eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ توی زندگی من مادرشوهرم خیلی تاثیر داشت حرفش حرف شوهرم بود و شوهرمم حسابی بچه ننه رفیق باز و همینطور بداخلاق بود ی وقتا یهو نمیومد خونه و چند روزی میگذشت یهو میومد میپرسیدم کجا بودی که میگفت رفته بودم با بچه ها شمال و چند روزی موندیم وقتی بهش اعتراض میکردم تا جایی که میتونست منو کتک میزد و از خونه میرفت خدا بهمون دوتا پسر داد حمید و مجید فاصله سنیشون دو سال بود شوهرمم مثل همیشه مارو به هیچ حساب میکرد ی بار که منو حسابی کتک زد دیگه تحمل نکردم و رفتم خونه بابام گفتم این منو کتک میزنه و نمیتونم تحمل کنم برادرهامم که نتونستن طاقت بیارن عصبی شدن و گفتن که فردا میریم سراغشون فکر میکردم میخوان برن برای صحبت و منم برمیگردم سر زندگبم ❌❌
۲ اما اونا به قصد دعوا رفتن، بابام گفت رفتیم در خونه مادرش در زدیم‌ باز نکردن ما‌هم با کلنگ کنار در و کندیم و رفتیم تو، باورم‌نمیشد همچین پشتکاری داشتن گفت که وقتی رفتیم تو دیدیم خواهر کوچیکه شوهرت خونه هست از دیدن ما ترسید و خودشو خیس کرد میخندید و میگفت عین دیوونه ها شد، دلم‌ برای خواهرشوهر کوچیکم سوخت بالاخره به واسطه فامیل من سر زندگیم برگشتم وقتی دیدم که خواهرشوهرم واقعا حالش خوب نیست و انگار زده به سرش خجالت زده شدم بالاخره هر جوری بود انقدر نذر و نیاز کردیم که شفا گرفت اما مادرشوهرم تا چند سال اون‌تیکه دیوار که کنده بودیم و با در شکسته رو درست نمیکرد عین یادبود گذاشته بود از بی محبتی های شوهرم خسته بود و میخواستم‌ که بهم توجه کنه برای همین ی روز به جاریم گفتم ❌❌
۳ که اسد پسر خاله پدرشوهرمون اومده در خونه دنبال شوهرم منم چون رفت و امد زیاد داشتیم دعوتش کردم توی خونه کمی که نشسته خواسته بهم دست درازی کنه از بس التماس کردم دلش سوخته و رفته جاریم باورش شد، با اینکه اسد واقعا اومده بود خونمون ولی کاری به من نداشت دید شوهرم نیست رفت اما من حقیقت رو جوری دیگه ای برای جاریم گفتم تا به گوش شوهرم برسه و شاید یکم بهم توجه کنه اونم برای خودشیرینی رفت و گذاشت کف دست مادرشوهرم که چی شده، مادرشوهرمم به شوهرم گفت و اونم وقتی اومد خونه تا جایی که میتونست کتکم زد که چرا بهش نگفتم منم گفتم که به جاریم همه چیزو نگفتم و اسد بهم تعرض کرده شوهرمم رفت و شکایت کرد که اسد بهم تعرض کرده بعد از شکایت ما اسد رو دستگیر کردن و جلسات دادگاه تشکیل شد ❌❌
۴ در طول جلسات شوهرم کاری بهم نداشت و به زور حتی حرف میزد میگفت غیرتم ضربه خورده و خونم به جوش اومده بچه هام پنج ساله و سه ساله بودن دوتا جلسه دادگاه گفته بودم که دست درازی کرده و فقط ی جلسه مونده بود که بگم دست درازی کرده و محکوم بشه اما ترسیدم از گفتن دروغ به این بزرگی تو جلسه اخر دادگاه حقیقت رو گفتم همه‌ماتشون برده بود قاضی تشویقم کرد که راست گفتم و اسد هم از من شکایت نکرد موقع برگشت به خونه بهم گفت دیگه نمیتونم تحملت کنم هر بار که نگاهت کنم یاد این بی ابرویی میافتم و تو خودم میمیرم نمیدونم اینبار زیر دستم زنده بمونی یا نه پس برو که نه تو بمیری نه من قاتل بشم منو مقابل خونه بابام پیاده کرد و رفت چند وقت بعدشم طلاقم رو داد هر چی‌میرفتم برای دیدن بچه هام نمیذاشت و وقتی ام که میذاشت به بچه ها یاد داده بود که بهم فحاشی کنن پسر بزرگم هیچی نمیگفت ولی پسر کوچیکه م خیلی فحشم میداد چون عقلش نمیرسید ❌❌
۵ کم کم منم دیگه نرفتم به دردسر دیدنشون و دل شکستنم نمیارزید اینجوری بچه هامم راحت بودن و اذیت نمیشدن هیچ راهی برای خبر گرفتن ازشون نداشتم زندگیم هر روز سیاه و سیاهتر میشد از دوریشون میسوختم ولی چاره ای نداشتم تنها چیزی که از بچه هام داشتم همون لباسهای نوزادیشون بود زندگی من این بود که وقتی سرم خلوته بشینم و با اون لباسها حرف بزنم بغلشون کنم و بو کنم به یاد بچه هام زندگی خوبی داشتم با اینکه شوهرم خوب نبود ولی حداقل کنار بچه هام بودم با ی دروغ که برای جلب توجه گفتم زندگیم از هم پاشید و ابروم رفت چند باری رفتم خونه خاله های شوهرم و براشون درد دل کردم اونام گفتن صبر کن بچه ها بزرگ بشن میاریمشون اینجا تورم صدا میکنیم بیای که ببینیشون ولی الان کوچیکن منم قبول کردم اونام به حرفشون عمل کردن اگر شوهر من کمی گذشت میکرد و گناه منو نادیده میگرفت الان بچه هامون زیر دست خودمون بزرگ شده بودن ❌❌
📌📌📌تنها مصلح زمان ، فقط امام زمان (عجل الله فرجه) از 🌟مولاامیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) روایت است که آن حضرت فرمودند: «إنا أهل بيت بنا ميز الله الكذب و بنا يفرج الله الزمان الكلب و بنا ينزع الله ربق الذل من أعناقكم و بنا يفتح الله و بنا يختم الله» «ما اهل بیتی هستیم که توسّط ما [از راست] جدا می‌شود ، و بدست ما زمانۀ سخت به گشایش می‌رسد ، و توسّط ما ریسمان ذلّت از گردن شما برداشته خواهد شد ، و خداوند با ما گشوده و با ما ختم می کند». 📚کتاب سلیم بن قیس: حدیث ۱۷ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🌸"تو باغبان وجود خود هستی" 🌸درونت را گلستان کن... علف های هرز باغ وجودت را مثل ، ، ، ، هرس کن..... کاری کن تا خانه دلت خانه امام زمانت باشد. و بنگر دلی را که صاحبش امام زمانش باشد ، ، ، و.... را چگونه هر روز به همنوعانش هدیه خواهد داد. 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکَ ألْـفَـرَج🌤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @Adreknee
🔴 اوضاع مردم در ... 🌟مولاامیرالمومنین علیه‌السلام فرمودند: «زمانی بر مردم بیاید که مردم پست، فراوان، و خوبان کمیاب شوند. مردم آن روزگار همچون گرگ، و حاکمانشان درنده، و میانه حالشان طعمه، و نیازمندانشان مرده خواهند بود، راستی ناپدید شود، و فراوان گردد، مردم به زبان اظهار دوستی، و به دل دشمنی کنند، فسق عامل نسبت، و عفّت باعث شگفتی شود، و اسلام را همچون پوستین وارونه پوشند.» مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ هِیَ مِنْ خُطَبِ الْمَلَاحِمِ: وَ تَفِیضُ اللِّئَامُ فَیْضاً، وَ تَغِیضُ الْکِرَامُ غَیْضاً. وَ کَانَ أَهْلُ ذَلِکَ الزَّمَانِ ذِئَاباً، وَ سَلَاطِینُهُ سِبَاعاً، وَ أَوْسَاطُهُ أُکَّالًا، وَ فُقَرَاؤُهُ أَمْوَاتاً، وَ غَارَ الصِّدْقُ وَ فَاضَ الْکَذِبُ، وَ اسْتُعْمِلَتِ الْمَوَدَّةُ بِاللِّسَانِ، وَ تَشَاجَرَ النَّاسُ بِالْقُلُوبِ، وَ صَارَ الْفُسُوقُ نَسَباً، وَ الْعَفَافُ عَجَباً، وَ لُبِسَ الْإِسْلَامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوباً! 📚نهج البلاغه، ۱۵۵، خطبه ۱۰۸ 📚بحار الأنوار، ج ۳۴، ص ۲۳۹ ┈••✾•🍃🌹🌿•✾••┈┈••✾•🍃🌹🌿•✾••┈┈ سلامتی‌وتعجیل‌درأمرفرج‌مولانا حضرت‌بقية‌الله‌الاعظم‌ روحی‌وأرواح‌العالمین‌لتراب مقدمه الفداء صلوات ┈••✾•🍃🌹🌿•✾••┈┈••✾•🍃🌹🌿•✾••┈┈ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @Adreknee
📌از عليه السلام سوال شد: چرا امام زمان عليه السلام را «منتظَر» مى نامند؟ 📌امام جواد علیه‌السّلام فرمودند: «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان انتظار ظهور او را دارند، و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، نام و ياد او را به استهزاء و مى گيرند، گروهى به براي ظهور تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند مى شوند، و اهل تسليم پيدا مى كنند.» 📚كمال الدين و تمام النعمة، ج‏2،ص 378
📌از عليه السلام سوال شد: چرا امام زمان عليه السلام را «منتظَر» مى نامند؟ 📌امام جواد علیه‌السّلام فرمودند: «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان انتظار ظهور او را دارند، و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، نام و ياد او را به استهزاء و مى گيرند، گروهى به براي ظهور تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند مى شوند، و اهل تسليم پيدا مى كنند.» 📚كمال الدين و تمام النعمة، ج‏2،ص 378
📌از عليه السلام سوال شد: چرا امام زمان عليه السلام را «منتظَر» مى نامند؟ 📌امام جواد علیه‌السّلام فرمودند: «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان انتظار ظهور او را دارند، و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، نام و ياد او را به استهزاء و مى گيرند، گروهى به براي ظهور تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند مى شوند، و اهل تسليم پيدا مى كنند.» 📚كمال الدين و تمام النعمة، ج‏2،ص 378
📌از عليه السلام سوال شد: چرا امام زمان عليه السلام را «منتظَر» مى نامند؟ 📌امام جواد علیه‌السّلام فرمودند: «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان انتظار ظهور او را دارند، و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، نام و ياد او را به استهزاء و مى گيرند، گروهى به براي ظهور تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند مى شوند، و اهل تسليم پيدا مى كنند.» 📚كمال الدين و تمام النعمة، ج‏2،ص 378
۱ توی زندگی من مادرشوهرم خیلی تاثیر داشت حرفش حرف شوهرم بود و شوهرمم حسابی بچه ننه رفیق باز و همینطور بداخلاق بود ی وقتا یهو نمیومد خونه و چند روزی میگذشت یهو میومد میپرسیدم کجا بودی که میگفت رفته بودم با بچه ها شمال و چند روزی موندیم وقتی بهش اعتراض میکردم تا جایی که میتونست منو کتک میزد و از خونه میرفت خدا بهمون دوتا پسر داد حمید و مجید فاصله سنیشون دو سال بود شوهرمم مثل همیشه مارو به هیچ حساب میکرد ی بار که منو حسابی کتک زد دیگه تحمل نکردم و رفتم خونه بابام گفتم این منو کتک میزنه و نمیتونم تحمل کنم برادرهامم که نتونستن طاقت بیارن عصبی شدن و گفتن که فردا میریم سراغشون فکر میکردم میخوان برن برای صحبت و منم برمیگردم سر زندگبم
۲ اما اونا به قصد دعوا رفتن، بابام گفت رفتیم در خونه مادرش در زدیم‌ باز نکردن ما‌هم با کلنگ کنار در و کندیم و رفتیم تو، باورم‌نمیشد همچین پشتکاری داشتن گفت که وقتی رفتیم تو دیدیم خواهر کوچیکه شوهرت خونه هست از دیدن ما ترسید و خودشو خیس کرد میخندید و میگفت عین دیوونه ها شد، دلم‌ برای خواهرشوهر کوچیکم سوخت بالاخره به واسطه فامیل من سر زندگیم برگشتم وقتی دیدم که خواهرشوهرم واقعا حالش خوب نیست و انگار زده به سرش خجالت زده شدم بالاخره هر جوری بود انقدر نذر و نیاز کردیم که شفا گرفت اما مادرشوهرم تا چند سال اون‌تیکه دیوار که کنده بودیم و با در شکسته رو درست نمیکرد عین یادبود گذاشته بود از بی محبتی های شوهرم خسته بود و میخواستم‌ که بهم توجه کنه برای همین ی روز به جاریم گفتم
۳ که اسد پسر خاله پدرشوهرمون اومده در خونه دنبال شوهرم منم چون رفت و امد زیاد داشتیم دعوتش کردم توی خونه کمی که نشسته خواسته بهم دست درازی کنه از بس التماس کردم دلش سوخته و رفته جاریم باورش شد، با اینکه اسد واقعا اومده بود خونمون ولی کاری به من نداشت دید شوهرم نیست رفت اما من حقیقت رو جوری دیگه ای برای جاریم گفتم تا به گوش شوهرم برسه و شاید یکم بهم توجه کنه اونم برای خودشیرینی رفت و گذاشت کف دست مادرشوهرم که چی شده، مادرشوهرمم به شوهرم گفت و اونم وقتی اومد خونه تا جایی که میتونست کتکم زد که چرا بهش نگفتم منم گفتم که به جاریم همه چیزو نگفتم و اسد بهم تعرض کرده شوهرمم رفت و شکایت کرد که اسد بهم تعرض کرده بعد از شکایت ما اسد رو دستگیر کردن و جلسات دادگاه تشکیل شد
۴ در طول جلسات شوهرم کاری بهم نداشت و به زور حتی حرف میزد میگفت غیرتم ضربه خورده و خونم به جوش اومده بچه هام پنج ساله و سه ساله بودن دوتا جلسه دادگاه گفته بودم که دست درازی کرده و فقط ی جلسه مونده بود که بگم دست درازی کرده و محکوم بشه اما ترسیدم از گفتن دروغ به این بزرگی تو جلسه اخر دادگاه حقیقت رو گفتم همه‌ماتشون برده بود قاضی تشویقم کرد که راست گفتم و اسد هم از من شکایت نکرد موقع برگشت به خونه بهم گفت دیگه نمیتونم تحملت کنم هر بار که نگاهت کنم یاد این بی ابرویی میافتم و تو خودم میمیرم نمیدونم اینبار زیر دستم زنده بمونی یا نه پس برو که نه تو بمیری نه من قاتل بشم منو مقابل خونه بابام پیاده کرد و رفت چند وقت بعدشم طلاقم رو داد هر چی‌میرفتم برای دیدن بچه هام نمیذاشت و وقتی ام که میذاشت به بچه ها یاد داده بود که بهم فحاشی کنن پسر بزرگم هیچی نمیگفت ولی پسر کوچیکه م خیلی فحشم میداد چون عقلش نمیرسید
۵ کم کم منم دیگه نرفتم به دردسر دیدنشون و دل شکستنم نمیارزید اینجوری بچه هامم راحت بودن و اذیت نمیشدن هیچ راهی برای خبر گرفتن ازشون نداشتم زندگیم هر روز سیاه و سیاهتر میشد از دوریشون میسوختم ولی چاره ای نداشتم تنها چیزی که از بچه هام داشتم همون لباسهای نوزادیشون بود زندگی من این بود که وقتی سرم خلوته بشینم و با اون لباسها حرف بزنم بغلشون کنم و بو کنم به یاد بچه هام زندگی خوبی داشتم با اینکه شوهرم خوب نبود ولی حداقل کنار بچه هام بودم با ی دروغ که برای جلب توجه گفتم زندگیم از هم پاشید و ابروم رفت چند باری رفتم خونه خاله های شوهرم و براشون درد دل کردم اونام گفتن صبر کن بچه ها بزرگ بشن میاریمشون اینجا تورم صدا میکنیم بیای که ببینیشون ولی الان کوچیکن منم قبول کردم اونام به حرفشون عمل کردن اگر شوهر من کمی گذشت میکرد و گناه منو نادیده میگرفت الان بچه هامون زیر دست خودمون بزرگ شده بودن
۱ توی زندگی من مادرشوهرم خیلی تاثیر داشت حرفش حرف شوهرم بود و شوهرمم حسابی بچه ننه رفیق باز و همینطور بداخلاق بود ی وقتا یهو نمیومد خونه و چند روزی میگذشت یهو میومد میپرسیدم کجا بودی که میگفت رفته بودم با بچه ها شمال و چند روزی موندیم وقتی بهش اعتراض میکردم تا جایی که میتونست منو کتک میزد و از خونه میرفت خدا بهمون دوتا پسر داد حمید و مجید فاصله سنیشون دو سال بود شوهرمم مثل همیشه مارو به هیچ حساب میکرد ی بار که منو حسابی کتک زد دیگه تحمل نکردم و رفتم خونه بابام گفتم این منو کتک میزنه و نمیتونم تحمل کنم برادرهامم که نتونستن طاقت بیارن عصبی شدن و گفتن که فردا میریم سراغشون فکر میکردم میخوان برن برای صحبت و منم برمیگردم سر زندگبم
۲ اما اونا به قصد دعوا رفتن، بابام گفت رفتیم در خونه مادرش در زدیم‌ باز نکردن ما‌هم با کلنگ کنار در و کندیم و رفتیم تو، باورم‌نمیشد همچین پشتکاری داشتن گفت که وقتی رفتیم تو دیدیم خواهر کوچیکه شوهرت خونه هست از دیدن ما ترسید و خودشو خیس کرد میخندید و میگفت عین دیوونه ها شد، دلم‌ برای خواهرشوهر کوچیکم سوخت بالاخره به واسطه فامیل من سر زندگیم برگشتم وقتی دیدم که خواهرشوهرم واقعا حالش خوب نیست و انگار زده به سرش خجالت زده شدم بالاخره هر جوری بود انقدر نذر و نیاز کردیم که شفا گرفت اما مادرشوهرم تا چند سال اون‌تیکه دیوار که کنده بودیم و با در شکسته رو درست نمیکرد عین یادبود گذاشته بود از بی محبتی های شوهرم خسته بود و میخواستم‌ که بهم توجه کنه برای همین ی روز به جاریم گفتم
۳ که اسد پسر خاله پدرشوهرمون اومده در خونه دنبال شوهرم منم چون رفت و امد زیاد داشتیم دعوتش کردم توی خونه کمی که نشسته خواسته بهم دست درازی کنه از بس التماس کردم دلش سوخته و رفته جاریم باورش شد، با اینکه اسد واقعا اومده بود خونمون ولی کاری به من نداشت دید شوهرم نیست رفت اما من حقیقت رو جوری دیگه ای برای جاریم گفتم تا به گوش شوهرم برسه و شاید یکم بهم توجه کنه اونم برای خودشیرینی رفت و گذاشت کف دست مادرشوهرم که چی شده، مادرشوهرمم به شوهرم گفت و اونم وقتی اومد خونه تا جایی که میتونست کتکم زد که چرا بهش نگفتم منم گفتم که به جاریم همه چیزو نگفتم و اسد بهم تعرض کرده شوهرمم رفت و شکایت کرد که اسد بهم تعرض کرده بعد از شکایت ما اسد رو دستگیر کردن و جلسات دادگاه تشکیل شد
۴ در طول جلسات شوهرم کاری بهم نداشت و به زور حتی حرف میزد میگفت غیرتم ضربه خورده و خونم به جوش اومده بچه هام پنج ساله و سه ساله بودن دوتا جلسه دادگاه گفته بودم که دست درازی کرده و فقط ی جلسه مونده بود که بگم دست درازی کرده و محکوم بشه اما ترسیدم از گفتن دروغ به این بزرگی تو جلسه اخر دادگاه حقیقت رو گفتم همه‌ماتشون برده بود قاضی تشویقم کرد که راست گفتم و اسد هم از من شکایت نکرد موقع برگشت به خونه بهم گفت دیگه نمیتونم تحملت کنم هر بار که نگاهت کنم یاد این بی ابرویی میافتم و تو خودم میمیرم نمیدونم اینبار زیر دستم زنده بمونی یا نه پس برو که نه تو بمیری نه من قاتل بشم منو مقابل خونه بابام پیاده کرد و رفت چند وقت بعدشم طلاقم رو داد هر چی‌میرفتم برای دیدن بچه هام نمیذاشت و وقتی ام که میذاشت به بچه ها یاد داده بود که بهم فحاشی کنن پسر بزرگم هیچی نمیگفت ولی پسر کوچیکه م خیلی فحشم میداد چون عقلش نمیرسید
۵ کم کم منم دیگه نرفتم به دردسر دیدنشون و دل شکستنم نمیارزید اینجوری بچه هامم راحت بودن و اذیت نمیشدن هیچ راهی برای خبر گرفتن ازشون نداشتم زندگیم هر روز سیاه و سیاهتر میشد از دوریشون میسوختم ولی چاره ای نداشتم تنها چیزی که از بچه هام داشتم همون لباسهای نوزادیشون بود زندگی من این بود که وقتی سرم خلوته بشینم و با اون لباسها حرف بزنم بغلشون کنم و بو کنم به یاد بچه هام زندگی خوبی داشتم با اینکه شوهرم خوب نبود ولی حداقل کنار بچه هام بودم با ی دروغ که برای جلب توجه گفتم زندگیم از هم پاشید و ابروم رفت چند باری رفتم خونه خاله های شوهرم و براشون درد دل کردم اونام گفتن صبر کن بچه ها بزرگ بشن میاریمشون اینجا تورم صدا میکنیم بیای که ببینیشون ولی الان کوچیکن منم قبول کردم اونام به حرفشون عمل کردن اگر شوهر من کمی گذشت میکرد و گناه منو نادیده میگرفت الان بچه هامون زیر دست خودمون بزرگ شده بودن