🔴 اگر فضیلت اش را میدانستند جان می سپردند
🔵 امام صادق عليهالسلام فرمودند :
🟡 لو يَعلَمُ الناسُ ما فيزيارةِ الحسين عليهالسلام مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقاً وَ تَقَطَّعَتْ اَنفُسهُم عليهِ حَسَراتٍ.
🟢 اگر مردم فضیلت و عظمت زیارت امام حسین (علیه السّلام ) را میدانستند از شدت شوق و عشق به آن، جان میسپردند و از سوز و حسرت فراقش قالب تهی مینمودند.
📚 بحارالانوار ج ١٠١، ص ١٨
📣📣📣ثبت نام کربلا 📣📣📣
۲۰ مهر ماه ظرفیت تکمیل❌✅
28 مهر ماه ظرفیت تکمیل ❌✅
۱۰ آبان ماه ظرفیت تکمیل❌✅
تاریخ ثبت نام بعدی ۲۴ آبان ماه
🔹جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید
09383034903
لینک کانال جهت عضویت
@afaggasht
انسان شناسی 125.mp3
11.56M
#انسان_شناسی ۱۲۵
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
♨️ چرا با اینکه میدونم فلان گناه، تمام املاک بهشتی منو نابود میکنه، باز هم نمیتونم انجامش ندم؟
♨️ چرا با اینکه میدونم بوی گند فلان گناه، فرشتگان همجوار منو آزار میده، نمی تونم خودمو کنترل کنم؟
با نور حیدری، حیدر را ببین.mp3
4.15M
.
#مشعل(۱۳۴)
🔅 فضائل امیرالمومنین (ع) - قسمت ۱۷
▫️با نور حیدری، حیدر را ببین!
📢 #نَشـــــــر = صــــدقه جاریه 🌱
تفسیر آیه پنج سوره مریم(س) ۱.mp3
4.77M
.
#تفسیر_قرآن(۱۷)
📖 تفسیر آیه پنج سوره مریم(س)
▫️قسمت ۱
📢 #نَشـــــــر = صــــدقه جاریه 🌱
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان جوانی که در قنوت برای ظهور آقا امام زمان دعا می کرد🙏
🌍آری؛ برای امام زمان کار کنید ببینید چه درهایی برایتان گشوده می شود❗️
@afaggasht
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نتایج دنیوی و اخروی خدمت به امام زمان علیه السلام
🎙 حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری
#امام_زمان
@afaggasht
#قسمت_سی_و_پنجم_داستان_نسل_ سوخته: دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
18.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙قصه شب ✨✨✨
🔥آتش تنور