.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ297🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
لحنش را مقتدرانه کرد و غرورم را خورد کرد.
_در جایگاهی نیستی که بخوای تهدید کنی. فعلاً زندگیت و هست و نیستت تو مشت منه! باب میلم رفتار نکنی.
فوتی پای گوشی کرد و قهقهه زد.
_همه رو میفرستم رو هوا. شِنُفتی؟!
قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم، گوشی قطع شد. دستم را انداختم و گوشی را روی میز. اعصابم بدجور خورد شده بود. باید چیکار میکردم با این لعنتی؟!
کاش میشد برای اشتباهات و خطاهایمان یک پاککن وجود داشت تا لکههای سیاه را از دفتر زندگیمان پاک کنیم که هر روز اینطور توی چشم نزنند!
صدای پیامکم بلند شد. گوشی را چنگ زدم و پیام را نگاه کردم. آدرس محل قرار نوشته بود. همان جای لعنتی!
رسماً روی مغزم رژه میرفت و تمرکزم را میگرفت. اینطوری نمیشد باید یک درسی بهش میدادم که دیگر از این غلطها نکند...
با همین فکر شمارهٔ حسام را گرفتم و گوشی را دم گوشم گذاشتم. با بوق اول برداشت.
_سلام داداش.
.
"سبا"
ناراحت به موبایلم زل زدم.
چرا قطع کرد گوشی رو؟ نکنه جلسه داشته؟
خودم را روی کاناپه انداختم. سر چرخاندم و ساعت را دید زدم. به عصر نزدیک میشد و رادین هنوز نیامده بود. دلم برای سارا و سبحان لک زده بود. میخواستم زودتر از وقت شام بروم و با آنها بیشتر باشم.
هوفی کردم و روی کاناپه چرخیدم که زیرم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
_آخ!
دست به پهلو گرفتم و با صورت دردآلودم نشستم. شروع به ماساژ دادنش کردم. از حرصم ضربهای به مبل زدم و برایش دهان کجی کردم.
با کمک گرفتن از دستهٔ مبل بلند شدم و روی پا ایستادم. سمت اتاق خوابمان رفتم و در کمد را باز کردم. پیراهن آبی کاربنی رادین را بیرون کشیدم و مانتوی سرمهای خودم.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌