eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
84 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• دستانم را کشیدم. ساعت را نگاهی انداختم، ساعت نزدیک هشت بود. اوه! وسایلم را جمع کردم. رادین حرص بلوایی که نامزد عزیزش به پا کرده بود را سر کارمندها خالی کرد. برای همه سه ساعت اضافه کاری برید. چقدر حرص خوردیم و با فرشته مستفیضش کردیم. نام فرشته، لبخند روی لبم نقش انداخت. دخترک شیطون و پرحرف! نه به آن شوری شوری، نه به این بی‌نمکی... صبح با اکراه دست می‌داد و بعد از ظهری با اصرار باید از اتاقم بیرونش می‌کردم. آخر، داد رادین باعث شد از اتاقم دل بکند و سراغ میز و تلفن دائم زنگش برود. از اتاق بیرون رفتم. اندک افراد شرکت؛ من بودم و فرشته و بابا مراد. پیش میز منشی رفتم. _کارت تموم نشد؟ گوشی‌اش را داخل کیف هل داد و بند کیف را روی شانه انداخت. _چرا. خونه‌تون کدوم ور میشه؟ شاید مسیرمون خورد باهم رفتیم. نوچی کردم. _طرف امام‌زاده‌س! "اوه" کشیده از دهانش خارج شد. _از اونجا میای اینجا؟ هومی کردم. بابا مراد از آبدارخانه بیرون آمد. وسط سالن دست کمر به زد. _دخترا نمیرید؟ می‌خوام در‌ها رو قفل کنم. تندی گفتیم: _چرا چرا. از بابا‌مراد خداحافظی کردیم. هنوز از در شرکت بیرون نرفته بودیم که فرشته بلند گفت: _آخ آخ دیدی یادم رفت. سوالی پرسیدم: _چی‌رو؟ هول برگشت داخل و همانطور جواب من را هم داد. _تو برو الان میام. "باشه" را زمزمه کردم. پله‌های کوتاهش را طی کردم و به خروجی رسیدم، پایم را بیرون نگذاشته بودم که صدایی در جا متوقفم کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃