#پارت42
#قلب_های_نارنجی🧡
اما شیدا اینجور وقت ها به جان ساده غر می زد:« رفتار تو محافظه کارانه ست.»
_ نیست.
_ هست.
_ نیست.
_ پس چیه؟
_ درک شرایط روحی طرف مقابله. خوبه خودت این چیزا رو یادم دادی.
_ به شرطی که طرف مقابل هم این درک رو داشته باشه.
_ خب مگه نداره؟
_ تو بگو، داره؟
ساده جواب مشخصی نداشت.
واقعیتش این بود که سهراب اغلب آنقدر در گیر مسائل شخصی خودش بود که متوجه اندوه و شادی دیگران نمی شد اما در عوض هر وقت شاد بود دیگران را از احساس خودش بی نصیب نمی گذاشت.
مثل همین ۳ هفته ی پیش که در یک مسابقه ی برنامه نویسی رایانه ای دوم شده بود.
شب که به خانه آمد برای همه هدیه خریده بود حتی برای مادربزرگ که آن شب خانه شان نبود و حتی تر برای پدر که از دو سه روز پیش با او سر سنگین بود.
به نظر ساده این امتیاز بزرگ سهراب بود.
شیدا امتیاز بودنش را قبول داشت اما بزرگ بودنش را نه.
ساده زیر بار نمی رفت و می گفت به قول پدر بعضی چیز های کوچک خیلی بزرگند.
با همین فکر ها مشغول برشته کردن کوکو سیب زمینی بود که صدای مادربزرگ از توی اتاق درازه آمد:« ساده جان!»
_ جانم!
_ دلم ضعف رفت. این بوی خوبو تو راه انداختی؟
با رضایت گفت:« بله کار خودمه.»
_ پس قربونت یه کم برام بیار.
خندید:« چشم. همین الان.»
ساده یک تکه کوکو را که کم تر سرخ شده بود توی بشقاب گذاشت.
وقتی آن را به مادربزرگ داد و کنارش نشست همه چیز را از یاد برده بود.
البته همه چیز همه چیز هم که نه ، فقط همه چیز درباره ی پری.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour