eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 _اونجا که بودم شنیدم بهادر خان زنده‌ست.‌ وقتی گفتم فخری غش کرد‌ ارباب هم فوری رفت شهربانی با چشم های گرد شده و دهن باز بهم خیره موند. _ولی پری اصلا نباید به کسی بگی! آب دهنش رو قورت داد _جواهر خانم میدونه؟ _آره.‌ پری اگر به کسی بگی به گوش عبدی خان برسه بهادر خان رو میبره یه جای دیگه فرهاد خان آزاد نمیشه‌ها! بدون اینکه ذره‌ای از تعجبش کم بشه گفت _نمیگم به کسی. تو از کی شنیدی؟ شروع به تعریف کردم. پری از خوشحالی اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود _اطهر تو رو خدا بزار به عزیزم بگم.‌نمیدونی شب ها تا صبح برای فرهاد خان چقدر گریه میکنه. _بگو ولی اگر دهن به دهن بپیچه خان من رو اذیت میکنه _دلم برای تو هم میسوزه. جای تو بودم و قرار بود تو اتاقی بخوابم که ارباب هم هست میمردم. چیزی بهت نمیگه! نگاهم رو ازش گرفتن و سرم رو بالا دادم _نه، نعیمه هم اونجاست. الانم که شکر خدا نیست. چندضربه به در اتاق خورد و باز شد و عمه طلعت با لبخند نگاهم کرد. _تو اینجایی عر... با دیدن پری حرفش رو خورد. _پاشو بریم بالا کارت دارم درمونده گفتم _به نعیمه خانم گفتم اجازه داد اینجا بمونم! متوجه درموندگیم شد و اصلا خوشش نیومد _بله میدونم. الانم نعیمه گفت اینجایی. کار واجب باهات دارم.‌بلند شو بیا پری با آرنج به پهلوم زد و آهسته گفت _پاشو برو الان ناراحت میشه غمگین همزمان‌که ایستادم آهسته لب زدم _از اون اتاق متنفرم.‌ همه‌ش باید یه گوشه بشینم _حرفش که تموم شد اجازه بگیر دوباره بیا. بغض توی گلوم‌گیر کدد _فکر نکنم‌دیگه اجازه بده. عمه کلافه گفت _بیا دیگه! آهی کشیدم و سمت در رفتم همراهش شدم.‌ نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت _اینجوری خیره سر بازی در بیاری با فرامرز آبت تو یه جوب نمیره ها! وقتی میگم بیا، بیا ناراحت از اینکه نذاشت پایین بمونم با صدای گرفته گفتم _ببخشید _یه حرف‌هایی هست باید بهت بگم از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.‌ اتاق بزرگی که برعکس اتاق نعیمه پر از نور هست و تمام وسایلش قشنگ. اما برای من حکم زندان رو داره _برو بشین‌ رو تخت نگاهی به تخت انداختم و دلهره سراغم اومد.‌جایی که خان نشسته اصلا دوست ندارم بشینم. روی پشتی که چند روزه روش زندگی میکنم، نشستم. پرده‌ی اتاق رو کنار زد و نگاهی به آسمون انداخت _تو چطوری دلت نمیگیره از صبح پرده ها رو کنار نزدی... برگشت و با دیدنم که روی پشتی نشستم نفس سنگینی کشید. _حرف گوش کن نیستی! کنارم نشست. _زندگی خونه‌ی هاشم با زندگی تو اینجا خیلی فرق داره. اونجا اگر لج‌بازی هم میکردی زری نازت رو میخرید. اشتباه میکردی برات لاپوشونی میکرد و نمیذاشت آقات بفهمه. ولی خونه‌ی شوهر از این خبرا نیست. نگاه نکن الان‌من اینجام و نعیمه هم هوات رو داره. ما نباشیم تو میمونی و ملوک و فخری. هر کاری کنی میزارن کف دست فرامرز. فرامرزم مثل بقیه‌ی مردا حرف مادر روش تاثیر میزاره. بعد زندگیت میشه جهنم        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟