#رمان_تلنگر_شهید
#پارت12
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*****
-خوب بود قدم اول رو برداشتی ولی بازم اشکالات زیادی توی کارات ورفتارت بود
-دیگه چه اشکالی گفتی لباست بهتر باشه عوضش کردم دیگه چی؟
لبخند زد
-توی عروسی باشهاب وآرمین دست دادی آره؟
بی قید شونه هامو انداختم بالا
-خوب آره که چی؟
-قبلا بهت گفتم تماس بانامحرم حرامه نگفتم؟
-گفتی ولی..
-ولی چی؟میخوای تو هم به سرنوشت این ها گرفتار بشی؟
بادست به سمت زن هایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد..چشمام رو بادرد بستم
-ببین تو نباید به خاطر ترس ازجهنم واین چیزا مجبور باشی نماز بخونی وحجاب داشته
باشی.باید دینت رو خودت باجون ودل قبول کنی.میخوام یه چیزی نشونت بدم.
دستش رو تو هوا تکون داد..یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون
شاید ما رفتیم اونجا.
به اطرافم نگاه کردم.
همه جا پر ازجنازه بود...چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند...جنازه ها رو لگد میکردند
و رد میشدند.
مثل مسخ شده ها ایستاده بودم وبه صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم.
-اینا ،رفتن رفتن تاتو وامثال تو باشید..واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه... از
عزیزترین چیز هاشون گذشتن ورفتن...رفتن تاحجاب ودین زنده بمونه ولی حالا چی؟نماز و
یادگار زهرا(س)شده املی وبی بندباری وبی حجابی شده روشن فکری
نویسنده:زهرا ایزدی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@adinezohour
#مهربان_ترین_قسمت_زندگی
#پارت12
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
باتعجب نگاهش می کنم ، اصلا بهش نمی آمد این طور حرف بزند
-پس بهم اعتماد کن وبیا
دیگه کار از کار گذشته بود مجبور بودم رو حرفش حساب کنم..
خدایا خودت کمکمون باش..
خودم راروبروی خوابگاه می بینم..خوشحال شدم..نمی دانم اون همه ترس وخجالتم چی شد
-خدایا شکــــــــــرت...بالاخره فهمیدیم
-آره ، چی گفتم..گفتم می تونم پیداش کنم نه؟
رفت جلوتر...انگار قرار بود خودش برود داخل خوابگاه..دستی بر پیشانی می کشم..راه افتادم تابرم داخل
خوابگاه..خسته شده بودم ، چندقدم بیشتر برنداشته بودم که:
-واسه همین گفتم بهم اعتماد کن
خنده ی دل نشینی کرد..نگاهم بهش گره خورد..در جایم میخکوب شدم..فقط وفقط و اوصدای ضربان
قلبم بود که می توانستم بشنوم..
غروب من ، آروم از خواب بیدارم کن..عین یه شاهزاده خیالی...
به خودم اومدم ونگاهم وازش گرفتم..منتظرم چشمام بسته بشه ولی نفس عمیقی می کشد وکمی از من
دور می شود..
دستم رامی گذارم روی قلبم...
-واسه چی اینقدر ضربان قلبم بلنده ؟؟...شاید خیلی راه رفتیم...
نیلو از داخل خوابگاه سمتم می آید...
-زهرا کجابودی ؟؟چرا گوشیتو جواب نمی دادی دیوونه ؟؟؟نگرانت شده بودم
بغلم کرد وبغلش کردم..
-ببخش عزیزم باتریش انگار تموم شده
نویسنده: atefeh-kesh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
┌───✾❤✾───┐
@adinezohour
└───✾❤✾───┘
#پارت12
#قلب_های_نارنجی🧡
سمت چپش ۲ در و سمت راست نیز همینطور.
همه یک اندازه بودند جز یکی.
رفت پشت همان که از همه کوچکتر از بقیه بود.
کمی مکث کرد.
بعد دستگیره ی در را فشرد تا برود تو که صدای آلما را شنید:« کجا؟»
نگاهش کرد:« مگه این اتاق تو نیست؟»
خندید :« خدا نکنه اتاق من باشه اونجا دستشوییه.»
ساده لبخند زد و به روی خودش نیاورد:« کی بود زنگ زد؟»
_ سحر و لیلا بودنن. سگ رو دیدن رفتن پیش اون.
و رفت طرف دومین در سمت راست :« حالا دست کم یه ربع باهاش بازی میکنن.»
ساده موقع گذشتن از حیاط یک لانه ی سگ ته حیاط دیده بود اما فکر کرده بود یک لانه ی خالی است.
پرسید:« اسم سگتون چیه؟»
جواب شنید:« سگ!»
آلما دستگیره ی در را فشرد اما در باز نشد.
دست برد توی جیب شلوارش:« اصلا حواسم نبود جمعه ست صبح قفلش کردم.»
و یک کلید از جیبش بیرون آورد و در اتاقش را باز کرد:«بفرمایید به مقر فرمانروایی من خوش اومدین.»
و رو کرد به ساده :« اما بیرون از این اتاق من فرمانبردارم.»
و رفتند تو.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#فا
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال
#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour