•••
ایـن بـاران
جـان میدهـد بـرای آمـدن
حیـف نیسـت نیـایـی؟ :)
💧| #یابنالحسن
#پارت10
#قلب_های_نارنجی🧡
پدر طی مراسم خاصی این اسم را روی جمعه گذاشته بود.
طبق این قرار جمعه ها اگر کسی با کسی قهر بود باید آشتی می کرد؛
اگر کسی از کسی گله داشت باید گله هایش را فراموش می کرد و حتی اگر هیچ
کس با هیچ کس خرده برده ای نداشت باید مهربان تر و آشتی تر از روز های قبل رفتار می کرد.
با اینکه درباره ی علت این نام گذاری هرگز حرفی زده نشده بود اما برای ساده و سهراب و شیدا نگفته پیدا بود که ریشه ی این نام به یکی از خصوصیت های پنهان نشدنی مادر بر می گشت که اگر از شنبه تا دوشنبه با پدر قهر نمی کرد سه شنبه قطعا این کار را می کرد.
وچون بر خلاف قهر های آسانش سخت آشتی می کرد نیروی خلاقانه ی پدر که تحمل هر چیزی در دنیا را داشت جز اخم نزدیکانش به کار افتاده بود و از جمعه یک روز متفاوت ساخته بود.
با اینکه الهام دهنده ی خلق چنین روزی مادر بود ؛
اما تمام افراد خانواده از آن نصیب می بردند و همه گفته و نگفته معتقد بودند بهترین روز هفته جمعه است.
حتی مادربزرگ با آن حواس پرتش برنامه ی آمدنش به خانه ی آنها را طوری تنظیم کرده بود که صبح جمعه بیاید و جمعه شب بعدی برود.
این طوری به قول خودش روز آشتی می آمد و روز آشتی می رفت.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#فا
#ادامه_دارد.........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال
#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour
#پارت11
#قلب_های_نارنجی🧡
۱۰ صبح جمعه وقتی ساده پلاک ۲۴ را پیدا کرد فهمید خانه ی آلما یک خانه ی ویلایی است.
توی حیاط که رفت دید حسابی بزرگ است.
وارد ساختمان که شد فهمید از آن خانه های توپ و آنچنانی است؛
از آنهایی که مادر اسمشان را گذاشته بود آرزوی محال.
اتاق خواب ها بالا بود و پایین پذیرایی، آشپزخانه، نشیمن و اتاق خواب مهمان.
وسایل خانه حسابی با سلیقه چیده شده بود و رنگ ها هماهنگی دلنشینی داشتند.
همه چیز از آینه ی قدی زیبایی که به محض باز کردن در خودت را در آن می دیدی گرفته تا مهره های فیروزه ای قشنگی که شیشه ی میز پذیرایی را تزیین کرده بودند نشان می داد که مادر آلما آخر سلیقه است.
یا به قول دبیر زبان انگلیسی شان یک لیدی تمام عیار.
ساده هنوز حیران دور و برش بود که آلما با یک بشقاب لواشک از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:« بیا تا هنوز بقیه نیامده اند بریم توی اتاق من.»
توی ذهن ساده تکرار شد: اتاق من.
آلما جلو افتاد و ساده پشت سرش از پله هایی که قرار بود به اتاق او برسد بالا رفت.
پله ها که تمام شد زنگ زدند.
آلما بشقاب لواشک را به ساده داد :« حتما لیلا و سحرن. پری و زهرا که بعیده تا نیم ساعت دیگه هم برسن.»
و همانطور که پایین می رفت گفت:« تو برو تو.»
روبه روی ساده یک در بود.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#فا
#ادامه_دارد.......
#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour
🌻🦋➰♥️
#والپیپر_تایم
ایتاتو قشنگ کن
یه کانال متفاوت
#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour