.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ299🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
با خجالت شمارهٔ خانه را گرفتم. صدایی از اتاق نمیآمد، حدس میزدم رادین خواب باشد.
_الو سبا؟ کجایین پس؟
این دوتا مخمو خوردن بس که گفتن کی میاین.
لب گزیدم. دلم برای دیدنشان پر کشید. گرفته جواب مامان را دادم.
_سلام مامان.
کمی مکث کرد. مادر بود و از راه دور و از پشت تلفن هم حال جگرگوشهاش را میفهمید. نگرانم شده بود که اینطور پرسید.
_خوبی سبا؟ چرا صدات گرفته؟
نفس بلند و عمیقی کشیدم. به ذوق خودم و بچهها فکر کردم. رادین حسابی زده بود توی برجکم.
_شرمنده مامان، رادین یکم ناخوش احوال، فکر نکنم امشب بتونیم بیایم.
قانع نشده بود.
_اتفاقی افتاده؟ دعواتون شده؟
دعوا کردیم؟
نه فقط یکم ناملایمتی بود که برایم غریب میآمد...
_نه مامان. رادین تازه از سرکار رسیده خستهس. حالش خوب نیس.
_ای بابا؛ باشه اشکال نداره.
قربون فهم و شعورش برم! درک میکرد و سوال نمیپرسید. زیرکانه نصایحش را هم میکرد.
_فردا اگه تونستید بیاین. عیبی نداره پیش میاد خودتو ناراحت نکن. یه چایی دم کن برای سردرد خوبه. شام داری؟!
روی پلکم را با انگشتم مالیدم.
_چشم دم میکنم. نه شام ندارم. یه املتی چیزی میزنم.
اخطارگونه خواندتم:
_سبا! املت؟
پوفی کردم و خودم را روی کاناپه ولو کردم.
_چشم، یه چیز بهتر درست میکنم.
خندهٔ نرمی کرد.
_چه تنبلی تو! برو به کارت برس. اخمهاتم باز کن.
لحنم را کشیدم.
_چشم!!
_کار نداری؟
_نه مامان، به بابا و بچهها سلام برسون. خداحافظ.
_خداحافظ.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌