#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ»
" سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاک قبر او قرار داد."
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_شانزدهم :
♡ ازحڪمت ۴۲۱ تـا ۴۴۶ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
○ موثرتریـن عامل برای خوب بار آوردن بچه ، #روابط_والدین است.
● پـدر و مادر باید آن چیزی را که می خواهند در فرزند نهادینه شود را در رفتـار خود با یکدیگر نشان دهنـد.
#تربیت_فرزند
○ یادمـان نرود فرزندان ما آن چیزی می شوند که رفتـار می کنیم نه آن چیزی که می خواهیـم.
● اگـر میخواهیم فرزندمـان #تبعیض را نیاموزد و کسی را ❌ به خاطر مال و ثروتش احترام نکند❌ ، کافی است👇🏻
در برخورد با مهمانان پول دار و ناتوانمان از نظر مالی ، #یکسان برخورد کنیم و از آنان یکسان پذیرایی نماییم.
#تربیت_فرزند
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ»
"سلام بر آن کسى که فرشتگان آسمان بر او گریستند."
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به قولت عمل کن ....😭😔
اولین محرمیه که
رقیه هاے سرزمین ما هم
علـــ🏴ـــمدار ندارند....
اے اهل حرم میــر و علمدار نیامد.....
#سه_ساله_حسین(ع)
#یا_رقیه(س)
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
2592178.mp3
23.31M
#سه_ساله_حسین...⚫️
جاے طناب رو تنمه بابایے....
دعوتید به....👇
🏴روضه رقیه خاتون ...🏴
⚫️التماس دعا⚫️😭
#فوق_احساسے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
『 آئینــــهےتربیت 』
ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: « این ها را در قبایل میان راه می فروشیم و در شام خانه ای می خریم و س
#رمان_نامیرا #فصل_سوم
ربیع و مادرش در بیابان می رفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را گرفته بود و پیش تر می رفت. به برکه ای رسیدند. مادر پیاده شد. آب به سر و صورت زد. ربیع در حال آب دادن به اسب، احساس کرد در نیزار های نزدیک نخلستان چیزی پنهان شده است. بی آن که مادر متوجه شود، به اطراف چشم انداخت. چند مرد آرام سر برآورده بودند و آن ها را می پایدند. مردی با دیدن ربیع پشت کتل سر فرو برد. مادر متوجه نگرانی ربیع شد. به طرف اسب رفت:
«چیزی دیدی؟»
«نمی دانم.»
مادر گفت: «بهتر است زود تر حرکت کنیم، باید تا پیش از غروب آفتاب به کوفه برسیم. شب را در آنجا می مانیم و صبح، پیش از طلوع آفتاب به راه می افتیم.»
مادر سوار بر اسب شد. ربیع حمایل و شمشیر را محکم تر کرد و افسار شتر را گرفت و به راه افتاد. هر دو طرف را می پاییدند. نزدیک نخلستان، یکباره از دو سو چهار مرد به سمت آنها هجوم آوردند. ربیع به تندی شتر را به زانو درآورد و شمشیر را کشید.ام ربیع هم خنجری از کنار زین اسب بیرون کشید.
ربیع گفت:«من آنها را معطل میکنم، تو خود را به نخلستان برسان.»
مادر با اسب به دور او و شتر می گردید. گفت:
«تو را با گرگ ها تنها بگذارم؟!»
مردان نزدیک شدند. ربیع با مردی که جلوتر از بقیه بود، درگیر شد و با شمشیر او را زد. بقیه ربیع را دوره کردند. ام ربیع فریادی زد و به سوی آن ها تاخت. ربیع از این فرصت استفاده کرد و از حلقه آنها خارج شد و پشت به شتر کرد و رو به مردان که اکنون نزدیک تر شده بودند. مردان یکباره به ربیع هجوم بردند. ربیع ضربه ی مرد اول را پس زد و خود عقب کشید. مادر با اسب به آنها هجوم برد و کوشید پراکندهشان کند. در همین حال، چندین سوار به تاخت به سوی آنها آمدند. ضربه ی شمشیری شانه چپ ربیع را شکافت. سواران نزدیک شدند. راهزنان با دیدن آن ها عقب کشیدند و یکی از آنان فریاد زد:
«فرار کنید!»
همگی پا به فرار گذاشتند. سواران به دنبال آنان تاختند. ام ربیع به سراغ پسرش رفت و سریع شروع به بستن شانه زخمی او کرد. عمروبن حجاج که سرکردهی گروه سواران بود، به آن ها نزدیک شد و بالای سر ربیع ایستاد. ام ربیع در حال بستن زخم، رو به سوار کرد و گفت:
«در روزگاری که مسلمانان در خانه خود در امان نیستند، شما چگونه جرأت کردید یکه و تنها به بیابان بزنید.»
ربیع درد میکشید. عمرو از اسب پیاده شد و با پارچه ای شروع به بستن زخم ربیع کرد. ربیع گفت:
«به شام میرویم، برای تجارت!»
عمرو گفت: «خون زیادی از او میرود. از کدام قبیله اید؟»
«بنی کلب. من همسر عباس هستم.»
عمرو گفت:«خدا رحمتش کند. از بهترین مردان بنی کلب بود. ما هم در راه بنی کلب هستیم. شنیده ایم که عبداللهبنعمیر بازگشته است. به دیدار او میرویم. شما هم بهتر است به بنی کلب باز گردید تا زخمت التیام یابد.»
ربیع گفت: «به کوفه نزدیک تریم، به آنجا میرویم، بعد از کوفه به سوی شام.»
ام ربیع گفت:«بهتر است به نصیحت...»
عمرو را نمیشناخت. جوری او را نگاه کرد که عمرو خود را معرفی کند: «من عمروبنحجاج هستم.»
ام ربیع گفت:«شیخ و بزرگ مَذحِج؟ خداوند به تو خیر دهد.»
بعد رو به ربیع گفت: «بهتر است به حرف ابن حجاج گوش کنیم. او از مردان بزرگ کوفه است.»
ربیع گفت:«مرا مدیون خویش کرد که جانم را نجات داد، اما من راه آمده را باز نمیگردم.»
عمرو برخاست. لبخندی به ربیع زد و گفت:«حال یقین کردم که او پسر عباس است، تا کوفه شما را همراهی میکنیم. تا خاطرم از شما آسوده نشود، نمیتوانم به راه خود بروم.»
به ربیع کمک کرد تا برخیزد و بر اسب بنشیند.
......
دو پسر یکی ۸ و دیگری ۹ ساله تشک آبی را به داخل اتاق آوردند. ام سلیمه همسر عمروابنحجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه ای دیگر شروع به بستن کرد.
ام سلیمه گفت:«کاروانیانی که ده مرد جنگی دارند باز هم با هراس سفر میکنند، شما چگونه جرأت کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟»
ام ربیع گفت:«باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود، همراه میشدیم.»
بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:«اما ربیع گویا عجله داشت.»
ام سلیمه گفت:«حالا که به خیر گذشت، پسرت هم جوان برومندی است که این زخم را تاب آورده، کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد، رنگ به رویش باز میگردد.»
در همین حال سلیمه دختر عمروبنحجاج با سینی شیر و خرمت وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت،اما چهرهاش چنان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:«بیار اینجا دختر!»
سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:«خدا به شما خیر دهد.» سلیمه هم لحظه ای به ربیع نگاه کرد و با شرم سر به زیر انداخت. ربیع به خود آمد و نگران شد که مادر و ام سلیمه متوجه حال او شده باشند. گفت:«ممنون... ممنون!»
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_سوم ربیع و مادرش در بیابان می رفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را
ام ربیع شیر را بدست ربیع داد. سلیمه از اتاق بیرون رفت. ام سلیمه گفت:«امشب را خوب استراحت کن.» و
با تشت آب بلند شد. ام ربیع گفت:«تا صبح جان میگیرد و میتواند بر اسب بنشیند. راه زیادی در پیش داریم.» ام سلیمه از اتاق بیرون رفت. ربیع ناله کرد:«نمیدانم با این زخم عمیق، فردا میتوانیم راه بیافتیم یا نه!»
ام ربیع به این حرف پوزخند زد. صدای گفتوگوی عمروبنحجاج را از بیرون اتاق شنید. ام سلیمه وارد اتاق شد و به دنبالش عمرو به اتاق آمد و گفت:«خداوند شما را دوست دارد که از دست این حرامیان جان به در بردید.»
ربیع خود را جمع و جور کرد و عمرو کنار او نشست. ام ربیع گفت:«و بزرگی چون عمروبنحجاج به ما پناه داد.»
عمرو گفت:«همه ی اینها از بی کفایتی یزید است که در شام به خوشگذرانی مشغول است و مسلمین در کوفه و جاهای دیگر، این چنین گرفتار هستند.»
ربیع و مادر از شنیدن این حرف خوشحال شدند. ربیع گفت:«و همین، شامیان را جسور کرده که بی گناهان را میکشند و چنان هراسی در دل ها میاندازند که هیچ کس جرأت نکند به خونخواهی کشتهاش برخیزد.»
عمرو گفت:«تو از چه سخن میگویی؟!»
مادر گفت:«ربیع!»
«من نمیتوانم خاموش و خوابزده در قبیله بمانم در حالی که پدرم به ظلم کشته شده.»
عمرو گفت:«کشته شده؟!»
«شامیان او را کشتند؛ به جرم اینکه علی را لعن نکرد.»
ام ربیع بغض خود را فرو خورد. عمرو به فکر فرو رفت. بعد گفت:«پس تو برای خونخواهی به شام میروی نه تجارت!»
ام ربیع بغض آلود رو به ربیع گفت:« اما تو یکه و تنها در شام سرنوشتی غیر از آنچه بر پدرت گذشت، نخواهی داشت.»
بعد به زخم دستش اشاره کرد و گفت:« این تازه شروع راه است و اگر ابن حجاج در آن بیابان نرسیده بود، الان خوراک مرغان آسمان بودیم؛ و اگر عبدالله به داد کاروان سلیمان نرسیده بود، همه اموالمان نیز به باد رفته بود.»
عمرو از ربیع پرسید:« تو چگونه عبدالله بن عمیر را دیدی و از او جدا شدی؟»
بعد رو به ام ربیع و بقیه گفت:« اگر بنی کلب فقط عبدالله را داشت، هیچ چیز از شرف و عزت کم نداشت. به قبیله ات بازگرد و آنچه به من گفتی به عبدالله بگو. من در جنگ های بسیاری در کنار عبدالله بودم. وقتی بر اسب می نشست و بر مشترکان می تاخت چون رعد آسمان صفوف آنها را در هم می ریخت و چون گردباد همه را پراکنده می کرد. دور نیست که با یاری او و دیگر جنگآوران کوفه، انتقام خویش را از شامیان بگیریم.»
ام ربیع گفت:« جنگ؟! بایزید؟!»
عمرو گفت ما در انتظار هستیم به زودی خبر هایی از مکه می رسد که همه از آن آگاه می شوند وقتی خبر ورود عبدالله را شنیدیم قصد دیدار او را کردیم باید با او صحبت کنم او سالهاست که از ما جدا افتاده.
ربیعی گفت به خدا سوگند اکنون من خود را به عمرو بن حجاج که بزرگ مذحج است نزدیک تر می دانم تا مردان بنی کلب.
عمرو به او لبخند زد گفت با هم به دیدار عبدالله میرویم تو نیز خشم خود را از شامیان در سینه نگه دار که روز انتقام نزدیک است
کمی بر همه در حیاط خانه عمرو به تکاپو افتاده بودند غلام عمرو اسب او را آماده میکرد. دو غلام دیگر شتر و اسب ربیع را آماده میکردند. ربیع به همراه عمرو بن حجاج از خانه بیرون آمد امر گفت در میان راه به سراغ شبث بن ربعی می رویم و او را نیز با خود همراه می کنیم.
ربیع گفت او را نمیشناسم.
« تو خیلی از کسان را نمیشناسی. جوانانی چون تو باید بدانند که بزرگانی برای عظمت سرزمین اسلامی سالها جنگیدند و سختیها را تحمل کردند اما اکنون نالایقان زمام امور را به دست گرفته اند و این بزرگان گوشه عزلت گزیده اند. شبث بن ربعی از جمله آنان است که اکنون در باغ خویش به تنهایی روزگار سپری می کند.»
ربیع گفت:« چرا این بزرگان در این سالها آرام و ساکت بودند؟» عمرو اسب خود را نوازش کرد و گفت:« سالهای بدی بود و اکنون زمان آن فرا رسیده که چرخ روزگار بر مدار کوفیان بگردد.» ام ربیع و ام سلیمه نیز در حال گفتگو با یکدیگر بیرون آمدند. عمرو رو به ام سلیمه کرد:« تحفه ای را برای عبدالله فراهم کردم بیاورید!» بعد رو به ربیع گفت:« شمشیری است که در جنگ قسطنطنیه به غنیمت گرفتم. تیغهاش از فولاد آبدیده و دستهاش از عاج فیل هندوستان است که بسیار دوستش می داشتم و حال آن را به بهترین دوستم هدیه میدهم.»
سلیمه با شمشیر بیرون آمد و آن را به عمرو داد. ربیع بار دیگر با دیدن سلیمه دست و پای خود را گم کرد. این بار نیز مادر متوجه حال او شد. سلیمه بقچهای به زین اسب پدر آویخت و گفت:« این هم آذوقه ای برای راه؛ و در این مشک هم کمی شیر شتر برای ربیع.»
ربیع شرم زده با اسب خود ور رفت.
عمرو گفت:« میبینی ربیع، جوانان دلیر و حق جویی چون تو در همه جا عزیزند.» ربیع گفت:« شما دینی بر گردن من نهادید که جبرانش برایم دشوار است.» سلیمه به خانه بازگشت. ام ربیع او را نگاه کرد. ام سلیمه متوجه نگاه مهربان او شد.
『 آئینــــهےتربیت 』
ام ربیع شیر را بدست ربیع داد. سلیمه از اتاق بیرون رفت. ام سلیمه گفت:«امشب را خوب استراحت کن.» و با ت
. ام سلیمه گفت:« وقتی سلیمه به دنیا آمد عمرو تا چهل روز به او نگاه نمی کرد، اما بعدها چنان در دل پدر جا باز کرد که اکنون او را از جان بیش تر دوست دارد.»
ام ربیع گفت:« چون دختر بود؟»
ام سلیمه گفت:« دوست داشت پسری داشته باشد که شمشیر زنی و جنگ به او بیاموزد، اما من که از جنگ های بسیار میان مسلمانان آزرده بودم، نمی خواستم پسری داشته باشم که ندانم در کدام جنگ به دست چه کسی کشته می شود و داغ او بر دلم می ماند.»
ام ربیع گفت:« چون من؛ که اکنون نگران ربیع هستم. از وقتی فهمید پدرش به دست شامیان کشته شده، خشم و کینهی انتقام چشم دلش را پر کرده.»
ربیع در حالی که با زین اسب و میرفت، با نگاهی پنهانی سلیمه را دنبال کرد تا وارد خانه شد.
......
عمرو و بیع به همراه ام ربیع و چند سوار دیگر در نخلستان می رفتند. و ربیع در کنار عمرو بود و با یکدیگر گفتوگو میکردند. از کوره راهی گذشتند و به خانه شبثبنربعی رسیدند. عمروبنحجاج و همراهان وارد اتاق خانه او شدند. باغی پر از درختان میوه که در انتهای آن، خانهای به زیبایی قصری کوچک که ربیع تاکنون ندیده بود. پس از ورود آنان به باغ، نگهبانان در باغ را بستند. عمرو به جلو ساختمان رسید. شبث بن ربعی از خانه بیرون آمد با دیدن عمرو شادمان به استقبال او رفت. عمرو از اسب پیاده شد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ربیع نیز از اسب پیاده شد. شبث گفت: «خوش آمدید.»
و پرسشگر به ربیع نگاه کرد. ربیع گفت:« سلام به شبث بن ربعی!»
عمرو به نگاه کنجکاو شبث است پاسخ داد:« او ربیع، پسر عباس، از بنی کلب است. برای امر مهمی آمدهایم که از شنیدنش خوشحال میشوی.»
شبث آنها را به داخل دعوت کرد:« داخل شوید تا من هم اخبار خوبی از بصره بگویم.» همگی وارد شدند و در اتاق بزرگی گردهم نشستند. عمرو به شبث گفت که عبدالله وارد بنی کلب شده است. شبث با تعجب پرسید:« عبدالله بن عمیر کلبی؟!»
عمرو گفت: « به تازگی از فارس آمده. از این رو خواستم به دیدارش برویم و او را به همراهی بزرگان کوفه دعوت کنیم.»
شبث گفت:« عبدالله مرد دلیر و با ایمان است. ما به همراهی او و بنی کلب احتیاج داریم. من هم با شما می آیم.»
عمرو گفت:« گفتی که اخباری از بصره داری!»
«گویا گروهی از بنی تمیم و فرزندان قیس نیز به خوبی دریافته اند که با مرگ معاویه کار آسان شده و پایان ستم بنی امیه نزدیک است و حتی شنیدهام که ابن نبیط با دو پسر خویش به سوی مکه حرکت کردهاند.»
ربیع با ولع به حرفهای آنان گوش میداد. عمرو گفت:« پس نامههای ما و سفر فرزندان قیس به مکه، فرزند رسول خدا را مطمئن میسازد که ما به راستی آماده ایم تا به فرمان او با یزید به جنگ برخیزیم و دست بنی امیه را از جان و مال مسلمانان کوتاه کنیم.»
ربیع به فکر فرو رفت و با خود گفت فرزند رسول خدا؟! بعد رو به عمرو پرسید :«شما به فرمان چه کسی میخواهید به جنگ با یزید برخیزید؟»
عمرو گفت: «حسین بن علی (ع) فرزند فاطمه، دختر رسول خدا که در ایمان و تقوا و دانش و شجاعت و شرف سرآمد عرب است.»
شبث گفت:« و چه کسی شایستهتر از او برای خلافت بر مسلمانان و رهبری امت رسول خداست؟!»
ربیع گفت:« پس چگونه علی را هر روز در شام دشنام میگویند و حسین بر نمیآشوبد؟!»
شبث گفت:« در خاندان بنی هاشم کم ندیدهایم که برای حقی بزرگتر، از حق خویش میگذرند.»
عمرو گفت: «خدا لعنت کند پسر ابوسفیان را! که ۱۹ سال با فریب، مردم را مطیع خویش کرد و حق بزرگ فرزند رسول خدا را از او گرفت.»
ربیع حسرت بار گفت:« کاش من پیش از این با شما آشنا میشدم و از آنچه بر این امت گذشته بیشتر آگاه می شدم.»
عمرو گفت: «برای همین است که میگویم کینه شامیان را در سینه نگه دار تا روز انتقام فرا رسد»
ربیع گفت: «حالا می فهمم چرا پدرم سفارش کرد تا هرگز به شام نروم.»
شبث گفت: «اگر میخواهیم پیش از غروب آفتاب به بنی کلب برسیم باید زودتر حرکت کنیم؛ یا بمانید تا بعد از افطار حرکت کنیم.»
و همگی بلند شدند.
ادامه دارد......
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے_مذهبی
شـایدڪه࿐حُــــرّبشـــوم.....
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
▪️بـهمـابپیوندید👇🏼👇🏼
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْ جابَـةُ تَحْتَ قُـبَّـتِهِ»
" سلام بر آن کسى که (محل) اجابت دعا در زیر بارگاه اوست."
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_هفدهم :
♡ ازحڪمت ۴۴۷ تـا ۴۸۰ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
〰️〰️〰️〰️〰️〰️🎁〰️〰️〰️〰️〰️〰️
گوشه ای از محبت های برندگان مسابقه ی
سفیر غدیر
┅═•❥◎•با آرزوی بهترین ها•◎❥•═┅
یا علے (؏)
#غدیری_ام 🖤
#مسابقه
#هدیه_سفیر_غدیر
@aeineh_tarbiat 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
#طب_اسلامی_سنتی
حتما این روزها اسم داروی امام کاظم (ع)به گوشتون خورده.
⭕️وااااجبه که در مورد این دارو که امام کاظم علیه السلام آن را سید دارو ها میگویند اطلاعاتی داشته باشید...💯
✅مهم ترین خاصیت این دارو ،#پیشگیرے از بیمارے میباشد..مخصوصا بیماری معروف این روزها👈#کرونا
براے #پیشگیرے و درمان بیمارے #کرونا °طب اسلامی° توانسته با استفاده از این دارو بسیار موفق عمل کند😍
❇️ترکیبات تابستانه این دارو:
🔸هلیله سیاه
🔹شکر قرمز
🔹رازیانه
⚜فقط کافیه این مواد رو تهیه کنید، سپس به نسبت مساوے از آن ها بکوبید و سرانجام مخلوط کنید..
❌💉💊
@aeineh_tarbiat
#طب_اسلامی_سنتی
♻️ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺼﺮﻑ داروے امام کاظم علیه السلام:
🔹براے #پیشگیرے ﻫﺮ ۱۰ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﺮﺑﺎﺧﻮﺭﯼ👈 ﻧﺎﺷﺘﺎ
❌❌توجه کنید که باید دوساعت قبل و دو ساعت بعد از آن چیزی خورده نشود ، حتـــــے آب.💯
🔹در افرادے که مبتلا به بیمارے هستند مثلا به سرماخوردگی مبتلا هستند یا به #کرونا و در حین بیمارے هستند ..
👈سه روز پشت سر هم شب قبل از خواب یک قاشق چای خوری، و بعد از آن هر سه روز یک بار تا بهبودی کامل...
❌💊💉
@aeineh_tarbiat
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ الَّذی سَمَحَتْ نَفْسُهُ بِمُهْجَتِهِ»
" سلام بر حسین که جانش را تقدیم نمود."
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#استاد_تراشیون
#کودک_و_مربی
🌀یکی از ویژگی هایگے بچه ها این است که👈 "تقلیدگرند".
💢 تقلیدگرے از حدود یک سالگی آغاز میشود و اوج تقلید ۴ تا ۶ سالگی می باشد.
💡تقلید زمینه ساز رشد شخصیتی کودک است
🔺بعضی مواقع بخش هایی از شخصیت بروز پیدا نمی کند؛ چه مثبت و چه منفی. چون تا حالا زمینه آن پیدا نشده است.
✅پس،از تقلید کردن کودکان نگران نشوید . .
فقط حواستان باشد...
🔴 از چه کسی و چ چیزی تقلید میکنند..🔴
💡آئینه تربیت💡
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@aeineh_tarbiat
『 آئینــــهےتربیت 』
. ام سلیمه گفت:« وقتی سلیمه به دنیا آمد عمرو تا چهل روز به او نگاه نمی کرد، اما بعدها چنان در دل پدر
#رمان_نامیرا #فصل_چهارم
بشیر در مقابل مغازه اش اسبی را نعل می کردو گاه نگاهی به بازار می انداخت و با خود می گفت؛ هر روز رونق بازار کم تر از دیروز می شود. کودکی را جلو سفال فروشی دیدی که ظرف سفالی از دستش افتاد و شکست. صاحب مغازه از مادرش تاوان می خواست. چشم گرداند و در مقابل مغازه زبیر، پیرزنی را در حال خرید پارچه دید که با زبیر چانه می زد. پیرزن می گفت: « در کوفه همین پارچه، هر زرع دو درهم است؛ تو چگونه شش درهم می دهی؟ »
زبیر پاسخ داد: « برو از کوفه بخر! مگر نمی دانستی تجارت در این روزگار مثل جهاد در راه خداست که باید از جان بگذری! »
پیرزن درحالی که دور می شد، گفت: « تو یکی، اگر از جانت بگذری از مالت نمی گذری! »
زبیر با خشم رفتن پیرزن را نگاه کرد. یکباره چشمش به انتهای بازار افتاد که عمروبن حجاج در کنار شبث بن ربعی و ربیع و مادرش و پنج سوار دیگر پیش می آمدند. بشیر و مغازه داران دیگر نیز با دیدن آنها دست از کار کشیدند و به تماشا ایستادند. ربیع به آنها سلام کرد. زبیر و بشیر مشکوک و پرسشگر پاسخ دادند: « سلام بر بشیر و زبیر! »
بشیر گفت: « سلام! مگر قصد شام نداشتی؟ »
ربیع گفت: « هنوز هم دارم. »
زبیر گفت: « سلام به عمروبن حجاج و شبث بن ربعی! به بنی کلب خوش آمدید. »
عمرو و شبث پاسخ گفتند: « سلام بر زبیر! »
زبیر گفت: « خوشحال می شوم اگر مهمان من باشید؛ گرچه عبدالاعلی شیخ ماست و حق مهمان داری بزرگانی چون شما با اوست! »
عمرو گفت: « سلام ما را به عبدالاعلی برسان، اما اکنون برای دیدار عبدالله عمیر آمده ایم. »
زبیر گفت: « می دانستم اول کسی که از آمدن عبدلله آگاه شود به دیدارش بیاید، عمروبن حجاج است. »
عمرو و همراهانش از بازار گذشتند. بشیر رو به زبیر پرسید: « آنها از عبدالله چه می خواهند. »
زبیر گفت: « عمروبن حجاج از دوستان عبدالله در جنگ ارمنستان و دیلمان است، اما نمی دانم ربیع را چگونه پیدا کرده و شبث بن ربعی برای چه آمده است؟! »
و درحالی که به مغازه باز می گشت، با خود گفت: « باید زودتر به عبدالاعلی را خبر کنم. »
و شروع به جمع کردن و بستن مغازه کرد.
***
مهمانان عبدالله در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عمروبن حجاج پارچه پیچی را باز کرد و شمشیر هدیه ی عبدالله را بیرون آورد و آن را به همه نشان داد و بعد رو به عبدالله گرفت و گفت: « این شمشیر را می شناسی؟ »
عبدالله فکر کرد. گفت: « غنیمت دیلمان بود؟ »
عمرو گفت: « قسطنطنیه! »
عبدالله گفت: « ها! از آن سردار دلیری که ابوایوب انصاری به دست او به شهادت رسید و تو او را از پای در آوردی. »
عمرو گفت: « خوب به یاد آوردی! »
عبدالله گفت: « در آن جنگ یزید بن معاویه فرماندهی سپاه را بر عهده داشت. »
شبث بن ربعی گفت: « یزید؟ او در تمام روزهای جنگ در خیمه خویش با ام کلثوم مشغول بود و کباب بره به دندان می کشید! »
عبدالله دلگیر به شبث نگاه کرد. عمرو که نمی خواست احساسات عبدالله با حرف شبث تحریک شود، سریع شمشیر را به عبدالله داد. ربیع به واکنش عبدالله می نگریست. عمرو گفت: « و حالا این شمشیر را برای سر سلامتی بهترین دوست و همراهم در جنگ های جهادی، هدیه می کنم. »
عبدالله شمشیر را گرفت و برانداز کرد: « شمشیر گرانبهایی است! »
عمرو گفت: « بهای دوستی با عبدالله بیش از این هاست! »
عبدالله گفت: « تو در نیکی و دوستی بر من سبقت گرفتی! »
بعد با تردید به شبث و بعد به عمرو نگاه کرد و گفت: « اما من در مقابل، هدیه ی درخوری ندارم که جبران کنم. »
شبث گفت: « جبران تو تصمیم توست در امر مهمی که همه ی بزرگان کوفه در آن اتفاق کرده اند. »