eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
113 فایل
💚 #السلام_علیک_یا_بقیه_الله • در این زمان به دنیا آمده‌ایم که موثر در تحقق وعده ظهور باشیم.✨ *شهیدمحمودرضابیضایی ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال رزق حلالتون✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :) 🇵🇸.☫.🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم عجل لولیک الفرج
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷 #قسمت_اول #سادات_بانو🧕🏻
🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ،هوای شهر سرد و خشک بود ، به حیاط رفتم تا از شیر آب کنار حوض وضو بگیریم ؛آب را که به صورتم زدم لرزه ای بر اندام من افتاد ، وضو را تمام کردم و به سمت اتاق رفتم، تا نماز را اول وقت بخوانم چند دقیقه بعد از پایان نماز صدای در آمد به سمت در رفتم مادر در حالی که چادرش را مرتب می کرد ، به سمت در آمد هر دو به استقبال خانواده عمویم رفتیم . همگی در در پذیرایی گرد هم آمدیم ، مادر از جای خود بلند شد ، تا به سمت مطبخ برود که با صدا ی عمو ایستاد زن داداش زحمت نکش خبری مهمی باید برای شما بگویم بیاید بنشینید . نگاه مان به دهان عمو دوخته شده بود منتظر شنیدن کلامی از او بودیم . رضا خان دستور کشف حجاب را علنی کرده از فردا مصادف با ۱۷ دی دیگر خانمی نمی تواند با حجاب بیرون برود ، مردم باید لباس های متحد الشکل بپوشند ( مردان با کلاه های پهلوی و زنان با بلوز دامن ، بلوز شلوار همراه با کلاه ).. تار های ذهنم در هم پیچیده شد ، احساس گیجی در سرم داشتم با صدای گرفته رو به عمو دیگر نمی توان به مدرسه رفت ! عمو آهی از سر تاسف کشید بله اما هر چیزی چاره ای دارد . یک ساعت بعد هم دور سفره گرد آمدیم سفره ی قلمکاری که دور آن آن مملو از زیتون تازه و سبزی که مادر در باغچه کاشته بود ، مادر غذای سنتی مشهد را پخته بود (شله مشهدی ) نگرانی در چهره ی همه نمایان بود ، دستور کشف حجاب مسئله ای نبود که بتوان به راحتی با آن آن کنار آمد غیر ممکن بود. بعد از جمع کردن سفره تصمیم بر این شد چند روزی از خانه بیرون نرویم اما مبارزه را به صورت پنهان انجام بدیم . (رضاخان با هر چیزی که رنگ دین می داد مخالف بود. برگزاری روضه های خانگی ، اعیاد مذهبی ..) خورشید طلایی رنگ در حال غروب بود، مادر همه را دعوت را به خوردن عصرانه کرد ، پدر فرش بزرگی پهن کرد، همه روی آن نشستیم . طولی نکشید مادر با کاسه های ملامین که درون آن پر بود از نخودچی و کشمش به سمت ما آمد کاسه ها را مقابل عمو و بچه قرار داد در حالی که با لبخند تصنعی سعی می کرد روحیه اش را حفظ کند، مشغول خوردن شد . نویسنده :تمنا 🥰🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دوم #سادات_بانو🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش م
🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم. با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم . مریم مقابل دیدگانم نمایان شد. سلام مریم خانم مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت س سلااام می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟ بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟ این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند . اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند. اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند. بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند . در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت. نویسنده :تمنا🥰🌷
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند . برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود سلام مریم بانو سلام زهرا سادات چرا چشمات قرمز شده !؟ هیچی کمی در فکر فرو رفتم بیا بنشین . وای عزیزم زینب کوچولو چطوره زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم . مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید . مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟ مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم . صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم . مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است . نویسنده :تمنا☘👌🏻🧡
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_چهارم #سادات_بانو🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که ق
🧕🏻 روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاجاری را مرتب کردم از خانه شدم وارد کوچه که شدم خبری از آژان نبود درست زمانی که به میدان رسیدم چند آژان در گوشه کنار ایستاده بودند ،خودم را جمع و جور کردم تا آژان مرا نبیند اما متوجه حضور من با چادر شد و با قدم های استوار به طرف من آمد ، قدم هایم را تند کردم و به سمت کوچه دویدم، آژان به دنبال داخل کوچه آمد نفسم بند آمد بود عرق سردی روی پیشانی نشست ،نگاهی به اطراف کردم در فکر فرار از دست آژان بودم، که چشم من به خانه ای افتاد که درش نیمه باز بود خودم را داخل حیاط پرتاب کردم ، از روی زمین بلند شدم و در عرض چند ثانیه در را بستم تمام بدنم درد گرفته بود ؛ آژان پشت در فریاد می زد احمق در را باز کن باز کن ،،😢 نگاهی به حیاط کردم حوض آبی رنگ که در وسط حیاط قرار داشت مردی روحانی که مشغول رسیدگی به گلدان های شمعدانی بود سرش را بلند کرد چه اتفاقی افتاده دخترم من بشدت ترسیده بودم ، زن صاحبخانه با سر صدا ها از توی مطبخ بیرون آمد و نگاهی به من کرد تو حالت خوبه ؟! خودم را در آغوش زن صاحبخانه انداختم شروع به گریه کردم . زن مرا داخل برد تا کمی آرام شوم ، بچه ها مشغول بازی بودند ، سر و صدا اتاق را پر کرده بود فردی روحانی گوشه اتاق در حالی به کتابخانه ی چوبی تکیه زده بود ، مشغول مطالعه بود . سلام آقا سلام دخترم گوشه اتاق نشستم و در حالی که سکوت کرده بودم به برگشت فکر می کردم با وجود آژان چطور به خانه برگردم مرد به آرامی از همسرش پرسید چی شده ؟ زن پاسخ داد آژان دنبالش کرده ! مرد آهی کشید دقیقا ما روحانیون را مجبور می کنند مردم را به پوشیدن لباس متحد الشکل تشویق کنیم. ادامه دارد ... نویسنده :تمنا🥲☘😍
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_پنجم #سادات_بانو🧕🏻 روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی ق
🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان خطری مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نشستم فکر می کردم که مرد روحانی دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. ! با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند , مرد در حالی که عبای خود را می پوشید ی باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم . بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند . پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد . پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد . پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود، دخترم. چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود . پدر ... ادامه دارد... نویسنده :تمنا 💔☔️
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_ششم #سادات_بانو 🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه ن
🧕🏻 پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذاشت دستانش می لرزید زیر لب زمزمه کرد حاج آقا را گرفتند ...😱 مادر در حالی که با دو دست به صورتش کوبید وای خدایا 😢 پدر خودش را به سمت حوض رساند شیر آب را باز کرد ، آب سردی به صورتش زد رنگ صورتش در حالی که تغییر کرده بود به حالت اول بازگشت مادر زمزمه کرد آقا حالا چیکار کنیم حاج آقا خیلی به گردن ما حق دارد .. پدر در حالی که دستانش را بر سنگ های کنار حوض حائل کرده بود بلند شد و با صدای ملایم کاری نمی توان کرد دستور رضا خان هست که هر روحانی موظف به تبلیغ کشف حجاب هست و اگر چنین نکند دستگیر می شود بلند شدم به سمت مطبخ رفتم در حالی که سعی کردم خودم را با کار های خانه مشغول کنم تا فکرم کمی آرام شود ، طاقت نیاوردم از مطبخ خارج شدم و به سمت پله ها دویدم وارد اتاق شدم نگاهی گذار به اتاق انداختم ، فرش قرمز رنگ که پرتوی خورشید روی آن نور افشانی می کرد چادر قجری هم به میخ کنار در آویزان شده بود چادر را روی سرم مرتب کردم به سمت حیاط دویدم مادر در حالی با صدای بلند کجا زهرا سادات 🌿 همان طور که وارد دالان شدم با صدای بلندی میرم خونه حاج آقا در حیاط را با احتیاط باز کردم نگاهی گذرا به کوچه انداختم کوچه آرام بدون هیچ گونه شلوغی بود عجیب بود کوچه هر روز با صدای بازی بچه ها پر می شد عرق سردی بر پیشانی ام نشست قدم هایم را جلو گذاشتم چند نفس عمیق کشیدم فقط چند دقیقه گذشت گه خودم را وسط کوچه دیدم که ناگهان نفس را در سینه حبس کردم رنگ از چهره ام پرید و... نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_هفتم #سادات_بانو🧕🏻 پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود سراسیمه خودش را از دالان
🧕🏻 آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود دستانش را به سمت من دراز کرده بود هر لحظه امکان داشت چادر از سر من بکشد که با صدای بلندی شروع به فریاد کردم پدر سراسیمه در حیاط را باز کرد و جلوی آژان ظاهر شد. آژان در حالی که دست و پایش را گم کرد بود خودش را به سمت دیوار رساند سعی می کرد از کوچه تنگ خارج شود که ناگهان چند تا از همسایه ها با سر صدا از خانه خارج شدند و با یک حرکت او را داخل خانه ی ما انداختند مادر که با سر صدا های ی که از کوچه شنیده بود ترسیده بود از مطبخ بیرون آمد که چشمش به آژان افتاد رنگ از چهره اش پرید . با صدای بلند فریاد زد چی شده ! پدر در حالی که با عصبانیت فریاد زد شما برید توی مطبخ 😱 من و مادرم داخل مطبخ رفتیم و صدای های مبهم شنیدیم که آژان فریاد می زد پدرتان را در می آورم از شما شکایت می کنم به نظمیه 😱 اما بی فایده بود پدر و مرد همسایه بیشتر از این حرف ها عصبانی بودند حسابی او را کت زدند تا دیگر مزاحم ناموس مردم نشوند. بعد هم با تنی زخمی او را در کوچه رها کردند. من که از این وضعیت حسابی ترسیده بودم کنار حوض رفتم به آرامی اشک ریختم 😢 نویسنده : تمنا🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_هشتم #سادات_بانو🧕🏻 آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد ب
🧕🏻 نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت پدر چرخاندم به چهره ی نگران پدر نگاهی کردم پدر زمزمه کرد چ بلایی سرت آمده مرد 😢 مرد روحانی که حالا پدر با اسم کوچک او را صدا می کرد دولت می خواهد روحانی ها تبلیغ کشف حجاب کنیم پای روی حرف خدا بگذاریم و من و دوستان طلبه چنین کاری نمی کنیم و در آخر باعث شد زندانی شویم پدر در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود رضا خان با تمام بی شرمی هر بلایی سر مردم می آورد . سید ضیاءالدین : الان دو هفته هست که زندانی شدم قرار هست فردا مرا منتقل می کنند به تهران خدا می داند چه بلایی سرم بیاید بعد در حالی که نگاهی به من می کرد دخترم تو چطوری آفرین ثابت قدم ایستاده ای زیر لب با صدای آهسته پدر ماشین کرایه کرد تا از درب خانه ما به اینجا بیایم سید ضیاءالدین آه سردی کشید خدا به داد خانم های شهر برسد بندگان خدا از ترس آژان ها خانه نشین شدند پدر در حالی که روی صندلی می نشست شنیدید یکی از خانم چند ماهی می شود که از خانه بیرون نیامده . عیالم می گفت بنده خدا خودش را با دار قالی مشغول کرده آژان در حالی که به در آهنی می کوبید با صدای کلفت وقت ملاقات تمام شده زود باشید برید بیرون 😱 نویسنده :تمنا 💔☔️
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_نهم #سادات_بانو🧕🏻 نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سم
🧕🏻 پدر در حالی که دستم را می کشید چادر قاجاری را ام را جمع می کردم می گفت عجله کن زهرا سادات ممکن هست دیر برسیم چادر را جمع کردم نگاهی در کوچه کردم این موقع صبح خبری از آژان نبود بلاخره با تپش قلب فروان به عدلیه رسیدیم جایی که سید ضیا الدین در آن محبوس بود پدر مرا به گوشه دیوار کشاند زیر لب زمزمه کرد وقتی سید را آوردند ماشین هماهنگ کردم بیابد دنبال ما برویم نگاهی متعجب به پدر کردم در سرش چه می گذشت دهانم را باز کردم که صدای صحبت چند نفر به گوش رسید از گوشه دیوار نگاهی کردم سید ضیاء الدین در حالی با دستان بسته حرکت می کرد نگاهی به اطراف کرد نگاهش گیرا گویی منتظر واقعه ای بود بعد از حرکت ماشین عدلیه سوار شدیم و با سرعت آهسته ماشین نظامی را تعقیب کردیم کمی که از شهر گذشت پدر رو به همسایه کرد با سرعت زیاد جلوی ماشین بپیچ و متوقفش کن همسایه نگاهی به من کرد دختر جان حالت خوبه من که صورتم سرخ شده بود دستانم را بهم فشردن زیر لب زمزمه کردم 《افوض امری عند الله ان الله بصیر باالعباد》 ماشین با سرعت جلوی ماشین نظامی توقف کرد ، در هوای گرگ میش صحبگاهی چشمانم درست نمی دید زمانی که آژان ها سعی کردند متوجه تصادف بشوند پدر سید ضیا الدین با دستان بسته به ماشین منتقل کرد آژان که این صحنه را دید بر پشت پدر لگد محکمی زد و او را به زمین پرت کرد . پدر که جز پهلوان های مشهد بود از جا بلند شد و شروع کرد به کت زدن او ، آژان دیگری که این صحنه را دید هراسان خودش را به ماشین رساند که همسایه ضربه محکمی مهمانش کرد فقط در عرض چند ثانیه پدر و همراه با همسایه سوار ماشین شدند و سید ضیا الدین را به مشهد باز گردانند. نویسنده : تمنا 🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دهم #سادات_بانو🧕🏻 پدر در حالی که دستم را می کشید چادر قاجاری را ام را جمع می کردم می گفت
🧕🏻 در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید. قلبم از سینه خارج شد. پدر هراسان به سمت در رفت در که باز کرد رنگ از چهره اش پرید دو آژان در حالی که گره ای در ابروهایشان انداخته بودند با خشونت در را هل دادند وارد حیاط شدند پدر با صدای بلندی چه می خواهید برای چی این موقع صبح مزاحم ما شدید آژان در حالی که صورتش را به طرف پدر چرخاند دنبال یک فراری می گردیم همسایه ها گفتند در خانه شما هست. با چادر گلدار از اتاق وارد حیاط شدم سر صدا ها این قدر زیاد بود که مادر از مطبخ آقا چه خبر است ؟ مادر جان شما بروید تو نگران نباشید نگاهی به زیر زمین انداختم سید ضیا الدین از دیشب در آنجا پناه گرفته بود پدر با نگاهی خشمگین اشاره کرد داخل اتاق برو از پنجره ی کوچک داخل مهمان خانه به حیاط نگاه کردم پدر دست هایش را بهم فشرد کنار حوض نشست کمی آب به صورتش زد تا کمی آرام شود آژان صورتش را به صورت پدرم نزدیک کرد کجاست ؟😢 پدر با لحنی آهسته کی کجاست ؟ می خواستید اجازه ندهید فرار کند آژان که کلافه شده بود مزخرف نگو مرد همه می دانند دیشب تو فراری اش دادی پدر در حالی که از لبه حوض بلند می شود من خبر ندارم برید از بقیه بپرسید الان هم زود از خانه من گم شوید . آژان در حالی که سکوت کرده بود به رفیقش نگاهی کرد فعلا می رویم اما با شما کار داریم😱 نویسنده : تمنا 🌺 کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_یازدهم #سادات_بانو🧕🏻 در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید. قلبم از سی
🧕🏻 مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط رساند پدر جلو آمد در حالی که می لرزید بانو چی شده ؟ مادر که نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرید با هق هق همسر سید ضیا الدین.... پدر در حالی که زمزمه می کرد همسر سید ضیا الدین چی شده ؟ آژان شهیدش کرد😱 در حالی که چشمانم سیاهی می رفت نگاهی به آسمان کردم ، به آرامی اشک ریختم. کمی بعد مادر آرام شد و توانست محل شهادت همسر سید ضیا الدین که نجمه بانو نام داشت را بگوید. چادر قجری را سر کردم و به سمت میدان اصلی شهر دویدم، پدر در حالی که فریاد می زد زهرا سادات صبر کن با هم برویم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم به نجمه بانو افتاد. غرق در خون بود فرزند شیرخوار گریه می کرد جلوی او زانو زدم و شروع به اشک ریختن کردم بعد از چند لحظه بچه کوچک را در آغوش گرفتم . فرزند کوچک در بغلم آرام شد نگاهی به پدر کردم. پدر در حالی که دست و پاچه مانده بود به من اشاره کرد به خانه بروم فقط سید متوجه حضور بچه نشود تا من پیگیر خاک سپاری باشم . سید کنار حوض که دست هایش را می سشت که چشمش به فرزند افتاد ناگهان زیر لب این بچه از کجا آمده ... نویسنده :تمنا🌱🧡
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دوازدهم #سادات_بانو🧕🏻 مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را
🧕🏻 فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچگی سعی کردم آرامش کنم که ناگهان سید قدمی برداشت به سمت من آمد بچه را زیر چار قدم پنهان کردم اما سید نگاهش نافض بود با نگرانی پرسید فخر السادات در بغل تو چه می کند سرم را زیر انداختم زیر لب گفتم اتفاق خوبی نیفتاد است صدای پدر از پشت سر به گوش رسید زهرا السادات تو اینجایی ! سید نگاهی به پدر کرد چی شده مرد این جا چه خبر است ؟😱 مادر در حالی که اشک صورتش را پاک می کرد با هق هق سید ،سید نجمه بانو از دست رفت سید در حالی که دستش را به دیوار می گرفت به آرامی شروع به گریستن کرد پدر به او نزدیک شد زیر شانه هایش را گرفت او را به سمت حوض برد تا کمی آب به صورتش بزند من داخل اتاق رفتم فخر السادات را گوشه ای خواباندیم تا کمی آرام شود و به آرامی اشک ریختم . خورشید☀️ در حال غروب بود ، غروب غم انگیز بهار فضای خانه را تنگ کرده بود . نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_سیزدهم #سادات_بانو🧕🏻 فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچگی سعی کردم آرام
🧕🏻 صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه شده بود چه بلایی سرش آمده ، بلند شدم و او را در آغوش گرفتم مادر در حالی که روسری مشکی اش را سرش می کرد زهرا سادات بلند شو مادر مراسم کم کم شروع می شود اشک روی گونه هایم جاری شد فخر السادات را تکان دادم بعد سراغ صندوقچه ی قدیمی مادر رفتم صندوقچه بزرگ قرمز رنگ که رویش با نقش های گل نسترن کشیده شده بود را باز کردم لباس های مشکی را از داخل آن بیرون آوردم و شروع به پوشیدن کردم در حالی که نگاهم متوجه حیاط بود منتظر پدر و سید ضیا الدین بودم حال سید خوب نبود پدر نمی توانست او را تنها بگذارد در همین فکر بودم که صدای در آمد مادر در حالی که به سمت در می دوید با صدای بلند یا جد السادات خودت رحم کن آمدند سید ضیا الدین در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به حیاط رساند به آرامی چیزی به مادر گفت. مادر با صدای بلند زهرا ،فخر سادات را داخل حیاط بیاور. پدر در حالی که اشک می ریخت نگاهی به سید کرد همگی در سکوت به هم نگاه کردیم فخر سادات نگاه معصومانه ای به پدرش کرد و در آغوش او خوابش برد نیم ساعت بعد جمعیت زیادی با زنان با چادر های قجری و مردان با لباس های معمولی در میدان شهر جمع شده بودند تا به تشیع جنازه نجمه بانو بیایند آژان ها که با اتفاق پیش آمده می ترسیدند حرفی بزنند مجبور به سکوت بودند تا مراسم تمام شود زمانی که تابوت نجمه بانو را آوردند مادر خودش را روی تابوت چوبی او انداخت شروع به شیون کرد سید در حالی که دستش روی صورتش گذاشته بود به آرامی اشک می ریخت. من هم به آرامی شروع گریستن کرد در حالی که سعی می کردم صدای گریه ام فخر سادات را بیدار نکند. نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود 🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_چهاردهم #سادات_بانو🧕🏻 صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه
🧕🏻 سید ضیا الدین نگاهی به پدر کرد آه سردی کشید زیر لب زمزمه کرد ما باید از اینجا برویم پدر چای تلخ را به سمت سید تعارف کرد کجا می خواهید بروید فخر السادات خیلی کوچک ضعیف هست مادر در حالی از حیاط داخل اتاق آمد روبه سید آقا سید شما مهمان ما هستید اگر از این شهر بروید از نجمه بانو دور می شوید سید در حالی که چایی را به دهانش نزدیک کرد شرایط من طوری نیست که بتوانم در این شهر بمانم من به عنوان یک فراری هستم ، عیالم را هم شهید کردند این شهر خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته است مادر بغضش را فرو داد حالا کدام شهر می روید. سید در فکر فرو رفت اصفهان ،شهر خیلی آرامی هست فاصله ی زیادی هم با اینجا دارد فقط شما زحمت بکش خانه را برای فروش بگذار پولش هم بگذار به حساب زحمت هایی که کشیدی . پدر در حالی که به فکر فرو رفته بود این چه حرفی هست آقا سید شما رسیدی اصفهان نامه بنویس مو محل زندگیت را بگو من هم می آیم و پولت را می دهم و دیداری تازه می کنیم من در حالی که اشک روی گونه هایم جاری می شد با هق هق خیلی دلم برای فخر السادات تنگ می شود هوای گرگ و میش روز چهارشنبه 17شهریور ماه درست نمی توانستیم جلوی چشمان را بیبنم، مادر در حالی که با فانوس جلوی دالان آمد. فخر السادات را به دست سید داد تا را به آغوش بگیرد. سید پدر را بغل کرد، نگاهی به فخر السادات کردم که با آرامش خوابیده بود زیر لب به آیت الکرسی خواندم که در کلاس قرآن یاد گرفته بودم سید خداحافظی کرد و از خانه خارج شد نگاه من خیره به او بود نویسنده : تمنا 🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿 پایان 🍃🌹