🌺 لیلة المبیت همان شبی است که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در بستر پیامبر صلیاللهعلیهوآله خوابید تا این قاعده را به ما یادآوری کند که متربی باید فدای مربی شود.
🌕 خدایا ما را فدایی امام زمان بگردان
@afaggasht
سلام
همانا محبّت و دوستی با ما (اهل بیت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله) سبب ریزش گناهان ـ از نامه اعمال ـ می شود، همان طوری که وزش باد، برگ درختان را می ریزد
سلام
عزاداریها قبول
حلول ماه ربیع الاول بر تمامی اعضای کانال و دوست داران اهلبیت مبارک
#قسمت_پنجم_رمان_نسل_سوخته: اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
.
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙قصه شب✨✨✨✨
🌸گنجشک و امام رضا علیه السلام
💠سحر پنجشنبه در کنار منبع نور، مضجع شریف یعسوب الدین امیرالمؤمنین علیهالسلام نائب الزیاره و دعاگوی همه شما مخاطبین عزیز بودم به نیت فرج امام زمان علیهالسلام و به نیابت از همه شهداء و جمیع مومنین و مومنات
✔یکی از آداب مهم قبل از ورود به حرم، اذن دخول و اجازه ورود به حریم قدسی این انوار مقدسه هست که اگر با انکسار قلبی و اشک بر چشمی باشد نشان دهنده اجازه هست.
🔴بیاجازه و بدون اذن کسی وارد نشود!!!
@afaggasht
#سلام_امام_زمانم✋💖
#صبحت_بخیر_آقای_مهربانم 💐☀
💕 جانم فدای نام تو
يا صاحبالزمان 🌼🍃
🌸 قربان آن مقام تو
يا صاحبالزمان 🌼🍃
❤ جان ميدهم بخاطر
يک لحظه ديدنت💐🍃
💞 دل عاشقٍ سلامِ تو
يا صاحبالزمان 🌼🍃
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج🍃
•✾•🌿🌺🌿•✾
@afaggasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پنج شنبه را با تلاوت فرازهایی بسیار زیبا از سوره الرحمن با تصاویر مربوطه و دیدنی با صدای مرحوم عبدالباسط آغاز و به روح مطهر امام حسن عسکری علیه السلام تقدیم می نمائیم .💖🌹💚
#قرآن_کریم ✨
•✾•🌿🌺🌿•✾
@afaggasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ حضرت خضر در چاه
🔹 بخشی از سریال یوسف پیامبر تقدیم نگاهتان
🔹 سکانسی زیبا از رازی که حضرت خضر برای حضرت یوسف بیان کرد.
🔹 کل راز هستی در عدد ۵ و ۱۴ نهفته است. زندگی ما باید حول محور این اعداد باشد.
💔 مصداق آیه ۷۲ سوره احزاب 👆👆
•✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠توی گرفتاری ها این #چهارذکر رو بگو 👆
•✾•🌿🌺🌿•✾
@afaggasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ازدواج مهدوی ۱٠
👈 زندگی امام زمانی، زندگی جهادی
👈 زوج های خط شکن
#سبک_زندگی_مهدوی
🔶 برشی از سخنرانی حجت الاسلام دکتر نصرالله پور
#انتشارش_با_شما
┅══❉♦️❉══┅
انسان شناسی 110.mp3
11.19M
#انسان_شناسی ۱۱۰
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
➖ اهل رعایت واجبات دینی هستید؟
➖ بشدّت از حرکت خود در چهارچوب شرعیات مراقبت میکنید؟
➖ بر مستحبات تاکید دارید و اهل انجام آنها هستید؟
✖️ ببخشید اما باید بگوییم :
هیچ کدام از موارد بالا دلیل بر آن نیستند که شما "مؤمن" نامیده شوید؟
و یا هیچ کدام از آنها راهِ شما را به بهشت باز نخواهند کرد،
❌ مگر اینکه .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ اساتید 💫
✔️ اهل بیت علیهمالسلام از ما انتظار دارن، با خوبیهای دیگران، سلیقهای برخورد نکنیم!
❇️#استاد شجاعی
#اهلبیت
#امام_شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حس و حال خادم نابینا در چایخانه
حرم امام رضا (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «شرمنده شدم»!!
🔹 ماجرای توسل به امام زمان ارواحنا فداه
🎙استاد عـالـی
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
ظهور نزدیکه ان شاءالله
#قسمت_ششم_رمان_نسل_سوخته:
نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
.
...ادامه دارد
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙قصه شب✨✨✨
🌙داستان لیلة المبیت✨✨✨✨
❤سلام بر امیـــــر المؤمنی علی( علیه السلام )👋