eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸 خودت بگو که این انتظار سر برسد؛ دعای این همه چشم انتظار کافی نیست؟! 🌺🌸🌺🌸🌺 @afsaranjangnarm_313
🌸 خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی! هر پریشان نظری، لایـق دیدار تـو نیست... 🌸 @afsaranjangnarm_313 🌸
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن درد دارد میزند من را زمین 💕 🌸 ❤️ @afsaranjangnarm_313 ❤️
🌸🌿 عشق یعنی اینکه هر سحر قبل از نماز، ساعتی محو تماشای می ایستاد💚🖤 🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
نمازت‌تلخ‌نشه‌رفیق‌جان🍋🌈
✨ *خدا همیشه آنلاینه*...☝️ *کافیه...* *دلت رو به روز رسانی کنی...*🖥 *اون موقع می بینی که در تک تک لحظات کنارت بوده*👀 *و هست و خواهد بود...*😇🌸 *اگر دیدی خط ها شلوغه و حس میکنی جوابی نمیاد،*📞🔇 *از پسورد " خدایا پناهم بده " استفاده کن...*🤗 *خدا به این پسورد حساسه و به سرعت نور جواب میده!*♥️✨ *گاهی که حس میکنیم ارتباط قطع شده!*❌ *مشکل از مخاطب نیست*💬 *دل ما ویروسیه*🚫 !:))🖐✨ ✨ @afsaranjangnarm_313
امروز تولد مدیر جونه💗💗💗💗💗🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 مدیر نگار تولدتتتتتتت مباررررررررررک🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🌙تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید، و شیرنی آخرت را چشید! 🔻در شهر خدا به مهمان‌ها وعده داده شده است که اگر تا شام لب به آب و نان نزنند و جسم خود را از طعام و شراب خالی نگه دارند، خداوند جان آنان را از جام خود سیراب می‌کند و از جانب خود سیرشان می‌گرداند. ایشان هم، حاضرند از گرسنگی و تشنگی بمیرند، اما جای خوان خدا را در جانشان خالی نگه دارند، تا هنگامه تحقق وعده الهی را در اوج ضعف جسمانی روزه داری خود تجربه نمایند. گویا از نور او نیرو می‌گیرند و از سیر به سوی اون سیراب می‌گردند. 🔻تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید، و شیرنی آخرت را چشید. آدم قبل از ورود به این شهر، باور نمی‌کند که زندگی بدون دست آلودن به دنیا چگونه می‌تواند این همه دلچسب باشد. تازه آنجا می‌شود فهمید در زندگی هر چه از دنیا بیشتر بهره مند شوی، کمتر از لذت حیات برخوردار می‌شوی. از حداقل خورد و خوراک گذشتن، تو را قوی می‌کند و دنیا را ضعیف و حقیر. در این شهر میشود دید دنیا چگونه اسیر آدمی است و هرگز نمی‌تواند بر او سلطه یابد. 🔻واقع مطلب آن است که در این شهر آنچه مهم است، رابطه مهمانان با میزبان است. و آن قدر این امر مهم است که اگر گرسنگی کشیدن، آن رابطه را نزدیک‌تر می‌کند؛ همه با کمال رضایت آن را می‌پذیرند. 👈🏼 بخشی از کتاب " اثر علیرضا پناهیان 📎 Panahian.ir/post/22 📖@afsaranjangnarm_313📖
🌱 می گفت که: وقتی به کسی خوبی می کنی برای بهش خوبی کن. برای دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه ، دیگه نخوری... ...:) 🙃@afsaranjangnarm_313🙃
💫 .• بَرایِ ‌چی میجَنگی..؟! + بَرایِ تو • اگه ‌بَرایِ ‌‌مَنه نَرو.. +اگه ‌نَرم ‌دیگه ‌تویی باقی نِمیمونه..^^ .. @afsaranjangnarm_313
📜 بهم گفته بود: دوست دارم موقع خوندن خطبه عقدمون یه دعا برام بکنی اما زمان عقد که رسید به خاطر ازدحام جمعیت نتونستیم کنار هم باشیم و با فاصله از هم نشستیم یه لحظه دیدم خواهر عبدالصالح یه دستمال کاغذی بهم داد و گفت این را عبدالصالح داده دیدم روی همان دستمال کاغذی نوشته دعا کنید من بشم من هم اون لحظه قرآن📖جلوم باز بود و از ته دل برا شهادتشون دعا🤲کردم... {خاطره ای از زندگی شهید❤️عبدالصالح زارع} 🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزه دار عزیز☺️♥️ نماز و روزه شما قبول باشہ. 🌺به لحظات نورانی اولین افطار ماه مبارڪ رمضان نزدیڪ میشیم... 🌺باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج رو از یاد نبریم...😍 ❤️ 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
⭕️⭕️⭕️ سخنرانی مقام معظم رهبری هم اکنون از شبکه یک
🌹 ❤️ 🌹 داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عمو میگشتم. خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود.اما الان دلم برای بابام تنگ شده بود با اینکه هنوز چند ساعت نشده بود که ازش جدا شدم ولی من هیچ وقت ازش دور نبودم. هنوزم اصرارش به اینکه بیام ایران اونم تنهایی!رو درک نمیکنم. چمدونامو برداشتم و کولمو روی دوشم مرتب کردم و روسریمو هم کشیدم جلو به سمت عمو و زن عمو رفتم،عمو با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت: _خیلی خوش اومدی دخترم +ممنون خیلی خوشحالم که میبینمتون زن عمو هم بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت: _بریم که خیلی خسته ای +الان که شما رو دیدم نه دیگه☺️ عمو گفت: -چمدونتو بده من بیارم +خیلی ممنون😊 عمو چمدونامو گرفت و جلوتر راه افتاد زن عمو برگشت طرفمو گفت: _اگه بدونی سمیه چقدر ذوق داره که تورو ببینه عمو خندیدو گفت: _بیشتر از اونی که فکرشو بکنی خندیدمو گفتم: +خب منم خیلی ذوق دارم هم بازی بچگیمو ببینم سوار ماشین شدیمو راه افتادیم،ماشین تو سکوت کامل بود من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و داشتم سعی میکردم خیابونارو یادم بیاد که چندان هم موفق نبودم (سلام.من آتنا ملکی هستم.۱۹سالمه تک فرزند خانواده و با پدرم ۷ساله که تو آلمان زندگی میکنم) بلاخره رسیدیم،نگاهی به اپارتمان سه طبقه عمو انداختم همون جور که دسته چمدونم رو میکشیدم همراه خودم،به حیاط فوق العاده قشنگشون هم نگاه میکردم که زن عمو گفت: _همش کار عموته میدونی که چقدر گل و گیاه دوست داره +اره یادمه با سمیه که تو حیاط میدویدیم همش نگران گل هاش بود که پامون نره روشون با خنده سمت واحد رفتیم که یهو در باز شد و سمیه پریدبیرون و محکم بغلم کردو گفت: _وااااای ،چقدر بزرگ شدی خیلی دلم برات تنگ شده بود +توهم خیلی بزرگ شدی فسقل خانم😉(نه به اون بزرگ شدی اول نه به این فسقل خانوم اخر) دل منم برات تنگ شده بود کفشمو در اوردمو همراهشون رفتم تو خونه،که سمیه گفت: _بیا بریم اتاقتو ببین. ببین خوشت میاد با تعجب گفتم: _اتااااااقم😳 زن عمو همون طور که چادر مشکیشو تا میزد گفت: _اره امیر علی رو فرستادم بالا که راحت باشی . اون اتاق وسطیه سمیه برات اماده کرده +ولی من نمیخواستم که بخاطر من ... که سمیه دستمو به طرف اتاق کشیدو گفت: _خوشت میاد؟چطوره؟ نگاهی به اتاق انداختم همه چیز ست سفید بود خیلی قشنگ بود +وااای عااااالیه ممنون😍 _خب حالا بگیر بخواب موقع شام صدات میکنم بعدشم تا صبح میخوایم حرف بزنیم ها. خندیدم و گفتم: +باشه با لبخند درو بست و رفت .خودمو باهمون لباسا روی تخت انداختم،دوباره یاد بابا افتادم کاش حداقل میتونستم بهش زنگ بزنم یهو دلم گرفت اما سعی کردم به اینجا فکرکنم (عمو اینا یه خونواده مذهبین و فکر نمیکردم با من همچین برخورد خوبی کنن همیشه فکر میکردم چون حجاب درست وحسابی ندارم ازمن خوششون نمیاد،نه اینکه از حجاب متنفر باشم نه فقط درکش نمیکنم ) ذهنم مشغول همین فکرا بودم که خوابم برد..... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نمانند تا بمیرند!😔❤️ و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تا مانند مادرشان و بی مزار بمانند مدیونیم...☘ به مادر قول داده بود بر می گردد... چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد☺️و گفت: بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت...😔😢 🌸 @afsaranjangnarm_313 🌸
میبینم که دارید با نفس کشیدن هم ثواب میکنید ^-^♥️