eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
●🌈● إنّی‌أنارَبُّک...۞ من‌پَروردِگارِ توام! شَباانگارخدایواش‌درِگوشت‌میگه: "خدات‌مَـــنـم...!" بےخیالِ‌بقیه...ッ ♡ ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @adinezohour
‌سهراب سپهری پاییز رو اینطوری خطاب می‌کنه: «ای عجيبِ قشنگ! با نگاهی پر از لفظِ مرطوب..»
[کبوتر خیالِ تو نشسته در هوای من🍃]
『🖤͜͡🌿』 اَلایاایُہااڷحاجے چِهاکردۍتوبادلهـآ ؟! کہ‌درلبخـندِتوگیجند توضیحُ‌اݪمسائلھا(:"
✨غار نمک 🗺روستای خرسین استان هرمزگان
😍چشمه بلقیس چُرام😍 🗺باغی است در ۴ کیلومتری شهر چُرام. 🌴 این چشمه یکی از جاذبه‌های مهم گردشگری استان کهگیلویه و بویراحمد است. 📚باغ در اواخر دوره ساسانی و اوایل دوره اسلامی توسط زنی به نام بلقیس احداث شده‌است. 😎 😌 •┈┈••✾••┈┈• @adinezohour •┈┈••✾••┈┈•
تو‌خیلی‌قوی‌تر‌از‌مانع‌های سر‌راهت هستی‌دختر 🧡☺️ @adinezohour
𝙩𝙝𝙚 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙙𝙚𝙥𝙚𝙣𝙙𝙨 𝙪𝙥𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙦𝙪𝙖𝙡𝙞𝙩𝙮 𝙤𝙛 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙩𝙝𝙤𝙪𝙜𝙝𝙩𝙨🧡 خوشبختی تو زندگیت بستگی به کیفیت افکارت داره🍂 @adinezohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» همین که آلما توی ماشین نشست و در را بست، مادر آلما از ساده خواست که اگر پدر و مادرش اجازه می دهند امروز به خانه ی آنها بیاید. گفت که مطمئن است روز سختی با آلما دارد و شاید وجود ساده کمک خوبی برای کم کردن این سختی باشد. ساده به خانه برگشت تا مجوز رفتن را بگیرد. مادر غر زد:« پس مدرست چی؟» ساده اطمینان داد که آن قضیه را پدر با خانم آشتیانی حل می کند. مادر پرسید:« امتحان چی؟ امروز امتحان نداری؟» ساده امتحانکی داشت؛ اما گفت اگر امتحان ندهد دست کم ۱۰ را برایش رد می کنند؛ اما در صورت امتحان دادن آن هم در چنین روزی بعید است بالاتر از صفر بیاورد و درضمن خود نمره ی ورقه تشریف میبرد توی کارنامه ی ماهانه. سر انجام مادر اگرچه با اکراه اجازه داد و در حالی که به صدای گریه ی خانم مرادی که دوباره بلند شده بود اشاره می کرد گفت:« ساده! همین صدا واسه سکته دادن من کافیه، تو دیگه منو دق مرگ نکن و دیر برنگرد.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 تا رسیدن به خانه ی آلما توی ماشین سکوت بود. مادر آلما همان ابتدا از آلما خواسته بود جریان را تعریف کند اما آلما گفت توی خانه همه چیز را می گوید. گفت نمیخواهد ساده رنج دوباره شنیدن آن را تحمل کند. ساده گفت که راحت است اما آلما همچنان ساکت ماند و کسی به این سکوت اعتراض نکرد. به خانه که رسیدند آلما از ساده خواست پایین توی پذیرایی بماند و با مادرش رفت بالا توی اتاق خودش. حدود یک ساعت بعد آمدند پایین. هر دو عصبی و ناراحت بودند. معلوم بود که هیچ کدام در قانع کردن دیگری موفق نشده است. آلما رو کرد به ساده و گفت:« میای بالا تو بستن چمدونم بهم کمک کنی؟» ساده به مادر آلما نگاهی انداخت. مادر آلما گفت:« قرار شد سه تایی با هم بریم سر قرار....» و صدایش را بلندتر کرد:« تا با چشم های خودش ببینه که قراری در کار نیست.» آلما بی آنکه منتظر ساده بماند تند و عصبی رفت بالا. ساده آهسته پرسید:« گفتید که با پدرش تماس گرفتید؟» مادر آلما سر تکان داد که آره:« اما فکر میکنه دروغ میگم که نره سر قرار، که همه چیز از دستش بره؛ واسه همین قرار شد با هم بریم، ده صبح، فرودگاه.» ساده با شنیدن واژه ی فرودگاه دلش لرزید. ترسید واقعا آلما برود. بعد فکر کرد که چرا واژه ی فرودگاه معنی نیم بندی دارد؛ یعنی تمام و کمال نیست. فرودگاه یعنی محل فرود؛ اما توی فرودگاه همانقدر که هواپیما ها فرود می آیند، اوج هم می گیرند و پرواز می کنند. پس چرا اسم چنین مکانی فقط به هواپیما هایی بر می گردد که فرود می آیند، نه آن هایی که اوج می گیرند و پرواز می کنند؟ هنوز درگیر این واژه ی ناقص بود که مادر آلما گفت:« ساده جان، برو پیشش نذار تنها بمونه. حالش اصلا خوب نیست.» بالا توی اتاق آلما خبری از بستن چمدان نبود. آلما دخی را در آغوش فشرده بود و مبهوت روی تخت نشسته بود. ساده میان آن اتاق همیشه زلزله زده ایستاد. _پس چمدونت کو؟ _پشیمون شدم. _از رفتن؟ _نه از بردن چمدون، فقط دخی رو می برم، چیزی لازم ندارم. _یعنی حتی مسواک و خمیر دندون هم نمیبری؟ ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝