eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡بھ ناݦ خداۏݩد نـــۅࢪ♡ 🌷صݕح زیـباتۅݩ بھ خیـࢪ🌱
شفاعتـ بے حسیݩ معنا ندارد....🥀 @adinezohour
🏴•°o.O࿐◌🏴◌࿐•°o.O🏴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ِ یا ابا عبدالله ! به تو از دور سلام...✋🏻 به حسین از طرف وصله ناجور سلام... صبحتون حسینی🌷 💟 @adinezohour
🍭 احساس نزدیڪے بہ زینب میڪنم با چآدرم♡ ʝơıŋ➘ ➣@adinezohour
‌و یادِ روشـنِ ٺو، آفٺاب اسٺ مرا ☀️ و عشق چیسٺ🧡 بجز روشناے یاد ڪسے...✨ .  . @adinezohour
🦋 ݦـنتـظࢪ ݩظــࢪاٺٺـوݩ بـــراے پیشࢪفتـ ڪانالݦـوݩ هستیمـ...♡ ➣ @Salavat_72
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
@adinezohour پیشنهاכ دانلوכ😍💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 اما شیدا اینجور وقت ها به جان ساده غر می زد:« رفتار تو محافظه کارانه ست.» _ نیست. _ هست. _ نیست. _ پس چیه؟ _ درک شرایط روحی طرف مقابله. خوبه خودت این چیزا رو یادم دادی. _ به شرطی که طرف مقابل هم این درک رو داشته باشه. _ خب مگه نداره؟ _ تو بگو، داره؟ ساده جواب مشخصی نداشت. واقعیتش این بود که سهراب اغلب آنقدر در گیر مسائل شخصی خودش بود که متوجه اندوه و شادی دیگران نمی شد اما در عوض هر وقت شاد بود دیگران را از احساس خودش بی نصیب نمی گذاشت. مثل همین ۳ هفته ی پیش که در یک مسابقه ی برنامه نویسی رایانه ای دوم شده بود. شب که به خانه آمد برای همه هدیه خریده بود حتی برای مادربزرگ که آن شب خانه شان نبود و حتی تر برای پدر که از دو سه روز پیش با او سر سنگین بود. به نظر ساده این امتیاز بزرگ سهراب بود. شیدا امتیاز بودنش را قبول داشت اما بزرگ بودنش را نه. ساده زیر بار نمی رفت و می گفت به قول پدر بعضی چیز های کوچک خیلی بزرگند. با همین فکر ها مشغول برشته کردن کوکو سیب زمینی بود که صدای مادربزرگ از توی اتاق درازه آمد:« ساده جان!» _ جانم! _ دلم ضعف رفت. این بوی خوبو تو راه انداختی؟ با رضایت گفت:« بله کار خودمه.» _ پس قربونت یه کم برام بیار. خندید:« چشم. همین الان.» ساده یک تکه کوکو را که کم تر سرخ شده بود توی بشقاب گذاشت. وقتی آن را به مادربزرگ داد و کنارش نشست همه چیز را از یاد برده بود. البته همه چیز همه چیز هم که نه ، فقط همه چیز درباره ی پری. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour
🧡 بر خلاف تمام نگرانی های ساده روز های پیش از اجرا آرام و بی دغدغه گذشتند و هیچ خبری نشد. یعنی در حقیقت پری واکنش خاصی نشان نداد. کاملا بی اعتنا طوری که انگار اصلا آن ها وجود ندارند از کنارشان می گذشت. این بی اعتنایی کم کمک به بقیه ی بچه ها هم سرایت کرد البته به جز ساده. روز اجرا برای ساده روز نفس گیری بود. از یک طرف نگران کیفیت اجرا بود. نمایش نامه شان ۵ پرده داشت که بین ۲ پرده ی آن آلما باید سریع لباس عوض می کرد و تغییر چهره می داد. آلما در تمام تمرین ها خوب از اجرای این تغییر حس برآمده بود اما به نظر ساده جلوی آن همه تماشاچی این پرش شخصیتی کمی هولناک به نظر می رسید. از طرف دیگر آرزو می کرد پری نیاید. تصور حضور او در موقع اجرا کافی بود تا بازی ساده را به گند بکشاند. از یک طرف هم دلش تاپ و توپ می کرد برای دیدن پدر و مادر آلما. اما این التهاب دیدار خیلی زود دست از سرش برداشت. چون وقتی چند دقیقه قبل از شروع نمایش از گوشه ی پرده به جمعیت نگاه کرد و از آلما پرسید پدر و مادرت کجا نشستن؟ شنید که آلما گفت:« اونا نمیان.» حیران گوشه ی پرده را رها کرد و برای اولین بار دلش برای آلما سوخت:« نمی یان؟!» _ یادم رفت بگم امروز اجرا داریم. _ مگه میشه؟ آلما دست ساده را گرفت و کشید:« فعلا به نقشت فکر کن نه حواس پرتی من.» ساده تمام مدت اجرا از ترس آنکه مبادا چشم هایش پری را ببیند یک لحظه هم نگاهی به تماشاچیان نینداخت. از اینکه بچه ها بی یاد پری همه ی حواسشان را به کارشان داده بودند عذاب وجدان داشت. می ترسید بز گری شود که زحمت همه را به باد دهد اما وقتی پرده ی آخر هم تمام شد و همه ردیف روی صحنه ایستادند از تشویق پر هیجان مردم فهمید کارشان را خیلی خوب انجام داده اند. بر این احساسش شیدا مهر تأیید زد. یکی از خوبی های شیدا این بود که الکی از هیچ کس و هیچ چیز تعریف نمی کرد و درست به همین دلیل همه به تأیید ها و تحسین های او اهمیت می دادند. به همین خاطر وقتی شیدا او را محکم در آغوش گرفت و گفت خیلی پرفکت بود شیرین ترین قند جهان در دل ساده آب شد. پدر یک دسته گل به او داد و گفت:« همه تون خیلی خوب بودین همه تون!» ساده عاشق این تأکید های پدر بود. وقتی آنها را می شنید احساس می کرد بوی روشنایی همه جا را پر کرده است. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour