eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . سلام و مهر فراوان🌱 اینجا کنار هم جمع شدیم تا قصه‌ها و سرگذشت‌هایی که با پیچ و تاب قلم نوشته می‌شوند را بخوانیم... . به خونه‌ی پر از قصه‌ی من خوش اومدین🌿 عزیزان شما با بنر رمان تلالو عضو کانال شدین😊🦋 بنر واقعی و قسمتی از پارت آینده رمان هست. با نگاه گرم‌تون همراهی‌مون کنید❤️ پارتگذاری: -هرشب، به جز جمعه‌. -پارت اول رمان تلالو🌙👇🏻(ریحانه‌و‌هادی) https://eitaa.com/aeiin_ghese/9294 ❣میانبر‌تلالو❣ https://eitaa.com/aeiin_ghese/9518 -پارت اول رمان دیو‌و‌پری🧚🏻‍♀️👇🏻(سبا‌و‌رادین) https://eitaa.com/aeiin_ghese/9168 💕میانبر‌دیو‌و‌پری💕 https://eitaa.com/aeiin_ghese/9509
-🌱 "یادش‌بخیر..." روی انگشت‌های پام ایستادم و خودم رو تا یخچال کشیدم. دست‌هام رو به لبه‌اش قلاب کردم. زبونم بیرون زده بود و چشم‌هام از ذوق. بستنی‌های رنگی‌رنگی دهنم رو آب انداخته بود. _ اوم! وای از اون صورتی‌ها، کاکائویی، آخجونمی از اون زردا هم داره‌. با صدای بلندم، عمو بستنی رو از خواب پروندم‌. بهتر، خیلی صدای خروپفش بلند بود. من رو که دید، خندید‌. مثل آقاجون بود. ولی شبیه علی کوچولو بی‌دندون بود. _ به‌ حنانه خانم کوچولو! چی‌ می‌خوای؟ اخم کردم و دست به کمرم زدم. _ من بزرگ شدم! قدم به یخچال بستنی‌ها می‌رسه! خندید و سرش رو تکون داد. چشمم رو به یخچال دادم و انگشتم رو سمت بستنی زرده گرفتم. _ ننه گفته یدونه از اونا بگیرم. باز خندید. وقتی می‌خندید چشم‌هاش دیگه معلوم نمی‌شد. در یخچال رو باز کرد بستنی رو برداشت. اون رو طرفم گرفت و دوباره خندید. _ بستنی حصیری برای حنانه خانم بزرگ! روی هوا قاپیدم و همون‌جا درش رو باز کردم. گاز گنده‌ای زدم و نجوییده قورت دادم. یدفعه دندون‌ها و سرم یخ کرد. اوخی گفتم و چشم‌ها رو بستم. وقتی یخ‌های سرم رفت، چشم‌هام رو باز کردم و از مغازه بیرون رفتم. لی‌لی‌کنان تا خونه‌ی ننه رفتم. هوا خیلی گرم بود حتی با لباس چین‌دار و آستین کوتاهمم بازم گرمم بود. حتی بستنی‌م هم گرمش بود. هی آب می‌شد و بین انگشتانم می‌ریخت. چندشم می‌شد. انگشتانم بهم می‌چسبیدن و باز نمی‌شدن. به در خونه رسیدم. نیمه باز بود و آب‌ از زیرش بیرون می‌اومد. درخت ننه تا بیرون در اومده بود. از این دونه سبز ترش‌ها داشت. از فکرش دهنم آب افتاد و چشم‌هام کوچولو شد‌. مامان بهش چی‌ می‌گفت؟ غیره؟ غاره؟ غورغوری؟ نمیدونم ولش کن! شونه‌ای بالا انداختم و در را هل دادم. با یه سلام بلند و دهن پر، داخل رفتم. ننه چادر به کمر بسته بود و با جارو و شلنگ به جون حیاط افتاده بود. بوی خاک آب خورده رو دوست داشتم. با صدای من، کمرش رو راست کرد و چشم‌هاش رو ریز. بدون عینک من‌ رو نمی‌دید. _ حنانه تویی ننه؟ گرفتی؟ گاز گنده‌ای زدم و هومی کردم. سمت حوض آبی وسط حیاط دویدم و ذوق‌زده به ماهی قرمز‌ها خیره شدم. بستنی‌ام رو جلوی آب گرفتم و پُز دادم: _ ببینید من بستنی نون‌دار دارم! دلتون می‌خواد؟ شماها ندارین؟ می‌خواین بهتون بدم؟ خواستم بستنی رو تو آب ببرم که صدای مامان دراومد. _ حنانه چیکار میکنی با اون زبون بسته‌ها! سریع بستنی رو عقب کشیدم و لب‌هام رو غنچه کردم. _ دلشون می‌خواست! نگا می‌کردن. مامان خندید و به داخل خونه اشاره کرد. _ از دست تو، بدو بیا برات ماکارانی درازی پختم با سس قرمز خرسی. آخجونی گفت و آخر بستنی‌ام رو داخل دهنم انداختم. سمت مامان دویدم و در آغوش بازش پریدم...