eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
💚 #السلام_علیک_یا_بقیه_الله • در این زمان به دنیا آمده‌ایم که موثر در تحقق وعده ظهور باشیم.✨ *شهیدمحمودرضابیضایی ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال رزق حلالتون✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :) 🇵🇸.☫.🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دوازدهم #روشنا به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر ر
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید شما چه فکر می کنید ؟! آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود. حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود آرش از جایش بلند شد الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم .... وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد حداقل اجازه بدید برسانمتان متشکرم اما باید پیاده روی کنم تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد نگاهی به شماره کردم سلام بابایی سلام دختر بابا کجایی ؟! از شرکت آمدم بیرون اوضاع چطور بود خوب بود دوباره آهی کشیدم بد نبود آقای صدر چطوره خوبه ؟ انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد. به لطف شما بله تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم نویسنده :تمنا 🍓🎼
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دوازدهم #سادات_بانو🧕🏻 مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را
🧕🏻 فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچگی سعی کردم آرامش کنم که ناگهان سید قدمی برداشت به سمت من آمد بچه را زیر چار قدم پنهان کردم اما سید نگاهش نافض بود با نگرانی پرسید فخر السادات در بغل تو چه می کند سرم را زیر انداختم زیر لب گفتم اتفاق خوبی نیفتاد است صدای پدر از پشت سر به گوش رسید زهرا السادات تو اینجایی ! سید نگاهی به پدر کرد چی شده مرد این جا چه خبر است ؟😱 مادر در حالی که اشک صورتش را پاک می کرد با هق هق سید ،سید نجمه بانو از دست رفت سید در حالی که دستش را به دیوار می گرفت به آرامی شروع به گریستن کرد پدر به او نزدیک شد زیر شانه هایش را گرفت او را به سمت حوض برد تا کمی آب به صورتش بزند من داخل اتاق رفتم فخر السادات را گوشه ای خواباندیم تا کمی آرام شود و به آرامی اشک ریختم . خورشید☀️ در حال غروب بود ، غروب غم انگیز بهار فضای خانه را تنگ کرده بود . نویسنده : تمنا🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود🌿