•ا﴿﷽﴾ا•
#یکروزازخواببیدارشدم✨
#قسمتبیستوسوم
در عرض چند ثانیه با یه تصمیم آنی رفتم سمتش و محکم در آغوش گرفتم برادری که بهترین برادر دنیا بود...✨🌺
برادری که با تمام بدی هایی که در حقش کرده بودم بازم از برگشتم خوشحال بود و دوستم داشت...✨🍃
هیچی نگفتم جز ممنونمی که آروم دم گوشش زمزمه کرده بودم...!
اونم چیزی نگفت جز مواظب خودت باشی که خیلی خیلی برام آشنا بود... 🌷
زیادی احساسی شده بودم، اینبار واقعا قصد کردم برم اتاقم از آغوش برادر بزرگم بیرون اومدم... چند لحظه روبروش وایستادم. دوباره گفت: مواظب خودت هستی؟
یبار دیگه زمزمه کردم هستم🙃🍃"
برگشتم اتاقم...حرفای حسین تو ذهنم مرور میشد....جملات آخرش بازم چهرم رو خندون کرد...شنیدن خوبی ها و لطف و مهربونی حاج بابایی که چند وقتیه خیلی ازش دور شدم، برام حس قشنگی رو داره... 🌸😇
اما...❗️
…
اما همون جملههایی که حسین تردید داشت برای بازگو کردنشون... همون جمله ها بُردتم تو فکر... 🤨😕نذری که سالهاست داره ادا میشه و عهد حاج بابا...❗️ ✋🏻
واقعا نمیدونستم چی بگم؟!!
امام زمانی که دیروز تو خواب میگفتم
اصلا وجود داره یانه؟منو و مادرمو نجات داده بود...! 🚶🏻♂
امام زمانی که اصلا چیزی دربارشون نمیدونستم منو از خواب غفلت بیدار کرده بود... و خدا...🌹!
خدایی که همیشه و در همه حال حواسش به من بوده و هست... 💛
🌿🌱'
باید یکاری میکردم نه!؟ ✋🏻
به علاوه تمام اینها، حاج بابا همیشه به قولهاش عمل میکنه... مگه قول نداده بود که پسرش بشه همراه امام زمانش؟سرباز امام زمانش؟🍃
#داستانادامهدارد...
@adrakny_313|🌱اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج