#اعتراف آقا ما یه معلم داشتیم اخلاقش خیلی بد بود، تو برنامه ی هفته ، اول صبحم باهاش کلاس داشتیم، با همه لج بود، بحث رو می‌پیچوند الکی،، با هیچیش حال نمی‌کردیم،، نه قیافه، نه اخلاق نه تدریس، نه لباس پوشیدنش.. همه هم تو فکر انتقام 😈 تا اینکه روز معلم شد، اون موقع ها تخم مرغ رو با سوزن خالی میکردیم موادش رو در میاوردیم توش گل پرپر می ریختیم، تا معلم میومد تو کلاس میزدیم به سقف که بشکنه و‌ گلا بریزه رو‌ سر معلم.. اونروز کل 35دانش آموز کلاس قرار گذاشتیم درست کنیم بیاریم، اون وسط دوسه تا تخم مرغ سالم هم بردیم خلاصه تا معلم اومد تو‌ اون شلوغی و...... یکی از دوستام نامردی نکرد تخم مرغ سالمو وسط پیشونی معلمِ گذاشت😂 از شیشه عینکش (معلم) زرده تخم مرغ می‌چکید، از لبه ی مقنعه اش هم سفیده تخم مرغ آویزون بود... دلمون که خنک شد،، هممونو بردن دفتر،بچه ها همه پایه، لو ندادن، هیچکس نفهمید. انتقام گرفتیم🤣🤣هر چند که از بو گند ضحم تخم مرغ تا ساعت آخر خفه شدیم،، ولی چسبید بهمون🥚🥚 اما الان پشیمونم ، خدا مارو ببخشه، معلما خیلی برامون زحمت کشیدن، جایگاه اجتماعی و شغل الآنم مدیون زحمات همین معلماست، امیدوارم مارو بخشیده باشند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

گل شکلاتی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام 😊 من و آقامون سه ساله ازدواج کردیم😍 ما اوایل خیلی مشکل داشتیم.😔 ولی تصمیم گرفتیم حساسیتای همدیگرو بشناسیم و کاری نکنیم ک طرف مقابلمون ناراحت بشه.☺️💑 1)✨ما واس همدیگه #حریم خصوصی نداریم ینی پسورد گوشی و...واس طرف مقابل معنی نداره😜 2)✨تواین3سال هیچوقت به خانواده های هم بی احترامی نکردیم و همیشه خانواده طرف مقابلو خانواده خودمون دونستیم.😌 3)✨بدون خجالت راجب نیازهای مختلف عاطفی و... همدیگه سوال کردیم والان شناخت کامل داریم نسبت به نیازهامون⭐️ 4)✨قرار گذاشتیم وقتی از دست هم ناراحت شدیم با هم صحبت نکنیم. بعد 1_2 ساعت ناراحتیمونو مطرح کنیم. البته وقتی 1_2 ساعت میگذره، اون ناراحتی بنظرمون خیلی ساده و بی اهمیت میاد.😄🙈 ولی اگ بلافاصله پس از #ناراحت شدن شروع کنیم به #بحث کردن، مشکل پیچیده میشه چون عصبی هستیم شاید متوجه نباشیم چه حرفای ناراحت کننده ای میزنیم😞😭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

دیزاین زیبای یلدا •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

به وقت #خاطرات عقد سلام امیدوارم حالتون خوب باشه عقد کنون پسر عمم با دختر عموم بود و از اونجایی که من و دو تا دیگه از دختر عموم هام خیلی صمیمی هستیم قرار شد من و یکی از دختر عمو هام سفره رو نگه داریم و اون یکی دختر عموم قند رو بسابه (حدوداً ۱۰ یا ۱۱ سال داشتیم ) خلاصه همه چی خوب پیش می‌رفت تا اونجایی که عاقد برای بار سوم گفت و منتظر جواب عروس همون لحظه خواهر عروس خدا بگم چیکارش نکنه از پشت به من گف بگو عروس زیر لفظی میخواد (البته همه چیزو خواهر دوماد گفت ولی اینو نگفته بود هنوز ) منم بلند با اعتماد به نفس گفتم عروس زیر نفسی میخواد 😂 خلاصه که خواهر داماد دوباره گفت و جمعش کرد و خداروشکر که اکثراً نفهمیدن چیشد ولی اون عموم که گرفت سوتی رو، به همه تعریف کرد 🥴 ولی عروسی خوبی بود ان شاءالله همه زوج ها خوشبخت و سلامت باشن 🥰 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

#خانه_داری ᭄🏡 با استفاده از لیمو و نمک و آرد میتونی ظروف مسی رو حسابی برق بندازی! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

به وقت #خاطرات خواستگاری سلام میخام ی خاطره ای از خواستگاری مامان و بابام بگم :) پدرم با خانواده پدری مادرم توی یک روستا زندگی میکردن مامان من هر از گاهی ب اونجا سر می‌زد پدر من اون موقع مامانم رو ندیده بود ولی بابام ی شب خواب میبینه که رفته خواستگاری ی دختر ک ی پیرهن صورتی بلند تنش بوده بابام ب پدرش میگه بریم خواستگاری دختر فلانی پدر بزرگم قبول می‌کنه و میرن همین ک وارد خونه میشن بابام میبینه این همون دختره بوده ک داخل خواب دیدش روز خواستگاری مامانم دقیقا همون پیرهن صورتی رو پوشیده بود اولش ک پدربزرگم ردشون می‌کنه میگذره تا عروسی عموی مامانم و بابامینا هم اونجا دعوت میشن و مجدد بابام مامانمو میبینه و فیلش یاد هندستون می‌کنه... دوباره ب اصرار بابام رفتن خواستگاری اول مامانِ بابامم چون مامانم غریبه بود قبول نمی‌کرد دیگ ب هر روشی بود رفتن جواب بله رو گرفتن بعد از عروسیشون‌ مامانم اعتراف کرد قبل از اینکه بیای خواستگاری اصلا خوشم ازت نمیومده ولی بعدش ی دل نه صد دل عاشقت شدم هنوزم بعد از ۲۰ سال همینجوری عاشقانه دارن زندگی میکنن (برای همتون ب عشق اینجوری رو آرزو میکنم🫶🏼✨) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و همسرم، مدتی متاسفانه مدتی خیلی #بحث داشتیم تا جایی که به #جدایی فکر می کردیم اما با انجام چند کار تحول بزرگی تو زندگیم رخ داد: ✨ با خوندن ایده های خانما تصمیم گرفتم بشینیم با همسرم یه #لیست بنویسیم که چی #ناراحتمون می کنه و قول بدیم که اون کار رو انجام ندیم. خیلی با هم صحبت کردیم و فهمیدیم واقعا مسائلمون لاینحل نبود و همشو با #گفتگو و #درک متقابل میتونیم انجام بدیم. باورتون نمیشه، مسایل خیلی پیش پا افتاده ای ،داشت زندگیمونو نابود می کرد. خدارو شکر کم کم تغییر رخ داد و ما خیلی #آرامش داریم. ✨یه چیز دیگه: منو همسرم تصمیم گرفتیم هرکی #عصبانی بشه، یه تراول به طرف مقابلش #جریمه بده.😜 توصیه می کنم،شما هم برای رفتارای ناراحت کننده تون یه جریمه در نظر بگیرید و حتما #متعهد به انجامش باشین ✨ یه نکته ،خیلی مهم دیگه اینکه حتما خواندن سوره #طلاق رو هرروز توی برنامتون داشته باشین. واقعا #معجزه می کنه. دوستای نادیده من،خیلی دوستون دارم. تک تک ایده هاتونو میخونم. به امید خوشبختی همه دوستان عزیزم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

به وقت #خاطرات عروسی سلام من یه خاطره بدی دارم از عروسی داییم گفتم بد نیست شما هم بدونید🙁 بعد از عروس کشون وقتی رسیدیم دم خونه عروس داماد تا بدرقشون کنیم، جلوی در بچه ها داشتن ترقه و فشفشه میزدن... شوهر خاله منم وقتی دید عروس داماد و خانواده ها رفتن داخل، یه ترقه بزرگ انداخت دقیقا جلوی پای من و چون کفش پاشنه بلند پوشیده بودم نتونستم سریع رد شم... ترقه زیر پام ترکید و خودم یه جوری خوردم زمین که خدا میدونه...پیشونیم خورد به سپر ماشین عروس و تموم بدنم زخمی شد...جلوی اون همه آدم حتی نمیتونستم از درد بلند شم😭😭😭خواستم بگم لطفا جوگیر نشید تو عروسیا : •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

#داستان_زندگی 🌺🌱🌺 مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ... مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید .. دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی .. مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم .. هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم . رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ... صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه .. نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟ صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم .. اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم .. عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم .. رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق .. بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم .. قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه .. عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم .. مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟ عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت .. منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت .. به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم .. رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید .. گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام .. میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

به وقت #خاطرات عروسی خاطره‌ای که میخوام بگم از عروسی داییم هستش. قبل از کرونا مراسم داشتن و ما همه توی سالن منتظر عروس و داماد بودیم. وقتی اعلام کردن که اومدن، مامانم بدو بدو رفت شال و مانتوش رو بپوشه😂 منم با تعجب گفتم چرا لباس میپوشی؟ گفت خب داماد داره میاد بهش گفتم خوبه داماد داداشته😂 اونشب خیلی خندیدم و بعد از مراسم برای بقیه هم تعریف کردم : •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•

✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خانومای عزیز من 23 و شوهرم 28 سالشه. شوهرم ادم خوبیه منو دوست داره. چون خانواده من تهرانن و من عروس اومدم اینجا یه ذره احساس #غربت میکنم و وقتی میریم خونه مادرش همه چیو به خودم میگیرم و تو خونه #دعوا راه میندازم. شوهرمم #تحمل میکنه. دیروز دوباره این اتفاق افتاد و شوهرم بهم گفت: برو خونه مادرت😳 منو سوار ماشین کرد و بچه دوماهه مو ازم گرفت. منم برگشتم و #اشتی کردیم. می خواستم بگم همه مردا یه حدی #صبر دارن. 1⃣به هیچ عنوان گلگی رفتار خاله زنک مادر شوهر و خواهر شوهرو پیش شوهر نیارین چون هیچی حل نمیشه و فقط شما از چشم شوهر میفتین. 3⃣هیچ وقت #شلخته جلوی شوهرتون ظاهر نشین 4⃣هر روز به شوهرتون یجوری بفهمونین دوسش دارین. 5⃣اخر اینکه واقعا #سوره طلاق تاثیر عجیبی داره فراموش نکنین. انشالله همیشه خوشبخت و شاد باشید. برای ماهم دعا کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•