eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
. حامے رویاے خود باشید |🌚🌊 . ||@adinezohour
خدا بزرگ ترھ...♡ 😌 غصه نخور!! ☘ بهترینـ کانالـ دخترونهـ💁🏼‍♀💕🦕 ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
~دوستای گلم😍♥️✨ یه مسابقه ی جذاب و دوست داشتنی داریم که جایزشم سوپرایزه😅🖐🎄 موضوع مسابقه:📚✂️🌸 دل نوش
برنده خانم [ماهک راستان] هستن😍♥️ عزیزم آن شدی بیا پی وی🦋😇 از اونجایی که اکثر دلنوشته ها از اینترنت بود و یا حداقل قسمتی از اینترنت داشت ماهک جان برنده شدن🚌💕
بعضی وقتا، خواسته هام اونقدر از خدا زیاد میشه که میگم:خدایا! همونا که خودت میدونیツ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 ازش پرسیدم:« شما مطمئنین به بابام چیزی درباره ی من نگفتین؟» طوری که انگار به یه بچه نگاه میکنه نگاهم کرد و گفت:«چطور؟ رفتارم شبیه آدمای آلزایمریه؟» خندیدم و گفتم:« نه، اتفاقا برعکس. حسابی حواستون جمعه. چون با انتخاب به سوالام جواب میدین. چرا؟» خندید و گفت:« چرا چی؟ چرا حواسم جمعه؟» _نه، چرا جواب بعضی از سوالام رو نمیدین؟ قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:« چون وجدانم اجازه نمیده. من نمیتونم بدون اطلاع بابات هر چیزی رو بت بگم. من که جاسوس و خبرچین نیستم.» گفتم:« خواهش میکنم شماره تلفنشو بهم بدین. قول میدم نگن از شما گرفتم.» پوزخندی زد و گفت:« سر من برای این کلاه های شرعی خیلی بزرگه.» پرسیدم:« یعنی چی؟» نگاهم کرد و گفت:« تو چند سالته؟» مطمئن شدم بابام چیزی درباره ی من بهش نگفته وگرنه میدونست من چند سالمه. قبل از اینکه جوابی بدم گفت:« ۱۶ سالته مگه نه؟» دلم لرزید: پس حرف زده، بابا درباره ی من حرف زده. گفت:« خوش به حالت! دنیات باید شفاف و زلال باشه.» پوزخندی زد و گفتم:« آره خیلی، اگه شفاف بود که میدونستم بابام کجاست.» لبخند زد و گفت:« نگران نباش. به زودی میفهمی کجاست.» منو به یه فنجون قهوه ی خوش عطر فرانسوی دعوت کرد و کلی درباره ی خودم سوال کرد. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 از اینکه تو گروه نمایش بودم خیلی خوشحال شد. بعد که فهمید هم بازیگرم هم کارگردان کلی هیجان زده شد و گفت:« انگار تو داری به آرزوهای نرسیده ی من میرسی.» ***** پری ورق زد. روی یک صفحه مکث کرد و نیم نگاهی به ساده انداخت:« این صفحه همش درباره ی توعه. بخونم؟» ساده سر تکان داد که نه. پری اصرار کرد:« خیلی باحاله.» ساده تایید کرد:« نه!» پری دمغ شد و ورق زد و ورق زد: ***** نیم ساعت دیگه میخوام سر قرار سوم برم. حس عجیبی دارم. انگار نه انگار سراغ کسی میرم که تا همین ۱۰ روز پیش از وجودش بی خبر بودم. انگار یه آشناعه که میخواد منو به یه آشنای دیگه برسونه. تا حالا خوب تونستم ظاهر قضیه رو حفظ کنم. مامان بویی نبرده. به قول ساده انگار راستی راستی بازیگر به دنیا اومدم. شاید هم به خاطره اینه که من و مامان خیلی با هم حرف نمی زنیم. اما احساس میکنم ساده از یه چیزایی بو برده. باید مواظب رفتارم باشم. گوش های ساده برای شنیدن حرف های بی صدای آدم خیلی تیزه. ***** ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 پری به ساده نگاه کرد:« ناراحت نشدی که؟» ساده گفت:« از چی؟» _هیچی، هیچی. و دنبال صفحه ی دیگری رفت: ***** امروز از دو تا قرار قبلی خیلی بهتر بود. دیگه نه نگرانی داشتم نه تردید. مطمئن بودم این پل یه پل واقعیه و تظاهر و دروغی تو کارش نیست. پیش خودم فکر کردم: ببین بابا چقدر خوبه که آدمی به این خوبی شیفته ی اونه! و از اینکه چنین بابای خوبی داشتم تو دلم شروع کردم به پایکوبی. فکر کنم پل متوجه این رقص پنهان شد. همونطور که توی قهوش شیر میریخت گفت:« انگار خیلی سرحالی؟» انکار نکردم:« آره چه جورم!» لبخند دلنشینی زد و گفت:« خوشحالم!» هر چقدر اون خوشحال بود من خوشحال تر بودم. احساس میکردم دیگه تنها نیستم. یه جرعه از قهومو نوشیدم و همونطور که به دست اون که قاشق رو توی فنجون قهوش می چرخوند نگاه میکردم با اطمینان به خودم گفتم:« نه تنها نیستم.» ***** پری نگاهی به ساده انداخت تا تاثیر آنچه را که خوانده بود در چهره ی او ببیند. ساده بی اعتنا به نگاه کنجکاو او گفت:« نکنه این پل همون (او) هست؟» پری یکه خورد:« پس تو خبر داشتی؟» ساده سر تکان داد که نه. اما پری از مچی که گرفته بود دل نکند:« ولی خودت گفتی او. راستشو بگو ساده! آلما چیزی به تو گفته بود؟» _روز اجرای اصلی یه سبد گل براش آوردن که رو کارتش نوشته بود از طرف او. چشم های پری برق زد:« آره، آره. خودشم نوشته. درباره ی فضولی های تو ام نوشته.» گلوی ساده طعم تلخی به خود گرفت:« احساس بدی دارم پری.» _چرا؟ _نمیدونم. دلم برای آلما میسوزه. از خودمون بدم میاد. فکر کنم اگه بیشتر سعی کرده بودم حالا مجبور نبودم تو خاطرات شخصی اش سرک بکشم. ضربه ی کم جانی به در خورد و شیدا آمد تو. آن تلخی دو نفره را که دید تعجب کرد:« چی شده؟» ساده یک جرعه از چای سرد شده اش را نوشید:« هیچی، بابا چی کار میکنه؟» _رو ترجمه هاش کار میکنه. شیدا سینی را برداشت:« بازم چایی میخوری پری؟» _نه. _بابا گفت بپرسم شام خوردی؟ پری گفت:« اشتها ندارم.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
مانندپرنده باش🕊😊 که روی شاخه سست و ضعیف لحظه‌ای می‌نشیند وآواز می‌خواند 🎶🙃 واحساس می‌کندکه شاخه می‌لرزد🍃🌾 ولی به آواز خواندن خود ادامه می‌دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد😌👌 ✍🏻ویکتورهوگو☕️ 💕بہـتریں کانـــــال دخترونہ💕 👉🏻@adinezohour 👈🏻
↯【🌿↷🙃↷💜】↯
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
↯【🌿↷🙃↷💜】↯
ڪݪام‌شہید میفرمایدڪھ؛ فقط‌یڪبار‌ڪافۍاست ازتھِ‌دل‌خداروصداڪنید دیگرماݪِ‌خودٺان‌نیستید ! ♡ - شهیدامیرحاج‌امینے🌿°•` ●•❥|