eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
😍آفرین، امروز سرآغازه تلالو - برای اینکه کانال خالی نمونه، دیو و پری رو به یادگار می‌خوام بذارم داخل کانال بمونه. ولی از امروز پارتگذاری تلالو رو داریم🦋
رمان تلالو✨ به‌ نام‌ خدای نور و درخشش... خدای ضحی و روشنایی... خدای درخشندگی، خدای تلالو💛 خلاصه: _ رمان در مورد سرگذشت دختر‌یست کانادایی، به اسم لیزا که عاشق به چالش کشیدن ذهنش هست و به دوستش در حل پرونده‌های جنایی کمک می‌کند. در یکی از پرونده‌های قتل، لیزا با کسی آشنا میشه که تمام معادلاتش‌و بهم می‌زنه و کاری می‌کنه که پای هادی و ریحانه به زندگیش باز بشه... ژانر رمان: عاشقانه_اجتماعی_اعتقادی 😉🇮🇷
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙 ❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿 ۰﷽۰ فصل‌لَيْل🌙 🪔 در خانه را باز کردم‌‌. بی‌حوصله و شلخته، کفش‌هایم را درآوردم و کوله‌ام را روی ساعدم آویز کردم. کتِ لی‌ام درحال افتادن از شانه‌هایم بود و روی بازویم نشسته بود. خودم را تا کاناپهٔ وسط هال کشاندم. با زاری به کلید برق نگاه کردم. _ خودت روشن‌شو، من حوصلهٔ بلند شدن ندارم! روی کاناپه ولو شدم و کوله‌ام را بی‌هدف شوت کردم. دستانم زیر سرم رفتند و درهم گره شدند. پلکم را بستم و آب بینی‌ام را بالا کشیدم. عجب روزی بود امروز! گوشی‌ام زنگ خورد. با همان پلک‌های بسته دست در جیبم کردم و گوشی را درآوردم. بدون دیدن مخاطب، آیکون را کشیدم و گوشی را بغل گوشم گذاشتم. _ بله؟! صدای شاد و شنگول ژانت از پشت خط آمد. _ لیزا؟ یه پرونده عالی دارم، میای دیگه؟! پلک‌هایم به ضرب باز شد و بدنم خودکار قائم. روی کاناپه نشستم. هیجانِ خونم بالا رفت. _ همین الان راه میوفتم. این‌ را گفتم و تماس را قطع کردم. دستانم را مشت کردم و پرقدرت گفتم: _ یس!! کتم را با حرکتی به تن کردم و کوله‌ام را چنگ زدم. سمت پاگرد دویدم و کفشم را به پا زدم. از خانه بیرون رفتم و سمت پله‌ها راه افتادم. آسانسورِ شلوغ و انتظار کشیدنش، برای من نبود! در کوتاه‌ترین زمان، خودم را به ادارهٔ پلیس رساندم و یک راست طرف اتاق الکس رفتم. همیشه ژانت را آنجا می‌شد پیدا کرد! بدون در زدن، در را باز کردم و داخل رفتم. _ کو؟ کجاست؟ ژانت از روی میز پایین پرید و اخمی کرد. _ در زدن بلد نیستی؟ نگاهم را دور گرداندم و خندهٔ کجی تحویلش دادم. _ الکس که اینجا نیس، پس کارای خصوصی نمی‌کردین! بیخیال، کو؟ ببینمش... سرش را متأسف تکان داد و میز را دور زد. خم شد و کشو را باز کرد و پرونده‌ای سبز رنگ بیرون آورد‌. روی میز انداخت و بهش اشاره زد. _ اینه، الکس سپردتش به من. بیا یه نگاه بنداز. سرامیک‌ها را سریع رد کردم و خودم را به میز رساندم. دست انداختم و پرونده را برداشتم‌. همانطور که ورق می‌زدم، از ژانت پرسیدم: _ در مورد کیه؟ دستانش را روی سینه‌اش جمع کرد و تکیه‌اش را یک طرفه به میز داد. چشمش را به من داد و توضیح: _ گم‌شدن یه مانکن توی فروشگاه خیابون بیست و هفته. اسمش جنی لوپارم. ابرویم بالا رفت و نگاهم روی پرونده چرخید. _ خب بقیه‌ش؟ حالتش را حفظ کرد و ادامه داد: _ مادرش زنگ می‌زنه و میگه دخترش چند روزی خونه نیومده. توی همون زمان هم گزارش پیدا شدن یه ماشین بدون سرنشین میاد که صندلیش خونیه و چاقو داخلش افتاده بوده. لبخند روی لبم شکفت. _ جالب شد! ادامه‌ش؟ ژانت نفسی گرفت و موهای کوتاهش را پشت گوش فرستاد. _ با استعلام گرفتن، فهمیدیم ماشینه جنیِ. هیچ اثر انگشتی نیس، خون ریخته شده‌‌ام ماله دختره‌س. هم‌زمان با دختره هم، نامزدش خونه نیومده. احتمال فرار می‌دادم... نوچی کردم و پرونده را زیر و رو. _ واسهٔ یه فرار دو نفره، انقد پیچیده نقشه نمی‌کشن. _ پس نامزده مضنون به قتله. سرم را تکان دادم و باز هم حرفش را نفی کردم. _ نه بعید می‌دونم. اگه قرار به کشتن بود، هم فرصت‌های بهتری داشت هم روش‌های بهتری... لبم را جمع کردم و زیرلبی گفتم: _ یه جای کار می‌لنگه! به‌نویسندگی‌آئینه✍🏻 .
-قِصه‌هاۍِآئینه'
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙 ❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿 ۰﷽۰ #رمان_تَـلالـؤ✨ فصل‌لَيْل🌙 #چراغ_اول🪔 در
اولین پارت، نوش نگاهتون🦋 پارت بعدی هم شب تقدیم نگاهتون میشه. صبح‌ها هم ان‌شاالله دیو و پری رو داریم😊
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙 ❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿 ۰﷽۰ فصل‌لَيْل🌙 🪔 پرونده را بستم و روی میز گذاشتم. _ اطلاعاتی از جنی یا نامزدش داری؟ به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت و گره کوچکی بین ابرویش. _ آره، ولی فعلا نمی‌تونم نشونت بدم. الان سر و کلهٔ الکس پیدا میشه. تو برو خونه، منم میام اونجا. سوالی چشمم را در تیله‌های طوسی‌اش ریختم. _ مگه می‌تونی پرونده رو بیاری اونجا؟ موبایلش را از جیبش درآورد و جلوی چشمم تاب داد. چشمکی زد. _ نه، ولی با تکنولوژی چرا! سرم را متأسف به طرفین تکان دادم. بند کوله‌ام را در مشت گرفتم. _ باشه پس زود بیا. باشه‌ای گفت و دستش را به نشانهٔ خداحافظی تکان داد. سمت در اتاق قدم برداشتم و دستگیره را دست گرفتم که ناگهان بی‌هوا باز شد. تعادل درستی نداشتم، با صورت به کسی خوردم. آخم بلند شد و سرم را بالا کشیدم. الکس با اخم‌های درهم صورتم را کاوید. _ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ بینیِ دردناکم را ماساژ دادم و چشم از او گرفتم. _ اومده بودم دوستم‌و ببینم! پوزخند عصبی زد و از من به ژانت نگاه کرد. پروندهٔ توی دست ژانت را نشان داد. _ فقط گپ و گفت دوستانه؟! ژانت خودش را رساند و مقابلم ایستاد، فاصلهٔ بین من و الکس. _ آره گپ و گفت دوستانه! تو چی‌کار داری؟ انگشت الکس تهدیدوار بالا آمد که ژانت انگشتش را گرفت و خم کرد. _ برای من انگشت بالا نیار! هرکاری بخوام می‌کنم. دستش را پشت کمرش آورد و مچ من را گرفت. فشار خفیفی داد و با چشم و ابرو اشاره کرد بروم. الکس عصبی به صورت او و من نگاهی انداخت. نفس پر حرصش را سمت دیوار فوت کرد. _ هر غلطی می‌خوای بکنی بکن! تنه‌ای به ژانت زد و از کنارش رد شد. چشمم را دنبالش روانه کردم، داخل اتاق رفت و در را محکم بهم کوبید. پلکم بی‌اراده بسته شد و چشمم چین خورد. _ دیوونه! پلکم را باز کردم و نگاهم را به صورت ژانت دادم. ابرویم بالا رفت. _ دیوونه‌ست‌و عاشق‌شی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد و دستم را ول. _ خواهر همونی دیگه، زبونت تلخه! قراره بهم بزنیم. تعجب از سر و رویم می‌بارید. _ چرا؟ اون همه لاو ترکوندنتون چی شد پس؟ عاقل اندر سفیه خیره‌ام شد. دستش را پشت کمرم گذاشت و هلم داد. _ بیا برو! جدی نبودم محض خوشگذرونی. بیا برو الان میاد دوباره جیغ جیغ می‌کنه. هوفی کردم و بای‌بای. زیاد عجیب نبود، الکس پسر الیوت بود و... نفسی گرفتم و آه کشیدم‌. سرم را تکان دادم و افکارم را بیرون ریختم‌. روی خودم کار کرده بودم که فراموش کنم. لبخند تصنعی‌ام را روی لبم نشاندم و از اداره بیرون زدم. به‌نویسندگی‌آئینه✍🏻 .
بین مخلوقاتم، تلالو سوگلیه❤️ یکم جلوتر بریم متوجه میشید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• دستانم را کشیدم. ساعت را نگاهی انداختم، ساعت نزدیک هشت بود. اوه! وسایلم را جمع کردم. رادین حرص بلوایی که نامزد عزیزش به پا کرده بود را سر کارمندها خالی کرد. برای همه سه ساعت اضافه کاری برید. چقدر حرص خوردیم و با فرشته مستفیضش کردیم. نام فرشته، لبخند روی لبم نقش انداخت. دخترک شیطون و پرحرف! نه به آن شوری شوری، نه به این بی‌نمکی... صبح با اکراه دست می‌داد و بعد از ظهری با اصرار باید از اتاقم بیرونش می‌کردم. آخر، داد رادین باعث شد از اتاقم دل بکند و سراغ میز و تلفن دائم زنگش برود. از اتاق بیرون رفتم. اندک افراد شرکت؛ من بودم و فرشته و بابا مراد. پیش میز منشی رفتم. _کارت تموم نشد؟ گوشی‌اش را داخل کیف هل داد و بند کیف را روی شانه انداخت. _چرا. خونه‌تون کدوم ور میشه؟ شاید مسیرمون خورد باهم رفتیم. نوچی کردم. _طرف امام‌زاده‌س! "اوه" کشیده از دهانش خارج شد. _از اونجا میای اینجا؟ هومی کردم. بابا مراد از آبدارخانه بیرون آمد. وسط سالن دست کمر به زد. _دخترا نمیرید؟ می‌خوام در‌ها رو قفل کنم. تندی گفتیم: _چرا چرا. از بابا‌مراد خداحافظی کردیم. هنوز از در شرکت بیرون نرفته بودیم که فرشته بلند گفت: _آخ آخ دیدی یادم رفت. سوالی پرسیدم: _چی‌رو؟ هول برگشت داخل و همانطور جواب من را هم داد. _تو برو الان میام. "باشه" را زمزمه کردم. پله‌های کوتاهش را طی کردم و به خروجی رسیدم، پایم را بیرون نگذاشته بودم که صدایی در جا متوقفم کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• بم و مردانه با کسی صحبت می‌کرد. زیر پله پنهان شده و با کسی تلفنی پچ می‌زد. تک‌تک سلول‌های بدنم استدعا می‌کردند تا استراق سمع کنم و این مکالمه‌ی پنهانی را گوش بدهم‌‌. تسلیم و مطیع خواسته‌ام شدم و پشت پله‌ها پناه گرفتم. گوش تیز کردم. گرفته و عصبی حرف می‌زد. _تو مطمئنی اتابک؟ ... _با چشمای خودت دیدی؟ ... حس کردم دندان بهم سایید. _عکس بده. ... _ریختن خونش بهم حلال شده! ... _چی‌چی‌و آروم باشم... _إ سبا اینجایی؟ با صدای فرشته از جا پریدم. یک چشمم به زیر پله و دیگری به فرشته. قلبم در حلقم، ضربان گرفته بود. خواستم از دیوار فاصله بگیرم که قامت بلند رادین میخکوبم کرد. "ای لعنت به این شانس! آخه الان وقت اومدن بود فرشته؟" دمای بدنم در چشم برهم زدنی زیر سی و هفت درجه شد. میتی یخ‌زده شدم وقتی نگاه خیره و غضب‌ناک رادین را دیدم. "یعنی فهمیده؟ سبا بدبخت شدی!" فرشته پیش دستی کرد. _إ رئیس هنوز نرفتین؟ چنگال‌های رادین، توی موهایش رفت. کلافه بود و این حتی با آن نقاب مغرور و مغضوب هم، آشکار بود. _داشتم می‌رفتم، تشنم شد برگشتم. فرشته، نگاهی به اطراف انداخت. _حالا خوردین؟ از کجا؟ سقلمه‌ای به پهلوی فرشته زدم. صورتش جمع شد. با درد گفت: _چرا می‌زنی؟ رنگم پرید. حالا چطور جمعش کنم؟ لحظه‌ای زیر چشمی هر دو را زیر نظر گرفتم. درست دیدم یا غلط؟ لب‌های رادین لحظه‌ای کش آمد و به حالت اول برگشت. انگار که کشی را کشیده و بعد ول کرده باشی؛ دوباره همان‌طور با صورت خشمگین بهم نگاه کرد. _چیزی نیس خانم شیرانی منظورش اینکه یه چند دقیقه دیرتر میومدی کارم تموم شده بود!! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃