eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هجده سالم بود خواهرام ازدواج کردن و من تنها موندم خواستگار های زیادی داشتم منتهی رو هر کسی ی ایرادی میذاشتم و ردش میکردم مامانم مدام بهم گوشزد میکرد که بس کن و بالاخره ی نفر و انتخاب کن اما من زیر بار نمیرفتم تا اینکه پسر دوست صمیمی بابام اومد خواستگاری دیگه خوب میدونستم بابا انقدر اینها رو قبول داره که اگر هر ایرادی روش بذارم قبول نمیکنه به ناچار قبول کردم بیان خواستگاری بابام گفت اخر هفته میان و زودتر از چیزی که فکر میکردم اخر هفته رسید و اومدن وقتی وارد خونه شدن تو نگاه اول کمی به دلم‌نشست اما از ته دلم از اینکه به خواستگار هام جواب منفی میدادم و چهره ناراحتشون رو میدیدم احساس رضایت میکردم مادر و پدرش نگاهشون پر از تحسین بود که یعنی من و پسندیدن پسره هم ظاهر بدی نداشت وقتی پدرم اجازه داد بریم صحبت کنیم پدرش رو کرد بهش محمد جان پسرم پاشو ❌کپی حرام
۲ همراهش وارد اتاق شدم وقتی از برنامه هاش برای زندگی گفت و اهدافش رو شنیدم دلم نرم شد دست اخر بهم گفت _شما هر شرطی بذاری من قبول میکنم اما توروخدا نه نگو من خیلی وقته شما رو دوس دارم اما روم‌نمیشد به مادرم بگم‌تا اینکه فهمیدم خواستگار دارید دیگه خجالت رو گذاشتم کنار و گفتم من فرناز خانم رو دوس دارم تمام مدت سرم پایین بود و از شنیدن حرفهاش قند توی دلم اب میشد از اتاق بیرون اومدیم و با سرم به بابا علامت دادم که موافقم و بزرگتر ها مشغول صحبت شدن دیگه برام شنیدن حرفهاشون اهمیت نداشت تنها چیزی که شنیدم این بود که مهریه م ۱۱۰ سکه شده. همون شب ی صیغه سه ماهه خوندن برای اشنایی بیشتر دقیقا از فرداش محمد مدام خونه ما‌بود با گادو های مختلف و گاهی هم‌گل میاورد ❌کپی حرام
۴ بعد از رفتن محمد مامان بابام تو خونه قیامت کردن که چرا اینجوری گفتی و حق نداری اینطور رفتار کنی اما من مرغم ی پا داشت محکم به همه گفتم _من حرفمو زدم‌نمیخوامش من بچه میخوام محمد به همراه پدر و مادرش بارها و بارها اومدن خونمون تا منو راضی کنن اما من کوتاه نیومدم محمد گریه میکرد میگفت اگر‌بچه دار نشدیم میریم درمان میکنیم اصلا از پرورشگاه میاریم اما من بازم قبول نکردم تا بالاخره بعد از گذشت شش‌ماه ناامید شدن و دیگه پیش قدم برای اشتی نشدن کم کم زندگیم به حالت عادی برگشت تا اینکه برام ی خواستگار جدید اومد به اسم‌ مصطفی به دلم‌نشست اما استرس کم‌خونیش رو داشتم وقتی ازمایش دادیم و گفتن‌که سالم و کم‌خون نیست انگار دنیا رو بهم دادن فوری مراسم عقد و عروسی رو گرفتیم که خبر رسید محمد زن‌گرفته نمیدونم چرا ولی بهش حسودیم شد ❌کپی حرام ❌
۳ از بودن با محمد خوشحال بودم و احساس خوشبختی میکردم ولی موقع ازمایش قبل از عقد مشخص شد که محمد کم خونی شدید یا همون تالاسمی رو داره علاقه ای که به محمد داشتم باعث میشد که این مشکل رو نادیده بگیرم اما نباید منکر واقعیت میشدم دقیقا سه روز‌ مونده بود به عقدم که اومد دیدنم بریم‌برای خرید حلقه _اماده ای خانمم؟ رو کردم بهش _ببین محمد باید منطقی باشیم من دلم بچه میخواد و علاقه زیادی به بچه دارم تو تالاسمی داری و امکان اینکه بچه دار نشیم زیاده من میخوام نامزدی رو بهم‌بزنم باورم‌نمیشد محمد با اون همه مردونگی گریه کرد _بخدا قسم حلش میکنم تو بهم نزن پشتمو کردم بهش _من حرفامو زدم از اینجا برو دیگه ام نیا وسایلاتم با اژانس میفرستم در خونتون ❌کپی حرام ❌
۴ بعد از رفتن محمد مامان بابام تو خونه قیامت کردن که چرا اینجوری گفتی و حق نداری اینطور رفتار کنی اما من مرغم ی پا داشت محکم به همه گفتم _من حرفمو زدم‌نمیخوامش من بچه میخوام محمد به همراه پدر و مادرش بارها و بارها اومدن خونمون تا منو راضی کنن اما من کوتاه نیومدم محمد گریه میکرد میگفت اگر‌بچه دار نشدیم میریم درمان میکنیم اصلا از پرورشگاه میاریم اما من بازم قبول نکردم تا بالاخره بعد از گذشت شش‌ماه ناامید شدن و دیگه پیش قدم برای اشتی نشدن کم کم زندگیم به حالت عادی برگشت تا اینکه برام ی خواستگار جدید اومد به اسم‌ مصطفی به دلم‌نشست اما استرس کم‌خونیش رو داشتم وقتی ازمایش دادیم و گفتن‌که سالم و کم‌خون نیست انگار دنیا رو بهم دادن فوری مراسم عقد و عروسی رو گرفتیم که خبر رسید محمد زن‌گرفته نمیدونم چرا ولی بهش حسودیم شد ❌کپی حرام ❌
۵ با مصطفی ی زندگی معمولی داشتیم سخت کار میکرد اما دخلمون به خرجمون نمیرسید خیلی تلاش میکردیم تا اینکه منم رفتم و توی ی داروخانه مشغول به کار شدم ی روز که داشتم کار میکردم ی صدای اشنایی به گوشم خورد _خانم ی شیر خشک نان برای بچه نوزاد چهل روزه بدید یکی هم برای دوساله وقتی سرمو بالا اوردم با محمد چشم تو چشم شدم سلام و علیکی کردیم از سر کنجکاوی گفتم _بسلامتی خواهرت بچه دار شده؟ نیشخندی زد _اونکه بله ولی اینا برای بچه های خودمه شیرخشک ها رو بهش دادم و بعد از کار به خونه برگشتم مصطفی زودتر از من رسیده بود و از بیرون غذ خریده بود با خوشرویی بهم گفت _زود بیا بخوریم یخ میکنه مقابل اینه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم محمد بعد از پنج سال دوتا بچه داره و من بعد از پنج سال زندگی تازه فهمیدم که شوهرم عقیمه اشکی که از چشمم سرازیر شد و پاک کردم از ته دلم از خدا بچه میخوام . ❌کپی حرام