eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
« عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم. » عبدالله که لباس سلیمان را در مح
...و از سکوی میان مغازه پایین آمد. زید نیز کوره ها را خاموش کرد و با پدر همراه شد. چشم زبیر به ام ربیع افتاد که جلو مغازه ی او مکثی کرده بود و دوباره به راه افتاده بود. بشیر دست بر شانه زبیر گذ اشت و گفت:« راستش را بگو عجله تو برای نماز است، یا افطار بعد از نماز؟! » زبیر بی آنکه از کسی پنهان بماند، چشم از ام ربیع بر نمی داشت. گفت: « فعلاً هیچ کدام! تو برو، کاری در مغازه دارم، بعد خود را می رسانم. » بشیر که ام ربیع را دید، علت تأخیر زبیر را فهمید. پوزخندی زد و به راه افتاد. زبیر بازگشت. ام ربیع او را دید. خواست راهش را تغییر دهد. اما راه گریز نمانده بود. زبیر پرسید: « ام ربیع! چیزی می خواستی؟ » ام ربیع سر چرخاند و زبیر را پشت سر خود دید. گفت: « می خواستم! اما وقت نماز است. » و خواست به راه بیافتد که زبیر راه او را بست و گفت: « ام ربیع! هنوز تصمیم خود را نگرفته ای؟ » « من تصمیم خود را وقتی گرفتم که زنان را به خانه ام فرستاده بودی. » زبیر گفت: « زبیر گفت دخترانت را به خانه شوهر فرستاده ای، پسرت هم مردی شده به تو قول می دهم برای او هم خودم همسری مناسب پیدا کنم. حالا وقت آن نیست که به خودت بیاندیشی؟ » ام ربیع گفت: « تو واقعاً نگران من هستی؟! » زبیر گفت: « تو در تمام بنی کلب دلسوزتر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز اینکه که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه ی بیت المال، چگونه می خواهی سر کنی؟! که شش ماه تو را هم کفاف نمی دهد. اما در خانه ی من، هر چه می خواهی برایت مهیاست. » ام ربیع گفت: « من به قناعت عادت کرده ام. » و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: « ام ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم. » ام ربیع بی آنکه رو بر گرداند، گفت: « خداوند ما را کفایت می کند! » و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبیر هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آنها ر اگرفته بودند. زبیر گفت: « کاروان کیست؟! » ام ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شترها. ام ربیع کاروان را شناخت. گفت: « کاروان سلیمان است! » زبیر گفت: « او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟ » ام ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: « چه بر سر این کاروان آمده؟ » یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه ی شتری خوابیده بود. ام ربیع گفت: « پس سلیمان کجاست؟ » مردی از کاروانیان گفت: « راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج میبردند. سلیمان هم زخمی عمیق برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی. » ام ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام ربیع گفت: « سلیمان! » سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: « خداروشکر که تو را دیدم! نمی خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده اش نرسانده ام. » و از هوش رفت. *** شب همه در خانه ی ام ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی – شیخ بنی کلب – بالای اتاق کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه لباسش ور می رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ام ربیع درظرفی آب ریخت و آن را به در اتاق برد. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه ی سلیمان کرد. زبیر گفت: « اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم. » بشیر گفت: « باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره ای بیاندیشد. » عبدالاعلی گفت: « گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد. » زبیر گفت: « پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمؤمنان یزید استمداد کنیم. »
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_دوم ...و از سکوی میان مغازه پایین آمد. زید نیز کوره ها را خاموش کرد و با پدر همر
عبدالله گفت: « پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم. » سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت می کرد. از بشیر پرسید: « ام ربیع کجاست؟ » بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربیع بیرون رفت. سلیمان گفت: « مرا با او تنها بگذارید. » بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست و از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند. ام ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره ی اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه، به ام ربیع ربیع دوخته شده بود. ام ربیع گفت: « خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانتداری بود! » همه از مرگ سلیمان اگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: « او به تو چه گفت مادر؟ » « سفارشیی از پدرت برای تو داشت! » ربیع به فکر فرورفت . زبیر جلو آمد و پرسید: « چه سفارشی؟ » ام ربیع گفت: « اگر می خواست، به تو می گفت! » زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد. ام ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: « سلیمان را به مسجد ببرید! » بعد رو به عبدالله گفت: « دوست داشتم زمانی می رسیدی که می توانستیم جشنی برپا کنیم، اما ... » عبدالله مجال نداد. گفت: « جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند. » جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد. ربیع گفت: « او به تو چه گفت مادر!؟ » ام ربیع در سکوت به او خیره بود. ربیع گفت: « اگر برای من سفارشی داشت، پس چرا سکوت کرده ای و باز نمی گویی؟ » ام ربیع از پنجره دید که سلیمان را بیرون می بردند. بعد رو به ربیع گفت: « ببین اگر همه رفته اند، برگرد تا بگویم. » ربیع بیشتر کنجکاو شد. بیرون رفت. ام ربیع چند لحظه بعد، او را در میان جماعت دید که سلیمان را بر دوش داشتند و از خانه بیرون می بردند. ربیع نیز آنها را تا جلو در خانه بدرقه کرد. بعد در را بست به اتاق بازگشت و منتظر ماند. ام ربیع گفت: « او گفت که پدرت در حجاز نمرد؛ در شام مرد. » ربیع با تعجب جلوتر رفت و گفت: « در حجاز نمرد؟! خب... چرا... چرا... چرا این دروغ را به ما گفت؟ » ام ربیع گفت: « پدرت از او خواسته بود. » « مرگ پدر غم انگیز است، چه در حجاز چه در شام! » ام ربیع گفت: « او از بیماری نمرد، او را کشتند! » ربیع جا خورد و کم کم طنین خشم در صدایش آشکار شد: « چه کسی او را کشت؟ » ام ربیع برخاست و صاف و محکم در چشمان ربیع نگاه کرد. گفت: « پدرت سفارش کرده که هرگز به شام نروی! » ربیع گیج شده بود. فکر کرد. بعد گفت: « نمی فهمم این چه سفارشی است؟! پدرم با چه کسی دشمنی داشت که... » ام ربیع بغض آلود گفت: « او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟! » ربیع با حیرت و ناباوری به مادر نزدیک شد و رو به روی او نشست: « او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟! » « برای نماز به مسجدی در شام رفته بود و بعد از نماز به رسم شامیان در دشنام به علی بن ابیطالب اعتراض کرد. امام مسجد هم، فتوای قتل او را داد و خونش را همان جا ریختند. » اندوه مرگ پدر، برای ربیع دوباره تازه شد. ناباور و مات ماند. *** هنوز آفتاب بر حیاط خانه چیره نشده بود که ام ربیع دید، پسرش بار شتر را محکم می کند. اسبی در گوشه ی دیگر حیاط بود. مادر از خانه بیرون آمد و لحظه ای به او نگاه کرد. کیسه ای بزرگ در دست داشت. نگران جلو رفت.
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
عبدالله گفت: « پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم. » سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. ب
ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: « این ها را در قبایل میان راه می فروشیم و در شام خانه ای می خریم و ساکن می شویم. » ام ربیع گفت: « کمی دیگر فکر کن ربیع، عمل نکردن به سفارش پدر، بد فرجامی دارد. وقتی از تو خواست به شام نروی، یعنی از خون خویش گذشته تا خداوند در روز موعود میان او و قاتلانش داوری کند. » « پدر از حق خود برای خونخواهی گذشت، اما من هم حقی دارم که نمی توانم از آن بگذرم. » « لااقل با عبدالله بن عمیر مشورتی کن! » ربیع دست کشید و با کنایه به مادر لبخندی زد. گفت: « عبدالله؟! اگر به مشورت با مردان بنی کلب اعتماد داری، چرا به آنها نگفتی که شامیان با پدر چه کردند؟! پس تو خود می دانی که مردی در بنی کلب نیست که به خونخواهی پدرم به شام برود. » مادر گفت: « بنی کلب با بنی امیه پیمان دارد؛ و مادر یزید، زنی از قبیله توست! تو چه توقعی داری؟ می خواهی به آنها بگویم، به خونخواهی پدرت به شام بروند؛ که به جرم دوستی با علی بن ابیطالب کشته شده. دوستی ای که از خوف آشکار شدنش، از تو هم پنهان داشتم؟! » « من اگر علی را نمی شناسم، پدرم را خوب می شناسم؛ که او از پرهزگاران بود و از بدکاران دوری می کرد. پس قبیله ی من، این شمشیر است و نیازی به مردان بنی کلب ندارم. » « تو در کار تجارت بی تجربه هستی، اگر به شام برویم، مستمری ما را از بیت المال قطع می کنند. » « چرا باید مستمری ما را قطع کنند؟! » مادر گفت: « مگر نمی دانی که زبیر عریف ماست و همه ساله سهم ما از بیت المال در اختیار اوست. » « مهم نیست، در شام تجارت می کنیم. » « و اگر در شام همین اموال باقیمانده را هم از دست بدهیم؟! » ربیع لحظه ای به مادر نگاه کرد. نمی خواست تن به این تردید بدهد. گفت: « تا اسب را سیراب کنی، به نزد بشیر می روم تا تیغم را تیز کند. » مادر در سکوت به ربیع نگریست، تا از خانه بیرون رفت و در را بست. ربیع که به در مغازه ی بشیر رسید، شمشیرش را برای تیز کردن به او داد. بشیر در حالی که شمشیر را تیز می کرد، به ربیع اشاره کرد که بنشیند. بعد رو به زید گفت: « پسرم، آتش را تندتر کن! که تیغ ربیع فقط به آتش تند نرم می شود. » بعد رو به ربیع کرد: « به راستی که تو پسر عباس هستی! مرد سرسختی بود. همیشه برای انجام دشوارترین کارها آماده بود. تو هم در اوضاعی که کاروان داری پرخطرترین کارهاست، تصمیم به تجارت گرفته ای؟! » ربیع گفت: « چاره ای نیست من هم باید پی کاری باشم که پدرم بود. » « با این همه خطر، چرا مادرت را به دنبال خود می کشی. » « خودش می خواهد همراهم بیاید، من هم با همه ی جان مراقبش خواهم بود. » زید پرسید: « به کجا می روید؟ » « شام! » بشیر گفت: « چرا به یمن یا حجاز یا مصر نمی روید که بهترین کالاها را دارند؟ » « شام را ترجیح می دهم، راه هایش امن تر است. » زید گفت: « کاش ما هم می توانستیم به شام برویم. بسیاز از شام شنیده ام. » بشیر گفت: « زندگی جز در قبیله، تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد. » ربیع گفت: « قبیله ای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است. » بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکه ای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ و رفت. بشیر به فکر فرو رفت. ادامه دارد... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشبـه‌النّاس‌بـــه‌ زهـــرا(س) رو زدن.... (س) ▪️دنبـال‌ڪنید👇🏼 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . http://eitaa.com/aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ فی سِـرِّهِ وَ عَلانِـیَـتِـهِ» "سلام بر آن کسى که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
بحر طویل .mp3
7.82M
بحر طویل اسماء شهداء کربلا و مدافع حرم 🎤 حاج میثم مطیعی چقدر قشنگ خدا رو به شهدای کربلا ومدافع حرم قسم میدن که....🖤 @aeineh_tarbiat〰️〰️〰️〰️〰️〰️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ» " سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاک قبر او قرار داد." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ ازحڪمت ۴۲۱ تـا ۴۴۶ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○ موثرتریـن‌ عامل برای خوب بار آوردن بچه ، است. ● پـدر و مادر باید آن چیزی را که می خواهند در فرزند نهادینه شود را در رفتـار خود با یکدیگر نشان دهنـد.
○ یادمـان نرود فرزندان ما آن چیزی می شوند که رفتـار می کنیم نه آن چیزی که می خواهیـم. ● اگـر می‌خواهیم فرزندمـان را نیاموزد و کسی را ❌ به خاطر مال و ثروتش احترام نکند❌ ، کافی است👇🏻 در برخورد با مهمانان پول دار و ناتوانمان از نظر مالی ، برخورد کنیم و از آنان یکسان پذیرایی نماییم. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . http://eitaa.com/aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ» "سلام بر آن کسى که فرشتگان آسمان بر او گریستند." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به قولت عمل کن ....😭😔 اولین محرمیه که رقیه هاے سرزمین ما هم علـــ🏴ـــمدار ندارند.... اے اهل حرم میــر و علمدار نیامد..... (ع) (س) . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
2592178.mp3
23.31M
...⚫️ جاے طناب رو تنمه بابایے.... دعوتید به....👇 🏴روضه رقیه خاتون ...🏴 ⚫️التماس دعا⚫️😭 . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: « این ها را در قبایل میان راه می فروشیم و در شام خانه ای می خریم و س
ربیع و مادرش در بیابان می رفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را گرفته بود و پیش تر می رفت. به برکه ای رسیدند. مادر پیاده شد. آب به سر و صورت زد. ربیع در حال آب دادن به اسب، احساس کرد در نیزار های نزدیک نخلستان چیزی پنهان شده است. بی آن که مادر متوجه شود، به اطراف چشم انداخت. چند مرد آرام سر برآورده بودند و آن ها را می پایدند. مردی با دیدن ربیع پشت کتل سر فرو برد. مادر متوجه نگرانی ربیع شد. به طرف اسب رفت: «چیزی دیدی؟» «نمی دانم.» مادر گفت: «بهتر است زود تر حرکت کنیم، باید تا پیش از غروب آفتاب به کوفه برسیم. شب را در آنجا می مانیم و صبح، پیش از طلوع آفتاب به راه می افتیم.» مادر سوار بر اسب شد. ربیع حمایل و شمشیر را محکم تر کرد و افسار شتر را گرفت و به راه افتاد. هر دو طرف را می پاییدند. نزدیک نخلستان، یکباره از دو سو چهار مرد به سمت آنها هجوم آوردند. ربیع به تندی شتر را به زانو درآورد و شمشیر را کشید.ام ربیع هم خنجری از کنار زین اسب بیرون کشید. ربیع گفت:«من آنها را معطل میکنم، تو خود را به نخلستان برسان.» مادر با اسب به دور او و شتر می گردید. گفت: «تو را با گرگ ها تنها بگذارم؟!» مردان نزدیک شدند. ربیع با مردی که جلوتر از بقیه بود، درگیر شد و با شمشیر او را زد. بقیه ربیع را دوره کردند. ام ربیع فریادی زد و به سوی آن ها تاخت. ربیع از این فرصت استفاده کرد و از حلقه آنها خارج شد و پشت به شتر کرد و رو به مردان که اکنون نزدیک تر شده بودند. مردان یکباره به ربیع هجوم بردند. ربیع ضربه ی مرد اول را پس زد و خود عقب کشید. مادر با اسب به آنها هجوم برد و کوشید پراکنده‌شان کند. در همین حال، چندین سوار به تاخت به سوی آنها آمدند. ضربه ی شمشیری شانه چپ ربیع را شکافت. سواران نزدیک شدند. راهزنان با دیدن آن ها عقب کشیدند و یکی از آنان فریاد زد: «فرار کنید!» همگی پا به فرار گذاشتند. سواران به دنبال آنان تاختند. ام ربیع به سراغ پسرش رفت و سریع شروع به بستن شانه زخمی او کرد. عمروبن حجاج که سرکرده‌ی گروه سواران بود، به آن ها نزدیک شد و بالای سر ربیع ایستاد. ام ربیع در حال بستن زخم، رو به سوار کرد و گفت: «در روزگاری که مسلمانان در خانه خود در امان نیستند، شما چگونه جرأت کردید یکه و تنها به بیابان بزنید.» ربیع درد می‌کشید. عمرو از اسب پیاده شد و با پارچه ای شروع به بستن زخم ربیع کرد. ربیع گفت: «به شام می‌رویم، برای تجارت!» عمرو گفت: «خون زیادی از او می‌رود. از کدام قبیله اید؟» «بنی کلب. من همسر عباس هستم.» عمرو گفت:«خدا رحمتش کند. از بهترین مردان بنی کلب بود. ما هم در راه بنی کلب هستیم. شنیده ایم که عبدالله‌بن‌عمیر بازگشته است. به دیدار او می‌رویم. شما هم بهتر است به بنی کلب باز گردید تا زخمت التیام یابد.» ربیع گفت: «به کوفه نزدیک تریم، به آن‌جا می‌رویم، بعد از کوفه به سوی شام.» ام ربیع گفت:«بهتر است به نصیحت...» عمرو را نمی‌شناخت. جوری او را نگاه کرد که عمرو خود را معرفی کند: «من عمرو‌بن‌حجاج هستم.» ام ربیع گفت:«شیخ و بزرگ مَذحِج؟ خداوند به تو خیر دهد.» بعد رو به ربیع گفت: «بهتر است به حرف ابن حجاج گوش کنیم. او از مردان بزرگ کوفه است.» ربیع گفت:«مرا مدیون خویش کرد که جانم را نجات داد، اما من راه آمده را باز نمی‌گردم.» عمرو برخاست. لبخندی به ربیع زد و گفت:«حال یقین کردم که او پسر عباس است، تا کوفه شما را همراهی می‌کنیم. تا خاطرم از شما آسوده نشود، نمی‌توانم به راه خود بروم.» به ربیع کمک کرد تا برخیزد و بر اسب بنشیند. ...... دو پسر یکی ۸ و دیگری ۹ ساله تشک آبی را به داخل اتاق آوردند. ام سلیمه همسر عمرو‌ابن‌حجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه ای دیگر شروع به بستن کرد. ام سلیمه گفت:«کاروانیانی که ده مرد جنگی دارند باز هم با هراس سفر می‌کنند، شما چگونه جرأت کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟» ام ربیع گفت:«باید صبر می‌کردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود، همراه می‌شدیم.» بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:«اما ربیع گویا عجله داشت.» ام سلیمه گفت:«حالا که به خیر گذشت، پسرت هم جوان برومندی است که این زخم را تاب آورده، کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد، رنگ به رویش باز می‌گردد.» در همین حال سلیمه دختر عمرو‌بن‌حجاج با سینی شیر و خرمت وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت،اما چهره‌اش چنان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:«بیار اینجا دختر!» سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:«خدا به شما خیر دهد.» سلیمه هم لحظه ای به ربیع نگاه کرد و با شرم سر به زیر انداخت. ربیع به خود آمد و نگران شد که مادر و ام سلیمه متوجه حال او شده باشند. گفت:«ممنون... ممنون!»
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_سوم ربیع و مادرش در بیابان می رفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را
ام ربیع شیر را بدست ربیع داد. سلیمه از اتاق بیرون رفت. ام سلیمه گفت:«امشب را خوب استراحت کن.» و با تشت آب بلند شد. ام ربیع گفت:«تا صبح جان می‌گیرد و می‌تواند بر اسب بنشیند. راه زیادی در پیش داریم.» ام سلیمه از اتاق بیرون رفت. ربیع ناله کرد:«نمی‌دانم با این زخم عمیق، فردا می‌توانیم راه بیافتیم یا نه!» ام ربیع به این حرف پوزخند زد. صدای گفت‌و‌گوی عمرو‌بن‌حجاج را از بیرون اتاق شنید. ام سلیمه وارد اتاق شد و به دنبالش عمرو به اتاق آمد و گفت:«خداوند شما را دوست دارد که از دست این حرامیان جان به در بردید.» ربیع خود را جمع و جور کرد و عمرو کنار او نشست. ام ربیع گفت:«و بزرگی چون عمرو‌بن‌حجاج به ما پناه داد.» عمرو گفت:«همه ی اینها از بی کفایتی یزید است که در شام به خوشگذرانی مشغول است و مسلمین در کوفه و جاهای دیگر، این چنین گرفتار هستند.» ربیع و مادر از شنیدن این حرف خوشحال شدند. ربیع گفت:«و همین، شامیان را جسور کرده که بی گناهان را می‌کشند و چنان هراسی در دل ها می‌اندازند که هیچ کس جرأت نکند به خونخواهی کشته‌اش برخیزد.» عمرو گفت:«تو از چه سخن می‌گویی؟!» مادر گفت:«ربیع!» «من نمی‌توانم خاموش و خوابزده در قبیله بمانم در حالی که پدرم به ظلم کشته شده.» عمرو گفت:«کشته شده؟!» «شامیان او را کشتند؛ به جرم اینکه علی را لعن نکرد.» ام ربیع بغض خود را فرو خورد. عمرو به فکر فرو رفت. بعد گفت:«پس تو برای خونخواهی به شام می‌روی نه تجارت!» ام ربیع بغض آلود رو به ربیع گفت:« اما تو یکه و تنها در شام سرنوشتی غیر از آنچه بر پدرت گذشت، نخواهی داشت.» بعد به زخم دستش اشاره کرد و گفت:« این تازه شروع راه است و اگر ابن حجاج در آن بیابان نرسیده بود، الان خوراک مرغان آسمان بودیم؛ و اگر عبدالله به داد کاروان سلیمان نرسیده بود، همه اموالمان نیز به باد رفته بود.» عمرو از ربیع پرسید:« تو چگونه عبدالله بن عمیر را دیدی و از او جدا شدی؟» بعد رو به ام ربیع و بقیه گفت:« اگر بنی کلب فقط عبدالله را داشت، هیچ چیز از شرف و عزت کم نداشت. به قبیله ات بازگرد و آنچه به من گفتی به عبدالله بگو. من در جنگ های بسیاری در کنار عبدالله بودم. وقتی بر اسب می نشست و بر مشترکان می تاخت چون رعد آسمان صفوف آنها را در هم می ریخت و چون گردباد همه را پراکنده می کرد. دور نیست که با یاری او و دیگر جنگآوران کوفه، انتقام خویش را از شامیان بگیریم.» ام ربیع گفت:« جنگ؟! بایزید؟!» عمرو گفت ما در انتظار هستیم به زودی خبر هایی از مکه می رسد که همه از آن آگاه می شوند وقتی خبر ورود عبدالله را شنیدیم قصد دیدار او را کردیم باید با او صحبت کنم او سالهاست که از ما جدا افتاده. ربیعی گفت به خدا سوگند اکنون من خود را به عمرو بن حجاج که بزرگ مذحج است نزدیک تر می دانم تا مردان بنی کلب. عمرو به او لبخند زد گفت با هم به دیدار عبدالله میرویم تو نیز خشم خود را از شامیان در سینه نگه دار که روز انتقام نزدیک است کمی بر همه در حیاط خانه عمرو به تکاپو افتاده بودند غلام عمرو اسب او را آماده می‌کرد. دو غلام دیگر شتر و اسب ربیع را آماده می‌کردند. ربیع به همراه عمرو بن حجاج از خانه بیرون آمد امر گفت در میان راه به سراغ شبث بن ربعی می رویم و او را نیز با خود همراه می کنیم. ربیع گفت او را نمیشناسم. « تو خیلی از کسان را نمیشناسی. جوانانی چون تو باید بدانند که بزرگانی برای عظمت سرزمین اسلامی سالها جنگیدند و سختی‌ها را تحمل کردند اما اکنون نالایقان زمام امور را به دست گرفته اند و این بزرگان گوشه عزلت گزیده اند. شبث بن ربعی از جمله آنان است که اکنون در باغ خویش به تنهایی روزگار سپری می کند.» ربیع گفت:« چرا این بزرگان در این سال‌ها آرام و ساکت بودند؟» عمرو اسب خود را نوازش کرد و گفت:« سالهای بدی بود و اکنون زمان آن فرا رسیده که چرخ روزگار بر مدار کوفیان بگردد.» ام ربیع و ام سلیمه نیز در حال گفتگو با یکدیگر بیرون آمدند. عمرو رو به ام سلیمه کرد:« تحفه ای را برای عبدالله فراهم کردم بیاورید!» بعد رو به ربیع گفت:« شمشیری است که در جنگ قسطنطنیه به غنیمت گرفتم. تیغه‌اش از فولاد آبدیده و دسته‌اش از عاج فیل هندوستان است که بسیار دوستش می داشتم و حال آن را به بهترین دوستم هدیه می‌دهم.» سلیمه با شمشیر بیرون آمد و آن را به عمرو داد. ربیع بار دیگر با دیدن سلیمه دست و پای خود را گم کرد. این بار نیز مادر متوجه حال او شد. سلیمه بقچه‌ای به زین اسب پدر آویخت و گفت:« این هم آذوقه ای برای راه؛ و در این مشک هم کمی شیر شتر برای ربیع.» ربیع شرم زده با اسب خود ور رفت. عمرو گفت:« میبینی ربیع، جوانان دلیر و حق جویی چون تو در همه جا عزیزند.» ربیع گفت:« شما دینی بر گردن من نهادید که جبرانش برایم دشوار است.» سلیمه به خانه بازگشت. ام ربیع او را نگاه کرد. ام سلیمه متوجه نگاه مهربان او شد.
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
ام ربیع شیر را بدست ربیع داد. سلیمه از اتاق بیرون رفت. ام سلیمه گفت:«امشب را خوب استراحت کن.» و با ت
. ام سلیمه گفت:« وقتی سلیمه به دنیا آمد عمرو تا چهل روز به او نگاه نمی کرد، اما بعدها چنان در دل پدر جا باز کرد که اکنون او را از جان بیش تر دوست دارد.» ام ربیع گفت:« چون دختر بود؟» ام سلیمه گفت:« دوست داشت پسری داشته باشد که شمشیر زنی و جنگ به او بیاموزد، اما من که از جنگ های بسیار میان مسلمانان آزرده بودم، نمی خواستم پسری داشته باشم که ندانم در کدام جنگ به دست چه کسی کشته می شود و داغ او بر دلم می ماند.» ام ربیع گفت:« چون من؛ که اکنون نگران ربیع هستم. از وقتی فهمید پدرش به دست شامیان کشته شده، خشم و کینه‌ی انتقام چشم دلش را پر کرده.» ربیع در حالی که با زین اسب و می‌رفت، با نگاهی پنهانی سلیمه را دنبال کرد تا وارد خانه شد. ...... عمرو و بیع به همراه ام ربیع و چند سوار دیگر در نخلستان می رفتند. و ربیع در کنار عمرو بود و با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند. از کوره راهی گذشتند و به خانه شبث‌بن‌ربعی رسیدند. عمرو‌بن‌حجاج و همراهان وارد اتاق خانه او شدند. باغی پر از درختان میوه که در انتهای آن، خانه‌ای به زیبایی قصری کوچک که ربیع تاکنون ندیده بود. پس از ورود آنان به باغ، نگهبانان در باغ را بستند. عمرو به جلو ساختمان رسید. شبث بن ربعی از خانه بیرون آمد با دیدن عمرو شادمان به استقبال او رفت. عمرو از اسب پیاده شد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ربیع نیز از اسب پیاده شد. شبث گفت: «خوش آمدید.» و پرسشگر به ربیع نگاه کرد. ربیع گفت:« سلام به شبث بن ربعی!» عمرو به نگاه کنجکاو شبث است پاسخ داد:« او ربیع، پسر عباس، از بنی کلب است. برای امر مهمی آمده‌ایم که از شنیدنش خوشحال میشوی.» شبث آنها را به داخل دعوت کرد:« داخل شوید تا من هم اخبار خوبی از بصره بگویم.» همگی وارد شدند و در اتاق بزرگی گردهم نشستند. عمرو به شبث گفت که عبدالله وارد بنی کلب شده است. شبث با تعجب پرسید:« عبدالله بن عمیر کلبی؟!» عمرو گفت: « به تازگی از فارس آمده. از این رو خواستم به دیدارش برویم و او را به همراهی بزرگان کوفه دعوت کنیم.» شبث گفت:« عبدالله مرد دلیر و با ایمان است. ما به همراهی او و بنی کلب احتیاج داریم. من هم با شما می آیم.» عمرو گفت:« گفتی که اخباری از بصره داری!» «گویا گروهی از بنی تمیم و فرزندان قیس نیز به خوبی دریافته اند که با مرگ معاویه کار آسان شده و پایان ستم بنی امیه نزدیک است و حتی شنیده‌ام که ابن نبیط با دو پسر خویش به سوی مکه حرکت کرده‌اند.» ربیع با ولع به حرف‌های آنان گوش میداد. عمرو گفت:« پس نامه‌های ما و سفر فرزندان قیس به مکه، فرزند رسول خدا را مطمئن می‌سازد که ما به راستی آماده ایم تا به فرمان او با یزید به جنگ برخیزیم و دست بنی امیه را از جان و مال مسلمانان کوتاه کنیم.» ربیع به فکر فرو رفت و با خود گفت فرزند رسول خدا؟! بعد رو به عمرو پرسید :«شما به فرمان چه کسی می‌خواهید به جنگ با یزید برخیزید؟» عمرو گفت: «حسین بن علی (ع) فرزند فاطمه، دختر رسول خدا که در ایمان و تقوا و دانش و شجاعت و شرف سرآمد عرب است.» شبث گفت:« و چه کسی شایسته‌تر از او برای خلافت بر مسلمانان و رهبری امت رسول خداست؟!» ربیع گفت:« پس چگونه علی را هر روز در شام دشنام می‌گویند و حسین بر نمی‌آشوبد؟!» شبث گفت:« در خاندان بنی هاشم کم ندیده‌ایم که برای حقی بزرگتر، از حق خویش می‌گذرند.» عمرو گفت: «خدا لعنت کند پسر ابوسفیان را! که ۱۹ سال با فریب، مردم را مطیع خویش کرد و حق بزرگ فرزند رسول خدا را از او گرفت.» ربیع حسرت بار گفت:« کاش من پیش از این با شما آشنا میشدم و از آنچه بر این امت گذشته بیشتر آگاه می شدم.» عمرو گفت: «برای همین است که می‌گویم کینه شامیان را در سینه نگه دار تا روز انتقام فرا رسد» ربیع گفت: «حالا می فهمم چرا پدرم سفارش کرد تا هرگز به شام نروم.» شبث گفت: «اگر میخواهیم پیش از غروب آفتاب به بنی کلب برسیم باید زودتر حرکت کنیم؛ یا بمانید تا بعد از افطار حرکت کنیم.» و همگی بلند شدند. ادامه دارد...... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـایدڪه‌࿐حُــــرّ‌بشـــوم..... ▪️بـه‌مـا‌بپیوندید👇🏼👇🏼 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . http://eitaa.com/aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْ جابَـةُ تَحْتَ قُـبَّـتِهِ» " سلام بر آن کسى که (محل) اجابت دعا در زیر بارگاه اوست." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ ازحڪمت ۴۴۷ تـا ۴۸۰ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
〰️〰️〰️〰️〰️〰️🎁〰️〰️〰️〰️〰️〰️ گوشه ای از محبت های برندگان مسابقه ی سفیر غدیر ┅═•❥◎•با آرزوی بهترین ها•◎❥•═┅ یا علے (؏) 🖤 @aeineh_tarbiat 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️