eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین🖤 بیابان تفدیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد☀️ ، خاک داغ و رمل های دور دست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب خسته اش می کرد. ام وهب که در کجاوه ای روی شتر🐫 نشسته بود، پارچه ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود، خواست بگوید؛ آب! امّا نگفت. حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشتو با ناامیدی صبورانه، دوباره پرده را انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای برنیامده ی ام وهب را شنیده بود؟ شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او، هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته، منتظر ماندند. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده ی کجاوه را کنار زد و گفت: « مرا صدا زدی ؟ » ام وهب که می دانست از آب خبری نیست، گفت: « نه » عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت : « راهی تا فرات نمانده، به زودی همگی سیراب می شویم. » ام وهب با لبخندی ترک خورده، به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛ تا او پرده را بی اندازد و به سواران اشاره کند که؛ حرکت می کنیم! و دوباره به راه افتادند. *** تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود. انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛ در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمه ای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید. در رکوعش، موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یک دست سپیدش، یکی می شد. در سجده اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود، دور و نزدیک می شد. به سجده که رفت، انگار چنان برخاک افتاده بود که هرگز برنخواهد خاست. برخاست بی آنکه عبدالله و همران خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک می شدند؛ تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛ که ندید و نفهمید. عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید. حالا عبدالله رامی دید؛ خونسرد و بی هراس، بعد سوارانی رار که گرد خیمه اش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شده و کنار عبدالله ایستاد. عبدالله پرسید: « پیرمرد! تو وامانده ای یا در راه مانده؟ » « هیچ کدام. مقیم هستم » عبدالله به تسخّر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت : « مقیم؟! در این جهنم؟! تنها و بی کس؟! » انس گفت: « اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، در انتظار یارانی مانده ام که بزودی می رسند و من امید دارم و یاری مرا بپذیرند. » و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سر در نمی آورم.عبدالله رو به انس برگشت و گفت: « نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته ات را به رخ ما بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی. » انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت: « ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و برکشته اش پای فشانی کنند. » و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند. سوار گفت: « گمان می کنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بی نیاز شده است. » « اگر هم چنین باشد، به یاری ما نیازمندتر است. » عبدالله به دنبال انس تا جلو خیمه رفت و گفت: « بسیار خوب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان مانده ای، اگر یاری می خواهی بگو تا یاری ات کنیم. » انس سر بلند نکرد. گفت: « شما از این سو آمده اید، اما از آن که من در انتظارش هستم از آن سو می آید؛ از حجاز. » « حجاز؟! » سوار گفت: « شاید خودش می خواهد به حجاز برود، اما نمی تواند. » عبدالله جلو خیمه رسید و رو انس کرد: « اگر می خواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را می رساند. یا اگر پناهی می خواهی که در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم. » انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلندتر کرد: « یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم. » بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده ی کجاوه را کنار زده بود و آنها را می نگریست. ام وهب گفت: « اگر خیری از ما نمی خواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد. » در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت: « آنچه شما دارید به کار من نمی آید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را برمی آورد.