🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀
🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃
🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀
🍃🧚🏻♀🍃
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ19 🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
نگاهش را گرفت.
نفس حبس شدهام آزاد شد.
از نگاهش لرزیدم.
چرا اینطوری بود؟
قدمهای منظم و استوارش را سمت اتاق رادین کشاند.قبل از اینکه وارد شود، رئیس در را باز کرد و با خوشرویی از او استقبال.
مردانه دست دادند.
_سلام جناب غفاری خوش اومدید.
غفاری دستش را تکانی داد و در جواب خوشآمد رادین، تبسم با صدایی زد:
_ممنونم جناب مجد.
برای همون مسئلهای که پشت تلف...
رادین سریع حرفش را قطع کرد:
_بله،بله!
بفرمایید داخل باهم صحبت میکنیم.
غفاری سرش را پایین انداخت و داخل رفت.
رادین، روی پاشنه چرخید و قبل از ورودش به اتاق سمتم برگشت.
دوباره دستور و حرف چند دقیقه پیشش را تکرار کرد:
_زود بیا، قهوهها هم یادت نره!
با پلک بستن "باشه" گفتم.
وقتی رفت و در را پشت سرش بست، برایش شکلک درآوردم.
پسرهیِ نچسبِ مزخرف!
ناگهان در دوباره باز شد و صورت کج من، مات ماند.
_در ضمن کاغذ قرارداد رو هم بیار.
حالت صورتم را عادی کردم و این بار زبانم را برای "چشم" چرخاندم.
وقتی از رفتنش مطمئن شدم نفس آسودهای کشیدم.
«آخ اگه میدید چی میشد!!»
تلفن را برداشتم و شمارهی آقای سلیمی را گرفتم و خبرش کردم.
سمت آبدارخانه رفتم، بابامراد مشغول دستمال کشی استکانهای خیس بود.
_چی میخوای باباجون؟!
چشم چرخاندم و پا سماوریهای شیشهای را روی کابینت یافتم.
_رئیس دستور دادن قهوه ببرم.
بابامراد متعجب نگاهی به من انداخت.
_به تو گفت؟!
از لبهای چفت شدهام "هومی" پراندم.
قهوه جوش را از پودر قهوه پر کردم و آبجوش را رویش ریختم.
_فنجونها کجان بابا مراد؟
استکانها را رها کرد و سمت کابینتها رفت.
در کابینت بالایی را باز کرد و دوتا فنجان چینی خوشگل بیرون آورد.
_ایناهاش. بیا باباجون.
من که تو کار این رئیس موندم.
فنجانها را گرفتم.
_منم موندم.
یه بار داغ میکنه!
یه بار خنک میشه و دستور میده!
متعادل نیس کلا.
پیرمرد خندید.
_از دست تو و اون زبونت.
دخترجون بشنوه چیکار میکنی؟
شانهای بالا انداختم.
_هیچی خیلی شیک جُل و پِلاسم رو جمع میکنم قبل از اینکه با الدنگی شوتم کنه بیرون خودم خانومانه میرم.
باز خندید و ردیف دندانهایش از بین محاسن خاکستریاش پیدا شد.
یک ربعی را با، بابامراد صحبت کردم و بعد از حاضر شدن قهوه، آن را تمیز در فنجانها ریختم.
با دستمال کاغذی، قطرات قهوه را که روی نعلبکی زیر فنجان ریخته بود، پاک کردم.
سینی کوچک و شیکی را که مخصوص مهمانهای خاص بود، برداشتم و فنجانها را در آن چیدم.
بابامراد با دیدن قهوههای چیده شده در سینی نگاه پر از تحسینی به انداخت.
مضطرب گفتم:
_خوب شده بابا مراد؟
پلک بهم زد و گفت:
_عالی شده!
لبخند زدم و آهسته و محتاط سمت میزم رفتم.برگههای قرارداد را از قبل آماده روی میز گذاشته بودم.
با احتیاط، یک دستم را دراز کردم و آنها را برداشتم.
جمع کردن چادر و گرفتن سینی، برگههایی که توی دستم بود، راه رفتن را برایم سخت میکرد.
قدمهایم را منظم و آرام برمیداشتم تا مبادا قهوهها بریزد.
وقتی جلو در رسیدم با حالت زاری نگاهی به آن انداختم و نگاهی به دستان پرم.
حالا چطور در بزنم؟!
چادرم را ول کردم و با دستی که برگه در آن بود، به سختی در زدم.
_بیا تو.
حالا چطور در را باز کنم؟!
ای خدا!!
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🧚🏻♀🍃
🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀
🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃
🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃🧚🏻♀🍃