رو برمیداشت گفت پارک کنید همین جا .. _نه..ممکنه کسی واسه خودش جای پارک نگه داشته.. جعبه ها رو تو پیاده رو گذاشت و با لبخند گفت اینا رو من گذاشته بودم ..گفتم اومدید دنبال جای پارک نگردید .. تشکر کوتاهی کردم و ماشین رو پارک کردم .. موقع پیاده شدن حواسم بود که جلوی مغازه اش ایستاده و نگاه میکنه .. سعی کردم اصلا سرم به طرفش نچرخه.. از کنارش گذشتم و به آرایشگاه رفتم .. هنوز عروس نیومده بود ..مانتو و شالم رو در آوردم .. رویا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت چه عجب زود اومدی .. روی صندلی کناریم نشست .. گفتم رویا این مغازه داره رو میشناسی تازه اومده؟ رویا چشمهاشو ریز کرد و گفت کدوم؟ +بابا همین موبایل فروشیه.... _آهان آقای کریمی رو میگی ...من قبلا تو خیابون بغلی بود چند باری ازش خرید کردم چطور؟ +فکر کنم شیشه خرده داره... رویا با تعجب گفت شیشه خرده؟؟اونم آقای کریمی؟..امکان نداره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 رفته بودیم خونه عمم پسرعمم یه تیکه ورد زبونش شده 😑 کنار منو مامانمو عمم نشسته بود هی همین تیکه رو میخوند تهشم این بود : مشکم صد پاره شده هی اوج میگرفت یهو عممم عصبانی شد بلند گفت مشکت بترکه بلند شو برو تو اتاقت 😂 هیچی دیگه مشک پسرعمم ترکید 😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شیر و نسکافه تو خونه دارید حتما این دسر خوشمزه را درست کنید😋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من کلاس اول بودم مامانم چند فرستاد خونه مادربزرگم  همش تاکید میکرد اگه کسی گفت بیا سوار ماشینم شو یه وقت سوار نشی منم قول دادم سوار نشم  تو راه بابامو دیدم گفت کجا میری بیا برسونمت گفتم نه نمیام خودم میرم از اون اصرار از من انکار خلاصه حریفم نشد منم خوشحال و خرم که به حرف مادر گرام گوش دادم به راهم ادامه دادم  برگشتم خونه دیدم بابام هم خونه اس گفت چرت هرچی اصرار کردم سوار نشدی برسونمت منم قیافه حق به جانب گرفتم گفتم مامان گفته بود سوار ماشین غریبه نشم😞😞 بعد دیدم پدر و مادر گرام پخش زمین شدن😨😨😨 یه پا اسگول بودم 😂😂😂کلا بچه شادی بودم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تو دوران راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم فوق العاده حساس و بد اخلاق بود نزدیک امتحانا کلاس فوق  گذاشته بود شیفتمون صبح بود کلاس فوق عصر خلاصه منو دختر همسایمون باهم میرفتیم سرکلاساش روز اولی که کلاس برگذار شد دختر همسایمون سر کلاس به طور نامحسوس ادامس میجویید  (خیلی دختر ساده و اهل متلک و اینام نبود بخاطر همین کنایه رو متوجه نمیشد ) یهو معلم گفت فلانی پاشو اون لنگه کفشتو بنداز توی سطل اشغال بعد ادامه ی مطلبو بنویس اینم بلند شد یک لنکه کفششو در اورد جلو همه و معلم انداخت تو سطل😨😨😨 ما بچه هااا انقددد میخندیدیم😅😅😂😂😂 معلمم فکر کرد مسخرش کرده کلی طفلکو کتک •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 وقتی حدودا 17_16 ساله بودم رفتیم اردو تعداد کم بود و با مینی بوس رفتیم 😅 تو راه با چند تا از دختر خانما حسابی دوست شدم ، آخه من هیچکسو نمیشناختم 😉 هر کدوم از یه مدرسه بودیم نزذیک اذان مغرب که شد نگه داشتن برای نماز 📿 منم تا جمع و جور کنم و برم ماشین خالی شد رسیدم جلوی در که یکی از دوستان تازه اومدو گفت میشه بگین سمیه بیاد؟ منم مات موندم سمیه کی بود ، اینا سمیه نداشتن 😂 گفتم کدوم سمیه؟ دختره تو صورتم دقیق شد و گفت وای سمیه خودتی؟ 🤣 آخه من عینکمو درآورده بودم ، بیچاره تو اون گرگ و میش غروب نشناخته بود 😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخته گوشتتو تمیز کن😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش لباسشویی تونو تمیز و خوشبو و براق کنید✨ ماهی یکبار انجام بدین کافیه👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام منم میخوام در مورد فانتزیام و خیالپردازیام بگم عرضم به خدمتتون که دوران دبیرستان من رو یکی کراش داشتم که خونشون تو راه مدرسمون بود و تقریبا زیاد میدیدمش تو راه مدرسه.بعد من هرشب فکر و خیال میکردم که مثلا دزدا به مدرسه ما حمله میکنن بعد منو که از همه دخترا خوشگلترم گروگان میگیرن بعد کل جمعیت شهر تو حیاط مدرسه جمع شدن برا من گریه میکنن کراشمم میاد بادزدا مذاکره میکنه و منو از چنگشون نجات میده☺️☺️☺️☺️ خودشیفته و عقده ای هم خودتونید 😄😄 به خدا الان که دارم مینویسم از خنده دل درد گرفتم با این فانتزیام 😂😂😅😅😅😅 هی روزگار ولی خیلی دلم برا اون موقه تنگ شده۱۲سال از اون موقع ها میگذره و حالا اون دختر خوشگل که من باشم از نظر شوهرش زشت ترین زن دنیاس و بی ارزش ترین آدم زندگی شوهرش که از بغض و گریه یه آدم افسرده شدم وامااااا کراشمم یه زنی گرفته که از نظرش اون زیبا ترین و کامل ترین و بهترین زن دنیاست. اینم بخت ما بود دیگه چه میشه کرد. دلتون خوش لبتون خندون.... خودتونو دوست داشته باشین ❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه روز تو اتاق همه بالشت ها رو چیده بودم مثلا دانش اموز هستن خودم معلم چنان تو حس وحال بودم درس توضیح میدادم .تاز از بالشتا سوال می پرسیدم . خلاصه من تو حس وحال که داداشم داشته منو نگاه میکرده گفت خانم اجازه ما جیش داریم .من همونجا حس معلمی رو از دست دادم انگار اب یخ ریختن رو سرم.😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاه خرگوشی بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو لباستو خوشگل بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامممم تینا خفنه اومد با سوتی های وحشتناک و سمش😂 اقا من امروز داشتم ویس های معلم اجتماعیو گوش میدادم بعد یه جاش گفت در یکی از جنگ های زیادی ک بینه یونانی ها و هخامنشیان رخ داد سپاه هخامنشیان آتن را تصرف کردند بعد من فکر کردم میگه قاطر رو تصرف کردند اولش گفتم مگ میشه اسمه شهره قاطر باشه ولی بعدش گفتم وقتی اسمه یارو دهیوک بوده حتما اسمه اینم عجیب تر از اونه😂 رفتم تو گوگل سرچ کردم قاطر دیدم الاغ آورد سرچ کردم قاتر دیدم بازم الاغ اورد ولی این دفه ببخشید یابو ام آورد😂 بعد سرچ کردم تصرفه قاطر ب دسته داریوش بعد دیدم چیزی نیاورد😂 گفتم بزار کتابو نگا کنم دیدم عععع این آتنه نه قاطر اخه شما ک گوش ندادین ویسشو بخدا میگ قاطر بخداااا 😂 مامانم میگ معلمتون چقد بنده خداعه ک گیره تو افتاده😂😂 خانم تروخدا حلالم کن بخدا من خیلی دوست دارم دسته خودم نبود انقد اهنگ گوش کردم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•