-🌱
"یادشبخیر..."
روی انگشتهای پام ایستادم و خودم رو تا یخچال کشیدم. دستهام رو به لبهاش قلاب کردم. زبونم بیرون زده بود و چشمهام از ذوق. بستنیهای رنگیرنگی دهنم رو آب انداخته بود.
_ اوم! وای از اون صورتیها، کاکائویی، آخجونمی از اون زردا هم داره.
با صدای بلندم، عمو بستنی رو از خواب پروندم. بهتر، خیلی صدای خروپفش بلند بود. من رو که دید، خندید. مثل آقاجون بود. ولی شبیه علی کوچولو بیدندون بود.
_ به حنانه خانم کوچولو! چی میخوای؟
اخم کردم و دست به کمرم زدم.
_ من بزرگ شدم! قدم به یخچال بستنیها میرسه!
خندید و سرش رو تکون داد. چشمم رو به یخچال دادم و انگشتم رو سمت بستنی زرده گرفتم.
_ ننه گفته یدونه از اونا بگیرم.
باز خندید. وقتی میخندید چشمهاش دیگه معلوم نمیشد. در یخچال رو باز کرد بستنی رو برداشت. اون رو طرفم گرفت و دوباره خندید.
_ بستنی حصیری برای حنانه خانم بزرگ!
روی هوا قاپیدم و همونجا درش رو باز کردم. گاز گندهای زدم و نجوییده قورت دادم. یدفعه دندونها و سرم یخ کرد. اوخی گفتم و چشمها رو بستم. وقتی یخهای سرم رفت، چشمهام رو باز کردم و از مغازه بیرون رفتم. لیلیکنان تا خونهی ننه رفتم. هوا خیلی گرم بود حتی با لباس چیندار و آستین کوتاهمم بازم گرمم بود. حتی بستنیم هم گرمش بود. هی آب میشد و بین انگشتانم میریخت. چندشم میشد. انگشتانم بهم میچسبیدن و باز نمیشدن. به در خونه رسیدم. نیمه باز بود و آب از زیرش بیرون میاومد. درخت ننه تا بیرون در اومده بود. از این دونه سبز ترشها داشت. از فکرش دهنم آب افتاد و چشمهام کوچولو شد. مامان بهش چی میگفت؟ غیره؟ غاره؟ غورغوری؟ نمیدونم ولش کن!
شونهای بالا انداختم و در را هل دادم. با یه سلام بلند و دهن پر، داخل رفتم. ننه چادر به کمر بسته بود و با جارو و شلنگ به جون حیاط افتاده بود. بوی خاک آب خورده رو دوست داشتم. با صدای من، کمرش رو راست کرد و چشمهاش رو ریز. بدون عینک من رو نمیدید.
_ حنانه تویی ننه؟ گرفتی؟
گاز گندهای زدم و هومی کردم. سمت حوض آبی وسط حیاط دویدم و ذوقزده به ماهی قرمزها خیره شدم. بستنیام رو جلوی آب گرفتم و پُز دادم:
_ ببینید من بستنی نوندار دارم! دلتون میخواد؟ شماها ندارین؟ میخواین بهتون بدم؟
خواستم بستنی رو تو آب ببرم که صدای مامان دراومد.
_ حنانه چیکار میکنی با اون زبون بستهها!
سریع بستنی رو عقب کشیدم و لبهام رو غنچه کردم.
_ دلشون میخواست! نگا میکردن.
مامان خندید و به داخل خونه اشاره کرد.
_ از دست تو، بدون بیا برات ماکارانی درازی پختم با سس قرمز خرسی.
آخجونی گفت و آخر بستنیام رو داخل دهنم انداختم. سمت مامان دویدم و در آغوش بازش پریدم...
-قِصههاۍِآئینه'
-🌱 "یادشبخیر..." روی انگشتهای پام ایستادم و خودم رو تا یخچال کشیدم. دستهام رو به لبهاش قلاب کرد
سلام و محبت🌱
یه متن کوچولوی رنگی رنگی🤍🦋
سلام و مهر فراوان🌱
عزیزان در جریان هستین که رمان نوبرونه درحال ویرایشه تا دوباره توی فضای مجازی پارت گذاری بشه، برای همین درگیر ویرایش اون هستم و همچنین در کنار کار ویرایش دارم یه سری تحقیقات و مطالعات هم برای رمان تلالو انجام میدم که رمان از هر نظر بینقص باشه ( قراره چاپ بشه)...
لُب کلام اینکه، انقد سرم شلوغ شده که فرصت نمیکنم به اینجا و شما عزیزان برسم🥲
انشاالله بعد کار ویرایش نوبرونه و پایان پارتنویسی تلالو، دوباره برمیگردم به جمع خوب و گرم و صمیمی قصهها...
با عرض پوزش، ممنون از صبوریتون☺️🌱
اعضای کانال همگی دعوتید به....😍👇🏻👇🏻
https://digipostal.ir/cbvxsdi https://digipostal.ir/cbvxsdi
-قِصههاۍِآئینه'
اعضای کانال همگی دعوتید به....😍👇🏻👇🏻 https://digipostal.ir/cbvxsdi https://digipostal.ir/cbvxsdi
پیامای قدیمی رو نگاه میکردم، به این رسیدم...
یادش بخیر🧡
-قِصههاۍِآئینه'
اعضای کانال همگی دعوتید به....😍👇🏻👇🏻 https://digipostal.ir/cbvxsdi https://digipostal.ir/cbvxsdi
۲۵ تیر ۱۴۰۲، پیوند امواج عسلی...
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part225
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ماسک را روی صورتم جا به جا کردم.
عسلیهای شفافم از داخل آینه روی لباس پر از تور و سفیدم افتاده بود.
چرخ دوبارهای زدم.
لباس بختی که آیندهام را به علی گره میزد...
میشدم عروس علی!
خانم خانهٔ علی!
صاحب شش دونگ قلب علی!
_کم دلبری کن عسل خانم.
از آینه به چهرهٔ مردانهاش خیره شدم.
لبخندم دنداننما شد.
_چطور شدم؟
با خنده چشمکی زد برایم.
_علی کش!!
لب گزیدم و ذوقزده دوباره چرخیدم و دستانم را بهم کوبیدم.
_خیلی خوشگله.
یک قدم نزدیکتر آمد.
_هوم...تو بهش خوشگلی دادی!
پشت چشمی نازک کردم.
_تو اگه این زبونت رو نداشتی چطور میخواستی منو خام کنی؟
دستش را زیر چانهاش زد.
_با وجنات و سکناتم.
پشت چشمی نازک کردم و باز در سنگهای لباس عروسم غرق.
_برم همین رو بیعانه بدم؟
سرم را چند باره تکان دادم.
_اوهوم اوهوم.
لپم را کشید و سمت در خروجی چرخید.
لباس را با کمک شاگرد آنجا درآوردم و مانتو و روسریام را سر کردم.
علی دست در جیبش کرده و منتظرم بود.
از صاحب آنجا خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
_ممنون علی.
خیلی خوشگل بود...
_ناقابله خانم.
میگما ولی خودمونیم ها، عجب زبونی داری تو...
گامهایم را کوتاه و منظم برمیداشتم.
_چطور مگه؟
نیمنگاهی به من انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه این زبون شما نبود، والدین گرامیتون با اینجور عروسی گرفتن موافقت نمیکردن.
ابرو بالا انداختم و با پُز گفتم:
_دیگه دیگه؛ جز استعدادهای نهفتهٔ بندهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
-🍒
رنگاورنگه...
چانهام را جا به جا کردم. ساعدم قرمز شده بود و گزگز میکرد. صدای جیغ بچهها یک لحظه قطع نمیشد. حسرتزده هِی کشیدم و نگاهم را گرفتم. مامان از داخل خانه صدایم میزد.
بیحوصله و بلند گفتم:
_ بله؟!
_ یه دقیقه بیا اینجا.
پاهایم را تا داخل خانه کشیدم. دل و چشمم را سر ایوان و پیش شادی بچهها گذاشتم و داخل رفتم. مامان روی زیرانداز رنگورو رفته نشسته و مشغول جا کردن گلکلمها داخل دبه بود.
بالای سرش رفتم و گرفته لب زدم:
_ بله مامان؟
دست زرد شدهاش را سمت دبهٔ سرکه گرفت و گفت:
_ اون سرکه رو روی این گلکلما خالی کن. انشاالله دستت سبک باشه زود بگیره.
باشهای گفتم و سر وقت سرکه رفتم. خم شدم و دبه را بلند کردم. زورم نمیرسید. کمرم خم شد و موهایم توی صورتم ریخت. کشانکشان تا پیش مامان بردم. زمین گذاشتم و کمر راست کردم. نفسم رفت. هوف بلندی کشیدم و هوا را یکجا بلعیدم. در دبه را باز کردم و به سختی بلند. صدای زنگ خانه بلند شد و نگاه من سمتش کشیده.
_ هی دختر حواست کجاس! حروم کردیش...
ترسیده سریع به سمت مامان برگشتم. سر دبه را گرفته بود تا جلوی هدر رفتن سرکه را بگیرد. ابروهای نازکش را درهم کشید و تند و تیز خیرهام شد.
لب گزیدم و ریز و آرام زمزمه کردم:
_ ببخشید.
چشمش را نگرفت. لحنش تند بود.
_ اون مشما رو بده ببندم سرش. کِش پولا کو؟
دوباره زنگ نواخته شد. پیاپی و بدون لحظهای مکث. این صدای زنگ را میشناختم. مامان عصبی به آیفون اشاره کرد و بلند گفت:
_ سوخت! جواب بده.
دبه را زمین گذاشتم و سمت آیفون دویدم. گوشی را که برداشتم، صدای شاد و همهمهٔ بچهها آمد.
_ هیس! هیس! الو؟ نگار؟ میای کوچه بازی کنیم؟
گوشی را سفت چسبیدم و سرم را سمت مامان چرخاندم.
_ مامانم اجازه نمیده.
_ بیام پیشش خواهش کنم؟ مامانم بیاد اجازه میدهها!
سریع برگشتم و تندی گفتم:
_ نه! نه! خودم ازش اجازه میگیرم، صبر کن.
گوشی را گذاشتم و سمت مامان رفتم. پایین پیراهنم را گرفتم و دور انگشتم پیچاندم.
مظلوم و نازک صدایش زدم:
_ مامان...
سر دبهها را میزان میکرد و سرکه را کم و زیاد. بساط هر سالهمان بود. هر سال ترشی میگذاشت تا سال بعد. ترشیهایش معرکه بود.
خواستم ادامهٔ حرفم را بزنم که نگذاشت:
_ اون کِش و مشمارو بده و برو. قبل هفت اینجاییها نگار! گفته باشم. اینور و اونورم نرو، همین دم خونه.
ذوقزده بالا و پایین پریدم و چرخ زدم. سمت مامان خیز برداشتم و گونهاش را ماچ کردم. صورتش جمع شد.
_ نکن، تُف خالیم کردی! برو زود باش الان بابات میاد هنو این بساطو جمع نکردم.
چشمی گفتم و سریع کاری که گفته بود را انجام دادم. روی پا بند نبودم، سمت راهپله دویدم و از پلهها سرازیر شدم. در آهنی را باز کردم و بیرون پریدم.
پر انرژی گفتم:
_ بچهها، منم اومدم. چی بازی کنیم؟
آتنا بچهها را کنار زد و جلو آمد. توپ زیر بغلش بود و دست سیاهش را پای چشمش کشید. رد سیاهی زیر چشمش نشست و گونهاش را لک کرد. موهای خرگوشیاش از کش بیرون زده و توی صورتش شلخته ریخته بود. کلمات را غلیظ تلفظ میکرد و همیشه آب دهانش بیرون میپرید.
_ به نظرم رنگاورنگه! نه بچهها؟
یکی دو نفر مخالف بودن ولی آتنا بیمحلی کرد. قرار شد رنگاورنگه بازی کنیم. آتنا وسط ایستاد و رئیسبازی درآورد. قرار بود رنگ را او بگوید.
_ خوب، یک دو سه. شروع شد! رنگاورنگه...
همه باهم یکصدا گفتیم:
_ به چه رنگه؟
_ به رنگای قشنگه...
باز هم در جوابش صداها را یکی کردیم:
_ به چه رنگه؟
آتنا نگاهش را دور چرخاند و کمی فکر کرد.
_ به رنگه...
بعد سریع و بیمهابا گفت: _ صورتی!
هول کرده نگاهی بهم انداختیم که دیدم بچهها سمتم هجوم آوردند و لباسم را گرفتند. لباس صورتی بود!
آتنا انگشتش را به سمتم اشاره زد و گفت:
_ سوختی، حالا نوبته توئه.
بچهها جیغ زدند و من را وسط انداختند. کل کوچه را پر شده بود، پر از رنگهای خندان و صورتی...
-آئینه✍🏻💗
کیا این بازی رو میکردن؟
اینجا بگین👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17258256781567