.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ317🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
سامان شالش را در چنگ گرفت و خواست از سرش بکشد که صدایم بلند شد.
_بسشه!
متحیر و شاکی بهم خیره شد.
_چی میگی؟ هنوز که کاری نکردیم!
_همین که به غلط کردن افتاده کافیه!
بهنام به سینهام کوبید و من را عقب راند.
_برو بابا! یه قراری داشتیم باهم...
هنوز کارمون تموم نشده باهاش.
یقهاش را در مشتم جمع کردم و به دیوار کوبیدمش.
_قرارمون ترسوندنش بود نه چیز دیگه!
بهنام پوزخند زد.
_غیرتت رو برای این باد نکن! این چیزی برای غیرتی شدن نداره...
اخمم را غلیظ کردم و حرفم را تکرار.
_قرار بود بترسونیمش که ترسوندیم! باقیش باید قانونی حل بشه. حالیت شد؟
تو که نمیخوای پای خودتم وسط بیاد که...
با حرص آب دهانش را روی زمین انداخت و مشتم را با ضربی عقب زد. سمت بیتا رفت و انگشت اشارهاش را مقابلش تکان داد.
_شانس اوردی! ولی کاری میکنم حالیت شه نباید بهنام خانو دور بزنی عوضی. جمع کن بریم سامان. مهمونی تمومه...
سامان هم عصبیتر از بهنام از خانه بیرون زد و فقط من ماندم و اتابک. بیتا از ترس گوشهٔ دیوار سُر خورد و درخودش جمع شد. میلرزید و گوله گوله اشک میریخت. ریملهای سیاهش هم در مخلوط اشک سرازیر میشدند و چهرهاش را سیاهتر می کردند.
جلوی پایش زانو زدم و نگاهش کردم. رقتانگیز شده بود. از رجزخوانیاش خبری نبود...
با ریشههای شالش بازی کردم.
_خیلی دوست داشتم یه بلایی سرت بیارم که تا زندهای یادت نره، ولی نشد!
اینم مدیون همون بقچه پیچی که یادم داد حتی با نامردها هم باید مردونه رفتار کنم! انقد مدرک و سند از تو و قهاری دارم که کم کمش چند سال آب خنک بخورین. میخوام قانونی محاکمه بشی خانم زرنگ! حالا هم پاشو از جلو چشمام گمشو، دیگهام دور و بر خودم و زندگیم نبینمت! برو تو هر سوراخ موشی که داری قایم شو...
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ318🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
از زمین و دیوار کمک گرفت و سست ایستاد. شالش کج شده بود و از آرایشش، گریم سیاهی بیشتر نمانده بود. چشمان پر از کینهاش را به من داد و در را باز کرد.
_این تحقیرت یادم نمیره!!
پوزخند زدم. درست حدس میزدم. آدم بشو نبود! از خانه بیرون زد و در را بست. اتابک بازویم را گرفت و من را چرخاند.
توی صورتم غرید:
_از دستمون در رفت.
نوچی کردم و برایش چشمک زدم.
_نگران نباش. خواستم از خونهٔ تو بره بیرون که برات دردسر ساز نشه، وگرنه اون پایین مأمور منتظرشه.
ابرویش بالا پرید و خندید.
_حسام؟!
تکیهام را به دیوار دادم و با چشمکی تکرار کردم:
_حسام!
نفسم را راحت بیرون دادم.
_آخیش بالاخره میتونم یه نفس راحت بکشم. منم به اندازهٔ بیتا مقصر بودم و مستحق مجازات، بابت این گذشتهٔ کوفتی نمیدونی چقد تو استرس و اضطراب بودم که. دائم میترسیدم سبا رو به خاطرش از دست بدم و زندگیم از هم بپاشه.
اتابک سرش را تکان داد و دست روی شانهام گذاشت.
_هوم. شاهد بودم!
خوبه آدم پاک زندگی کنه که از هیچی نترسه...
خندهای کردم و به شوخی گفتم:
_از شنبهٔ این هفته!
متأسف سر تکان داد.
_آدم نمیشی! حاجی یعنی تا شنبه میخوای غلط زیادی کنی؟
ابرو بالا انداختم و سرخوش سمت در رفتم.
_میخوام توبه کنم جانا! عیالمم تو راهه داره برام سوهان میاره...
باید برم برای زندگی کنار اون حاضر بشم.
گوشیام لرزید، بین صحبتهایمان، نگاهی بهش انداختم. حسام کوتاه نوشته بود:
"انجام شد."
لبخند مطمئنی زدم. خوشحال بودم که فرصتی برای دوباره ساختن زندگیام داشتم. زندگی که قراره بود پایم از خط راست کج نرود...
گذشتهام را با تمام خامی و جوانیام و اشتباهات، دوست داشتم. چون باعث شده بود بتوانم مسیر درست را انتخاب کنم!
که انتخاب کنم اینبار امانتدار اعتماد سبا باشم!
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ319🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
'سبا'
رادین دستش را دو طرف بدنش گذاشت و سرش را سمت آسمان بلند کرد. آهی کشید و آرام گفت:
_کل ماجرا این بود. نمیخواستم درگیرش بشی تا تموم بشه.
ذهنم قفل کرده بود. من چه فکرهایی میکردم و چه اتفاقی افتاده بود!
از طرفی از آن فکرهایی که در مورد رادین داشتم، خجل کشیدم و از طرف دیگر خوشحال بودم که زندگیم را با یک تصمیم عجولانه بهم نریختم.
خدا و حضرت معصومه 'سلامعلیها' زندگیم را نجات دادند!
لبخندم خیس شد و چشمانم بارید.
_خدایا شکرت!
رادین صاف نشست و متعجب و نگران نگاهم کرد.
_چرا گریه میکنی؟
شانهام را گرفت و من را سمت خودش برگرداند. ناخودآگاه در آغوشش پریدم و سرم را روی سینهاش گذاشتم.
حس میکردم دوباره به دستش آوردم. خدا یکبار دیگر او را به من بخشیده بود!
الحق که وعدههایش حق بود!
زندگیم بالا و پایین داشت ولی تهش خوش بود!
_خانمی! سبا خانم! نگرانم کردی عزیز...
از دست من ناراحت شدی؟ آخه گریه برای چی؟
آب بینیام را بالا کشیدم و خودم را جدا کردم. چشم رادین گیج و گنگ بود. لبخند شیرینی زدم و دستانم را سفت روی چشمها و رد اشکم کشیدم.
نگران پرسید:
_خوبی؟
کودکانه جواب دادم:
_اوهوم خیلی...
برای اینکارت باید جایزه بگیری!
سمت ساک چرخیدم و زیپش را باز کردم. از قم تا اینجا به این فکر میکردم که چطور با این اوضاع بهم ریختهٔ زندگیم، این موضوع را مطرح کنم. اصلا حکمت این اتفاق چی بود؟
حالا میفهمیدم که خدا برایم در ناامیدی، بهترینها را رقم زده...
_سوهان جز سوغاتمه، جایزه محسوب نمیشه. از الان بگم.
شیرین خندیدم و مشمای سوهان را بیرون کشیدم. چرخیدم طرفش و برایش توضیح دادم:
_میدونم، برات یه چیز دیگه دارم.
ابرویش بالا رفت و نیشش شل شد:
_غیر سوهان؟
اوهومی کردم و مشما را دستش دادم. مثل پسربچههای حریص، به جانش افتاد و شلخته ظرف سوهان را درآورد.
رویش را خواند:
_سوهان تازه قم؛ تقدیم به بابای شیکموم!
چند لحظه مکث کرد و بعد دوباره خواند:
_بابای شیکموم...بابا؟
تیز سر بلند کرد و سوالی من را نگاه.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ320🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
با ناامیدی این برگه را نوشته بودم و فکر نمیکردم انقدر پرذوق و شوق تقدیم رادینش کنم.
لبم را زیر دندان له کردم و لبخند شکری تحویلش دادم. چشمهای رادین گرد شد و دوباره به برگه خیره.
باورش نمیشد، توی شوک رفته بود.
_چطوری آخه؟
برایش توضیح دادم:
_اونجا حالم بد شد، مرضیه و حاجآقا بردنم دکتر. بعد گفتن عوارض این کوچولوئه!
کمکم باورش شد. خندههای کوتاه و مقطعی کرد و از جا بلند شد. برگه را تاب داد و دور خودش چرخید. خندههایش سر به فلک کشید.
سر از پا نمیشناخت. وسط حیاط ایستاده و بلند بلند میخندید، قهقهه میزد. درکش میکردم، بعد از چند روز اضطراب و نگرانی، خدا کامش را شیرین کرده بود. مثل من!
ناگهان سمت من آمد و از جا بلندم کرد. لبهایش را پشت پلکم چسباند. چشمهایم را گرم کرد و با حرفهایش، قلبم را.
_ممنونتم سبا! تا ته ته دنیا ممنونتم! ممنون اومدی توی زندگیم، ممنون که شدی خانم خونهم، ممنون که شدی مادر بچم! ممنون تو و خداتم سبا!
من را رها کرد و وسط حیاط شروع به بالا و پایین پریدن کرد. چشمهایم گرد شد و خندهام هوا رفت.
رئیس مغرور و باجذبه و این حرکات...
لحظهای ایستاد و بعد بلند داد زد:
_خدایای چاکرتم دربست! یوها!!!
رادین نوشت: ممنون خداییام که کتاب زندگیام را از نو ورق زد...
به امید روزهایی که سیاهی در آن جایی نداشته باشد...
♡پایان♡
۱۴۰۱/۱۱/۲۴ شروع رمان...
۱۴۰۲/۶/۳۱ پایان رمان...ساعت ۳:۱۱ بامداد.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
قصهی سبا هم تموم شد...😊
چطور بود؟👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17279052122907
🦋.
#نورٌنور✨
"وَلَا تَزِرُ وَازِرَةࣱ وِزۡرَ أُخۡرَىٰۗ"
-سنگینی بار گناه کسی رو کس دیگه به دوش نمیکشه...
(سورهاسراء؛ آیه۱۵)
🦋.
-قِصههاۍِآئینه'
🦋. #نورٌنور✨ "وَلَا تَزِرُ وَازِرَةࣱ وِزۡرَ أُخۡرَىٰۗ" -سنگینی بار گناه کسی رو کس دیگه به دوش نمی
کلمهی وزیر از "وزر" میاد که توی این آیه هم هست...
حالا یعنی چی؟
یعنی بار سنگین! وزیر هم بار مسئولیت سلطانو به دوش میکشه هم مردمو...
اینجا هم همینو میگه، میگه خدا عادله! گناه کسی رو به پای کس دیگه نمینویسه
#اما کسی که شروع کننده یه گناهی باشه، تا هر چقدر که اون گناه ادامه داشته باشه، به پای شروعکننده مینویسن! (سورهنحل،آیه۲۵)
یعنی اگه توی یه جا دزدی رواج نداشت و کسی اومد دزدی رو به بقیه یاد داد، تا هر مقدار که اون آدما دزدی کنن به پای اون شخص اول مینویسن، چون اون اینکارو به بقیه یاد و یه گناهی رو شروع کرد
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙
❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿
۰﷽۰
#رمان_تَـلالـؤ✨
فصللَيْل🌙
#چراغ_چهلم🪔
برای زمان دادن و راحتی من، سرش را با تا کردن پارچهٔ گلدار گرم کرده بود. از چهارچوب در بیرون رفتم و سمت آشپزخانه. وسط آشپزخانه ایستادم و حرفها را تحلیل کردم. همه چیز عجیب و لاینحل بود...
النا، شخصیتش، عقیدهاش، خداش...
ته دلم غنج رفت. این چالش ذهنی را دوست داشتم. فقط امیدوار بودم تا آخر همینطور سرگرمکننده بماند.
بیهدف و دستخالی از آشپزخانه بیرون آمدم و راهم را سمت اتاقم کج کردم. اصلا برای چه آمدم؟ نمیدانم!
وارد اتاق شدم که نور تندی چشمم را زد. پلکم را بستم و دستم را حفاظش کردم. آرام و نیمه، پلکم را باز کردم. نور قرمز رنگی روی پرده اتاق افتاده بود و کلماتش میلرزیدند.
دستم افتاد و زانوهایم هم. همان کلمات، همان رنگ...
پیدایم کردند! پیدایم کردند!
چانهام لرزید و حنجرهام سوخت. دست روی گوشم گذاشتم و از عمق جان جیغ کشیدم.
در اتاق با ضرب به دیوار خورد و النا هولکرده داخل پرید.
_ چی شده؟ چیه...یاخدا!
دستانش دور بازویم پیچید و من را برگرداند. سرم را در آغوش گرفت و فریادم را خفه کرد. آرام نمیشدم، جان از تنم رفته بود و صدایم نه.
دستش را پشت کمرم کشید. او هم میلرزید. او هم ترسیده بود!
_ هی..هیش، هیش لیزاجان! آروم.
بالاخره یکی درکم کرد. از ترس اینکه نکند ندیده باشد، خودم را جدا کردم و به دستش چنگ زدم. چشمانم را در نگاهش چرخاند. تیلههای سبزش میلرزید. پس دیده بود!
صدایم زخم داشت. محزون بود و مظلوم.
_ دید..یش؟ دیدیش مگه نه؟ من توهم نزدم نه؟
سرش را تند تکان داد. تنش مثل من رعشه داشت. خندیدم، عصبی و بریدهبریده. پس تهمتهای ژانت و الکس بیاساس بود!
برای اطمینان بار دیگر پرسیدم:
_ دیدیش...هوم؟
سرم را با انگشتان لرزان و سردش نوازش کرد. طرهای از مویم را عقب راند و خیره نگاهم کرد. چشمهایش دودو میزد.
زبانش را به سختی چرخاند:
_ اره...دیدم...
پایم قوت نداشت. پایش قوت نداشت. از زمین مدد گرفت و سست ایستاد. تازه توانستم پشت سرش را ببینم. نور و کلمات محو شده بودند.
النا دست به دیوار گرفت. زانوهایش یاری نمیکردند.
_ میر...میرم به لوکاس بگم.
پوزخندی زدم. دستانم را دور زانوهایم قلاب کردم و عصبی در جایم تکان خوردم. بدنم را جلو و عقب میکردم و پوست لبم را میجویدم.
سرد و بیاحساس گفتم:
_ حرفتو باور نمیکنه! بهت میگه خل شدی.
نگاهم را بالا کشیدم و در چشمانش زل زدم.
_ باور کن! الکس و ژانتم همینو گفتن. ولی تو دیدیش. مگه نه؟
نمیفهمیدم چه میگویم. حرفهای بیسروته و ترسیده. زبانم بیخود میچرخید و کلمه تولید میکرد. النا قدم رفته را برگشت. نگران مقابلم زانو زد. دست روی شانههایم گذاشت و تکانی داد.
صدایم زد، نگران و پرهراس.
_ لیزا؟ منو ببین. خوبی؟ چیزی نیس. تموم شد.
خوب نبودم. زبانم به کار افتاده بود. طوطیوار کل زندگیام را مرور میکرد. از آن اولِ اول. از وقتی که الیوت و لورا بودند. الکس بود و خندههای بیخیال من!
_ یکی بود یکی نبود، یه دختری بود به اسم لیزا که توی یه خونوادهٔ گرم و صمیمی به دنیا اومده بود.
خندیدم و به گوشهٔ اتاق خیره شدم. به تمسخر زمزمه کردم:
_ گرم و صمیمی...
بهنویسندگیآئینه✍🏻
#کپیبههرنحویازرمانحراموپیگردقانونیدارد.