eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• نگاهش را گرفت. نفس حبس شده‌ام آزاد شد. از نگاهش لرزیدم. چرا اینطوری بود؟ قدم‌های منظم و استوارش را سمت اتاق رادین کشاند.قبل از اینکه وارد شود، رئیس در را باز کرد و با خوش‌رویی از او استقبال. مردانه دست دادند. _سلام جناب غفاری خوش اومدید. غفاری دستش را تکانی داد و در جواب خوش‌آمد رادین، تبسم با صدایی زد: _ممنونم جناب مجد. برای همون مسئله‌ای که پشت تلف... رادین سریع حرفش را قطع کرد: _بله،بله! بفرمایید داخل باهم صحبت می‌کنیم. غفاری سرش را پایین انداخت و داخل رفت. رادین، روی پاشنه چرخید و قبل از ورودش به اتاق سمتم برگشت. دوباره دستور و حرف چند دقیقه پیشش را تکرار کرد: _زود بیا، قهوه‌ها هم یادت نره! با پلک بستن "باشه‌" گفتم. وقتی رفت و در را پشت سرش بست، برایش شکلک درآوردم. پسره‌یِ نچسبِ مزخرف! ناگهان در دوباره باز شد و صورت کج من، مات ماند. _در ضمن کاغذ قرارداد رو هم بیار. حالت صورتم را عادی کردم و این بار زبانم را برای "چشم" چرخاندم. وقتی از رفتنش مطمئن شدم نفس آسوده‌ای کشیدم. «آخ اگه می‌دید چی می‌شد!!» تلفن را برداشتم و شماره‌ی آقای سلیمی را گرفتم و خبرش کردم. سمت آبدارخانه رفتم، بابامراد مشغول دستمال کشی استکان‌های خیس بود. _چی می‌خوای باباجون؟! چشم چرخاندم و پا سماوری‌های شیشه‌ای را روی کابینت یافتم. _رئیس دستور دادن قهوه ببرم. بابامراد متعجب نگاهی به من انداخت‌. _به تو گفت؟! از لب‌های چفت شده‌ام "هومی" پراندم. قهوه جوش را از پودر قهوه پر کردم و آبجوش را رویش ریختم. _فنجون‌ها کجان بابا مراد؟ استکان‌ها را رها کرد و سمت کابینت‌ها رفت. در کابینت بالایی را باز کرد و دوتا فنجان چینی خوشگل بیرون آورد‌. _ایناهاش. بیا باباجون. من که تو کار این رئیس موندم. فنجان‌ها را گرفتم. _منم موندم. یه بار داغ می‌کنه! یه بار خنک میشه و دستور میده! متعادل نیس کلا. پیرمرد خندید. _از دست تو و اون زبونت. دخترجون بشنوه چی‌کار می‌کنی؟ شانه‌ای بالا انداختم. _هیچی خیلی شیک جُل و پِلاسم رو جمع می‌کنم قبل از اینکه با الدنگی شوتم کنه بیرون خودم خانومانه میرم. باز خندید و ردیف دندان‌هایش از بین‌ محاسن خاکستری‌اش پیدا شد. یک ربعی را با، بابامراد صحبت کردم و بعد از حاضر شدن قهوه، آن را تمیز در فنجان‌ها ریختم. با دستمال کاغذی، قطرات قهوه را که روی نعلبکی زیر فنجان ریخته بود، پاک کردم. سینی کوچک و شیکی را که مخصوص مهمان‌های خاص بود، برداشتم و فنجان‌ها را در آن چیدم. بابامراد با دیدن قهوه‌های چیده شده در سینی نگاه پر از تحسینی به انداخت. مضطرب گفتم: _خوب شده بابا مراد؟ پلک بهم زد و گفت: _عالی شده! لبخند زدم و آهسته و محتاط سمت میزم رفتم.برگه‌های قرارداد را از قبل آماده روی میز گذاشته بودم. با احتیاط، یک دستم را دراز کردم و آن‌ها را برداشتم. جمع کردن چادر و گرفتن سینی، برگه‌هایی که توی دستم بود، راه رفتن را برایم سخت می‌کرد. قدم‌هایم را منظم و آرام برمی‌داشتم تا مبادا قهوه‌ها بریزد. وقتی جلو در رسیدم با حالت زاری نگاهی به آن انداختم و نگاهی به دستان پرم. حالا چطور در بزنم؟! چادرم را ول کردم و با دستی که برگه در آن بود‌، به سختی در زدم. _بیا تو. حالا چطور در را باز کنم؟! ای خدا!! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃