اللهم عجل لولیک الفرج
شناسنامه ی کتاب نام کتاب: روشنا مولف :مائده افشاری تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰ #قسمت_اول #روشنا زنگ سا
#قسمت_دوم
#روشنا
ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ...
خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده در خدمت شما هستم
حس بی رمقی در وجودم احساس کردم به طرف کلاس برگشتم روی یکی از صندلی ها نشستم که با شنیدن صدا سرم را بلند کردم
کجایی !؟
سلام چطوری !
سلام کوفت آخر این همه وقت هست سرکلاس هستی نباید سراغی از دوستت بگیری
خنده ام گرفته بود
لیلی اخلاقش همین طور بود کلا بد دهن و کمی بامزه
خوب کجا بریم ؟!
خونه آقا شجاع
وا حالت اصلا خوب نیست
ببین بهتر از این نمیشه
می گویم لیلی جونم زیادی شارژ هستی یک وقت ...
وسط حرفم پرید بریم سلف
از راهرو بیرون آمدیم
وارد محوطه دانشگاه شدیم حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده درختان چنار سایه خوبی برای ما ایجاد کرده بود
بعد از وارد شدن به سلف لیلی نگاهی به من انداخت خوب امروز نوبت شما هست
چی ؟!
مهمان تو هستیم 😄
بی خیال بابا من اصلا پول نیاوردم
ببین چطور می زنی زیرش
به طرف یکی از میز ها رفتیم ،میز درست انتهای سلف قرار داشت کنارش طاقچه ی کوچکی با گل های پوتوس تزییئن شده بود
خب چ خبر !
یا خدا تاره بعد از این همه حرف می گویی چ خبر 😅
خوب از محیط کار جدیدت بگو
لبخند از چهره اش محو شد آه سردی کشید چی بگم 😢
نویسنده :تمنا🥰
اللهم عجل لولیک الفرج
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷 #قسمت_اول #سادات_بانو🧕🏻
#قسمت_دوم
#سادات_بانو🧕🏻
نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ،هوای شهر سرد و خشک بود ، به حیاط رفتم تا از شیر آب کنار حوض وضو بگیریم ؛آب را که به صورتم زدم لرزه ای بر اندام من افتاد ، وضو را تمام کردم و به سمت اتاق رفتم، تا نماز را اول وقت بخوانم چند دقیقه بعد از پایان نماز صدای در آمد به سمت در رفتم مادر در حالی که چادرش را مرتب می کرد ، به سمت در آمد هر دو به استقبال خانواده عمویم رفتیم .
همگی در در پذیرایی گرد هم آمدیم ، مادر از جای خود بلند شد ، تا به سمت مطبخ برود که با صدا ی عمو ایستاد
زن داداش زحمت نکش خبری مهمی باید برای شما بگویم بیاید بنشینید .
نگاه مان به دهان عمو دوخته شده بود منتظر شنیدن کلامی از او بودیم .
رضا خان دستور کشف حجاب را علنی کرده از فردا مصادف با ۱۷ دی دیگر خانمی نمی تواند با حجاب بیرون برود ، مردم باید لباس های متحد الشکل بپوشند ( مردان با کلاه های پهلوی و زنان با بلوز دامن ، بلوز شلوار همراه با کلاه )..
تار های ذهنم در هم پیچیده شد ، احساس گیجی در سرم داشتم با صدای گرفته رو به عمو
دیگر نمی توان به مدرسه رفت !
عمو آهی از سر تاسف کشید بله اما هر چیزی چاره ای دارد .
یک ساعت بعد هم دور سفره گرد آمدیم سفره ی قلمکاری که دور آن آن مملو از زیتون تازه و سبزی که مادر در باغچه کاشته بود ، مادر غذای سنتی مشهد را پخته بود (شله مشهدی )
نگرانی در چهره ی همه نمایان بود ، دستور کشف حجاب مسئله ای نبود که بتوان به راحتی با آن آن کنار آمد غیر ممکن بود.
بعد از جمع کردن سفره تصمیم بر این شد چند روزی از خانه بیرون نرویم اما مبارزه را به صورت پنهان انجام بدیم .
(رضاخان با هر چیزی که رنگ دین می داد مخالف بود.
برگزاری روضه های خانگی ، اعیاد مذهبی ..)
خورشید طلایی رنگ در حال غروب بود، مادر همه را دعوت را به خوردن عصرانه کرد ، پدر فرش بزرگی پهن کرد، همه روی آن نشستیم .
طولی نکشید مادر با کاسه های ملامین که درون آن پر بود از نخودچی و کشمش به سمت ما آمد کاسه ها را مقابل عمو و بچه قرار داد در حالی که با لبخند تصنعی سعی می کرد روحیه اش را حفظ کند، مشغول خوردن شد .
نویسنده :تمنا 🥰🌹