eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
114 فایل
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله ♥️ #ایران_حرم_است 🇵🇸.☫.🇮🇷 #راستی ظهور اتفاق می‌افتد؛ مهم این است ما کجایِ ظهور ایستاده باشیم! ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال مُجاز است✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :)
مشاهده در ایتا
دانلود
•ا﴿﷽﴾ا• گفتم و خودم رو خالی کردم... 🚶🏻‍♂ دلم رو گرد گیری کردم از تمام سیاهی و تاریکی های که مانع دیدار نور خدایی میشد... 🌱✨ از همون اول که حرفام رو شروع کردم سرم رو انداخته بودم پائین...🖐🏻 نشناخته احساس خجالت می‌کردم...😓 شاید به این خاطر که یه حسی در تمام وجودم فوران کرده بود و می‌گفت این آقا، بهترین و پاکترین آدمی هست که رو کل زمین وجود داره... اون مهربون ترینه، صبورترینه...🙃🌹... احساسم بهم میگفت انگار با خالص ترین بنده خدا روبرو شدم، که تونستم سفرهٔ دلِ شکستم رو اینطور اشک ریزان و بی هیچ غروری براش باز کنم... 💔🍂 بلاخره سرم رو آوردم بالا و با انگشتم آخرین قطره اشکمو گرفتم...🖐🏻دیدم با همون لبخند مهربون نگاهم میکنه...🌸بی شک صداش زیبا ترین صدایی بود که تو عمرم می‌شنیدم... با صدای آروم و زیباش گفت :🌱 «حالا آروم شدی! حالا که همه‌ی ناگفته ها رو گفتی دوست داری چه اتفاقی رو بهشون اضافه کنی!؟🌿» نمیدونم چجوری؟ نمیدونم با کدوم زبون؟ اما ناخوداگاه تو جواب سوالش فقط گفتم: "دوست دارم خدا باهام آشتی کنه🍃" دوباره لبخند زد و گفت:" خدا که باهات قهر نبوده پسرم! فقط تو کمی ازش دور بودی! خدا همیشه هوای بنده هاشو داره! حالا هم که باهاش آشتی کردی بیشتر هوات و داره...🌱♥️» صداقت لحن دلنشینش اونقدر آشکار بود که فارغ از تمام درد ها بازم تمام وجودم پر از حس آرامش و لبخند شد...😇✋🏻“ ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• یاد ذکری افتادم که محمد حسین تو اتاقش قاب کرده بود! فکر کنم با خط نستعلیق نوشته بود : «↫ يَا رَفِيقَ مَنْ لَا رَفِيقَ لَهُ✨↻'» طرح قابش رو خیلی دوست داشتم، نوشته ای که داشت هم قشنگ بود اما خب درکی که من اون زمان داشتم، درک قشنگی نبود... یادمه هر وقت محمد چشماش به قاب میفتاد لبخندش حتمی بود ✨🌸! راست می‌گفت...خدا مثل بهترین رفيقی که مثل و مانندی نداره همیشه بوده و هست...🙃✨ الان دیگه يقين داشتم که از این دنیا چیزی جز نگاه خدا نمی‌خوام...!✋🏻💛 سرم پایین بود زیر لب گفتم : شکرت بخاطر بودنت بهترین‌ رفیق‌من! 🍃 چشمام که باز کردم و سرم و آوردم بالا، دیدم از جاش بلند شده! هول برم داشت!😰 فوری گفتم شما، شما میخواین برین؟ واقعا قصد رفتن دارین؟ 💥😩 من اینجا تنهام، نمیدونم خانوادم کجان، جان من لااقل شما دیگه نرو..! آقا شما دیگه تنهام نزار... 😓🍁 دوباره نشست پیشم، تو دستش تلفنم بود. گفت :"خانوادت هستن مسجد جمکران.... مثل هرسال! 🌱 دعای خانوادت تو اینجا بودنم بی تأثیر نبوده...قدرشون رو بدون!✨" دستمو گرفت گوشیو گذاشت تو دستم.. گفت : «چرا از خانوادت کمک نگرفته بودی پسرم! پدرت راهنمای خوبی میتونه برات باشه،خیلی دوست داره، همیشه حواسش بهت هست🌼» با بیقراری که از رفتنش تو دلم نشسته بود گفتم :" آقا شارژش تموم شده...❗️ خاموشه، اینم امروز به کارم نیومد!🚶🏻‍♂" ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• دیدم دوباره تلفن رو گرفت دستش دکمش رو زد، در کمال ناباوری روشن شده بود...😳 ... گفت: « بفرما پسرم! روشن روشن...دل توهم الان روشنه🌱 تاریکی در اون وجود نداره...قول بده خودت هم روشن باشی، بیدار بشی... مواظبش باش🕊♥️» حرفاش در عین قشنگی برام عجیب بود... " گیجی و تعجب تو چهرم بیداد می‌کرد!! آخه اون تلفن چطور روشن شده بود! 🙍🏻‍♂ بدون شارژ، بدون باطری؟؟🚫 آخه چجوری ممکنه... 🤨😓 دوباره بلند شد! اینبار معطل نکردم، سریع 💥 گفتم: آقا؟ + برگشت سمتم :جانم پسرم!؟✨ دوباره سوال اولمو پرسیدم: 🗣 « آقا شما کی هستین؟ اهل کجایین؟ اسمتون! حداقل بگین اسمتون چیه آقا؟» با لبخند گفت: ”یکی از بنده های خدا، اهل همینجام... همیشه هستم کنارتون... 🙂“🌸 منتظر بودم ادامه حرفاشو بزنه اما انگار تموم شده بود... اینبار با عجز و زاری داشتم می‌پرسیدم : آقا اسمتون رو نگفتید...؟ واقعا میخواین برین؟😭 برگشت، آروم گفت : هم اسم تو...✨ بهم میگن سید مهدی! 🍃 تو شک بودم! سید مهدی! همش این دوکلمه رو تکرار میکردم سید مهدی... اون آقا...اون، امام.. امام زمان بود!؟ 🌼 همینطور تو فکر بودم و به جای خالیش نگاه میکردم... نمیدونم چقدر گذشته بود!؟ اما کم کم با احساس اینکه چشمام دیگه طاقت باز بودن رو ندارن به خواب فرو رفتم...!🌿" ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• چشمام رو که باز کردم روز شده بود... ✨ نور خورشیدی که از پنجره می‌تابید اینو نشون میداد...چند ثانیه چشمام رو دوباره گذاشتم رو هم...اوه، چقدر خوابیدم...😴 دیشب تا چه ساعـ ...دیشب؟😳🤦🏻‍♂ یهو انگار بهم برق سه فاز وصل کردن...تمام دیروز و دیشب اومد تو ذهنم...من، دیشب، اونجا پیش اپن... نمیدونم هنوز گیج میزدم...! 🧐🚶🏻‍♂ الان سرجامم تو اتاقم...هیچ خبری از اتفاقای دیروز نیست...! 🤷🏻‍♂ داشتم فکر میکردم، شاید شب قبل خانوادم اومده بودن و کمکم کردن...اما نه! لباسام همون لباسای دیروزیه و تمیز تمیزه... وای🤦🏻‍♂... چرا زودتر یادم نبود؟ سریع بلند شدم و نشستم... آروم و با احتیاط پامو تکون دادم، نگاش کردم...سالم بود!😳 سالمِ سالم، بدون هیچ درد و کوفتگی، بدون هیچ خراشی...!🖐🏻 نه...! کم کم لبخند نشست رو لبم...🙃🌱 اون آقا...آره خودش! آسید مهدی! 🍃 کار خودشه...! 🕊خدا ممنونتم... ممنون که هوامو داشتی✨ ممنون که همیشه هستی... ”ممنون خداااا♥️“ یه انرژی وصف نشدنی بهم وصل شده بود... یه روح دیگه ای تو بدنم جریان پیدا کرده بود⚡️" انگار...🚶🏻‍♂ انگار کلا شده بودم یه محمد مهدی دیگه...🌱 پر انرژی بودم، لبخندم پاک نشدنی بود🌸نمیدونم چرا ولی احساس می‌کردم دوباره متولد شدم😅...:) خدايا اینا همه از حس حضور سرشار از آرامش توعه ، نه خدا ؟ بودنت اینهمه شیرینه نه؟😇 شکرت خداجان، شکرت...🌿:) ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• از جام بلند شدم.. امروز رو یجور دیگه رقم میزنم... مطمئنم که میتونم...خدا پشتمه🌱🖐🏻 تقویم گوشیم رو چک کردم.. 📆 باور کردنیه بگم همون تاریخ دیروز بود؟ 27 اسفند...يعني واقعا درسته که همه اتفاقای طوفانی روز گذشته خواب بود؟!🌪 ساعت رو که دیدم اینبار نسبت به زمان توی خوابم هنوز یجورایی صبح به حساب میومد...☀️ بعد از اینکه دست و رومو شستم همون طور که مشغول خشک کردن صورتم بودم شروع کردم صدا زدن مامان مهربونم...✨ 🗣«مامان زهرا ؟! حاج خانم؟» ... +جانم داداش؟ مامان و حاجی یه ساعت پیش رفتن خرید، الانا کم کم می‌رسن دیگه...»⏳ صدای محمد حسین بود که از آشپزخونه میومد... اومد بیرون و اینبار مثل همیشه آروم ادامه داد: « سلام برادرگرام، منم وسایل و آماده کردم که بعد اومدنشون باهم بریم جمکران!🌿» جمکران؟ آسیدمهدی گفته بود خانوادم جمکران هستن، مثل هر سال! ✔️🌸 سریع به حسین گفتم : «حسین امروز میلاد حضرت مهدی (عج) هست درسته‌!؟ چرا هر سال این روز رو میرین جمکران؟؟! 🚶🏻‍♂ ببین میدونم کارم درست نبوده ها ولی.. ولی فکر کنم دفتر حاج بابا رو خوندم...📖 بابا چه نذری داره...؟؟🤨 نذرش به منم ارتباط داره درسته؟ واای!حسین...!😣🚶🏻‍♂ شاید برات الان این حالم و این سوالاتم، عجیب غریب باشه ولی داداش من پر از سؤالم...؟؟ تو میتونی جواب بدی⁉️» ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• محمد حسین، برادر مهربونم لبخند زد و این‌بار با محبت بیشتری نگاهم کرد...🌱 ‹خدایا تو چقدر خوبی؟ تو چقدر مهربونی؟ چقدر خوبی اگه اینقدر بنده هات خوبن! ✨🌸 خدایا تمام حس های خوبی که دارم بدست میارم رو مدیون لطف و رحمت و مهربونی توام🌺🍃› از لبخندش، از مهربونیش دلگرم شدم! سوال آخرمو دوباره تکرار کردم: " جواب میدی داداش؟💫" اینبار حسین با لبخندی که هنوز پایدار بود سمت اتاقش حرکت کرد و در همون حال گفت : «چه عجب شما بیدار شدی برادر...✅ بیا، بیا اینجا بشین تا حاجی اینا میان برات تعریف کنم چخبره...بیا دیگه داداش کوچیکه، تاکسی خبر کنم؟..😁» واقعا چرا این روی شاد و مهربون برادر بزرگترم رو تاحالا ندیده بودم!؟😅🤨 سری به چپ و راست تکون دادم و برای بیشتر از این معطل نزاشتنش سریع رفتم سمت اتاق و رو زمین جلوش نشستم...🖐🏻 حسین : « عه آقا مهدی چرا رو زمین؟ زشته اخوي بیا بالا بالا ها پیش ما بشین، بابا با ما به ازین باش که با خلق جهانی!!😄» خخخ خندم گرفته بود... گفتم : « داداش شما مثل اینکه از ما شوخ و شاد تری هاا.. 🚶🏻‍♂راستش رو بگو از کی ارث بردی مام بریم بگیریم؟ 🤔👏🏻» محمد حسین : " به آقا رو خب معلومه...! از پدر جان گرامی دیگه...شمام که خودت استاد شوخی اخوي، کم لطفی نفرما... 😉🌲" ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• اینبار باهم خندیدیم... راست می‌گفت حاج بابا همیشه وقتی بچه بودیم با خانواده شوخی می‌کرد و سرکارمون میگذاشت...😂 ولی... ولی بعد از اینکه من کم کم سازمو تغییر دادم از شوخی های حاجی هم با هامون کم شد...😔 لبخندم کم کم رفت...چقدر من خانوادم رو تو این چند سال ناراحت کردم...🚶🏻‍♂ یادم به سوالی که داشتم افتاد، صاف نشستم گفتم خب محمد حسین داداش جواب سوالمو میشه بدی⁉️ حسین : «چرا که نه حتما داداش...🗯 خب راستش، قضیه بر میگرده به 20 سال پیش! با مامان و حاجی رفته بودیم مسجد جمکران 🌱اون موقع من حدودا نزدیک 6 سالم بود...شما هم هشت ماهه تو راهی خانوادمون بودی...👼🏻 هم مامان و بابا بعد 6 سال که داشتن دوباره بچه دار می‌شدن هم من که قرار بود صاحب یه داداش کوچیک و همبازی بشم، همگی خیلی خوشحال بودیم و شوق و ذوق داشتیم... 😊😃 خلاصه؛ اون روز ولادت صاحب الزمان بود و مسجد جمکران جشن برگزار کرده بودن...دم غروب ما کم کم می‌خواستیم برگردیم که یهو حال مامان بد میشه...🍂 اونقدری که دیگه مجبور میشیم ببریمشون بیمارستان...😓 دکتر می‌گفت حال مامان خیلی بده و باید حتما عمل بشه... همچنین گفته بود که امکان خطر برای بچه یا مادر خیلی زیاده و ریسک زیادی داره...🚶🏻‍♂❗️ ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• حسین: تو شک بودم هنوز...🤷🏻‍♂ نمیدونستم ما که تو جشن بودیم حال هممون خوب بود! چی شد که یکدفعه حال مامانم و داداش کوچیکم خوب نیست...؟! 😔 حال حاج بابا هم تعریفی نداشت... منم همینطور رو صندلی های انتظار نشسته بودم و گریه میکردم..😕مادرجون و خاله اومده بودن و از دست مام کاری نمیومد...🙍🏻‍♂ برای همین منو بابا دوباره برگشتیم جمکران.. حاج بابا رو می‌شناسی که چقدر مهربونه مخصوصا نسبت به خانوادش...🙃🍃 همین شد اونجا که بودیم توسل میکنه به اهل بیت (ع) و بخصوص صاحب مسجد جمکران امام زمان عجل الله که روز میلادشون بود و نذر میکنه اگه همچی بخیر بگذره و بچه سالم بدنیا بیاد، به لطف امام زمان اسمش رو میزاره محمد مهدی!😊🌷» ... « الانم اون پسر بچه‌ی خوشگل که دیگه واسه خودش آقایی شده روبروی من نشسته و حاج بابا و خانمشون هم رفتن دنبال وسایل و لوازم لازمه تا مثل هر سال، امروز که ولادت امام زمان هست، غذای نذری ببرن مسجد جمکران. . . 🌿» با حرفهای حسین رفته بودم تو فکر تشکری کردم و خواستم بلند شم که دیدم انگار میخواد چیزی رو باز هم ادامه بده... 🤨 حسین : و البته نذر حاج بابا خُب...» دوباره مکث کرد، چی میخواست بگه مردد شده بود..؟ منتظر نگاهش کردم و گفتم: « بگو حسین دیگه نمیخوام از حقایق خانوادم و خودشون دور بمونم، اینجام که بشنوم بگو..»✋🏻 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• تو چشماش هنوز تردید رو میشد دید! سری تکون داد و به چهرم دقیق شد...✔️ ادامه داد : خب حاج بابا همراه با نذری که کرده بود قول داده بود که پسرش در راه امام زمان بزرگ کنه... پسرش بشه یکی از سربازان امام زمان (عج)🌸🕊" و خب بعد اون اتفاقاتی که افتاده بود و تو راهتو از حاج بابا جدا کرده بودی، بابا خیلی ناراحت بود..البته این رو ما به تازگی فهمیدیم...! در واقع علت اصلی ناراحتیش که عملی نشدن عهدش بود رو تازه فهمیدیم! اونم میشه گفت یجورایی اتفاقی..🍁 ... حالا بی‌خیال‌ این حرفا...میدونی محمد مهدی شاید خودت حتی خبر نداشته باشی اما بابا تو این چند سال خیلی تلاش کرده تا دوباره با خدا آشتی کنی و برگردی به راه درست خودت...🙂" چه مستقیم، چه غیرمستقیم...!🌼 شاید اگه گاهی اوقات چیزی نمیگفت به خاطر این بوده که مطمئن بود یه زمانی مثل امروز خودت بالاخره برمیگردی...❗️ بیدار میشی از خواب کوتاه اما عمیقی که توش فرو رفته بودی...! 🍃🚶🏻‍♂ محمد مهدی من واقعا از این حالی که الان داری، از این سوالایی که الان پرسیدی، خیلی خوشحالم... از صمیم قلبم خوشحالم...😇💐 از جملات آخر حسين منم لبخند زدم...🌱 راه افتادم برگردم اتاقم، نزدیک در اتاق بودم که یه حسی مانع رفتنم شد... 🖐🏻 برگشتم سمت حسین.. ✨ داشت با همون محبتی که سرتاسر چهرش و پوشونده بود نگاهم می‌کرد...🌸 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• در عرض چند ثانیه با یه تصمیم آنی رفتم سمتش و محکم در آغوش گرفتم برادری که بهترین برادر دنیا بود...✨🌺 برادری که با تمام بدی هایی که در حقش کرده بودم بازم از برگشتم خوشحال بود و دوستم داشت...✨🍃 هیچی نگفتم جز ممنونمی که آروم دم گوشش زمزمه کرده بودم...! اونم چیزی نگفت جز مواظب خودت باشی که خیلی خیلی برام آشنا بود... 🌷 زیادی احساسی شده بودم، اینبار واقعا قصد کردم برم اتاقم از آغوش برادر بزرگم بیرون اومدم... چند لحظه روبروش وایستادم. دوباره گفت: مواظب خودت هستی؟ یبار دیگه زمزمه کردم هستم🙃🍃" برگشتم اتاقم...حرفای حسین تو ذهنم مرور میشد....جملات آخرش بازم چهرم رو خندون کرد...شنیدن خوبی ها و لطف و مهربونی حاج بابایی که چند وقتیه خیلی ازش دور شدم، برام حس قشنگی رو داره... 🌸😇 اما...❗️ … اما همون جمله‌هایی که حسین تردید داشت برای بازگو کردنشون... همون جمله ها بُردتم تو فکر... 🤨😕نذری که سالهاست داره ادا میشه و عهد حاج بابا...❗️ ✋🏻 واقعا نمیدونستم چی بگم؟!! امام زمانی که دیروز تو خواب میگفتم اصلا وجود داره یانه؟منو و مادرمو نجات داده بود...! 🚶🏻‍♂ امام زمانی که اصلا چیزی دربارشون نمیدونستم منو از خواب غفلت بیدار کرده بود... و خدا...🌹! خدایی که همیشه و در همه حال حواسش به من بوده و هست... 💛 🌿🌱' باید یکاری میکردم نه!؟ ✋🏻 به علاوه تمام اینها، حاج بابا همیشه به قولهاش عمل میکنه... مگه قول نداده بود که پسرش بشه همراه امام زمانش؟سرباز امام زمانش؟🍃 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• باید عهد حاج بابا رو عملی میکردم...! باید پای تمام عهد و قولهایی که تو اون لحظات طوفانیه خوابم با خدا بستم بمونم... 🌻 باید قدردون اهل بيت و امام زمانم میبودم و جبران میکردم...باید...✨✔️ •دیگه حتی لحظه‌ای حاضر نیستم به اون روزایی که راهمو از امامم جدا کردم برگردم! اما در عوض، یقین دارم که با لطف خدا حاظرم هر کاری برای ظهور امام زمانم که قائم آل محمد هست انجام بدم...♥️🌸... امام زمانم میتونم نه؟ میدونم میتونم... شما هستین!🕊 اینبار بی اختیار با صدای بلند حسین و صدا زدم : «داداش منم باهاتون میام! الان زودی آماده میشم.. یهو بی من نريد ها...»🗣 رو مو که برگردوندم دیدم حسین با لبخندی که امروز عضو جدا نشدنی صورتش بود دم در اتاق وایستاده..! 🖐🏻 گفتم: « داداش بزرگه میشه منم از امروز همراهت بیام؟ مثل همون قدیما که همیشه باهم بودیم؟ همون زمانایی که دستمو میگرفتی و باهم میرفتیم مسجد؟ یادته داداش⁉️ همون روزایی که بعد نماز با بچه ها می‌نشستیم پیش حاج آقا و قرآن میخوندیم...یادته نه؟ دلم برای بچه ها هم تنگ شده ✨🌲» … اونقدری از ماجراهای جدیدی که برام اتفاق افتاده و تصمیمات جدیدم هیجان دارم که تند و بی وقفه حرف میزدم...😅 حسینم خندش گرفته بود گفت: « نفس بکش برادر، چرا که نه داداش!🍃 حتما حتما باید همراهم بیای، راستی رفقا هم دلشون برات تنگ شده...شک نکن اوناهم امروز از دیدنت خیلی خوشحال میشن 😄✋🏻 +میگم... محمد مهدی؟...» ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• + جانم داداش؟ اومد جلوتر دستاشو گذاشت رو دوتا شونه هام و ادامه داد : «داداش نمیدونم چرا و چطوری!؟ ✋🏻 اما،خوشحالم که از خواب بیدار شدی!! بسم الله داداش🌼🌾 … لبخند زدم...🙃 همراه خانواده‌ اومده بودم جمکران🌿:) بماند که وقتی مامان و بابا همراه حسین دیدنم چقدر تعجب کردن... عجیب نبود! خودمم هنوز تو شُک بودم...تو شک گذشتم، حالم و حتی آیندم...ولی همراه تموم اینا یه امیدی تو دلم جوونه زده بود🌱 جوونه ای که با جون و دلم ازش محافظت میکنم...✨ دوباره به چهره پدر و مادر عزیزم نگاهی انداختم...دوست داشتم ساعت ها بشینم و چهرشون رو هزاران بار ببینم.. 💛 با تمام تعجبی که تو چشماشون نمایان بود، اما من دقیقا همون شوقی که تو چشمای حسین بود رو چندین برابر تو چشماشون می‌دیدم... 🌸 میدونستن الان به یه تنهایی با خالقم و امام زمانم احتیاج دارم که رفته بودن داخل...واقعا باید شاکر خدای مهربونم میبودم برای چنین نعمت‌هایی..شکرت خداجان...🌼 یجایی تو حیاط پیدا کردم و نشستم... اینبار اشک شوق و لبخندم باهم ترکیب شده بودن... حس قشنگی بود😇🌱 لبریز بودم از حس خوب...حس شیرین و قشنگ دوست داشتن...دوست داشتنی پاک🍃 چرا ما بنده های خدا گاهی اونقدر سرگرم دنیا میشیم که نه تنها خدا، بلکه خودمون رو هم فراموش می‌کنیم!؟ 🚶🏻‍♂ اونقدر که یادمون میره کی هستیم و از کجا اومدیم... اونقدر که یادمون میره هممون باید برگردیم...ولی زیباست برگشتن به آغوش خدا🍁 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج