『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوچهارم صبح پاشدم موهامو شونه کردم و رفتم بیرون دیدم بابا د
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوپنجم
نشسته بودم چایی می خوردم تو خونه تنها بودم ،سمیه هم قرار بود فردا بیاد حوصلم سر رفته بود.
موبایلم زنگ زد زن عمو بود
+جانم زن عمو
-دخترم خواهرم اومده میای پایین؟
+بله میام
بلند شدم و روسری سر کردم چادرمم انداختم روی دستم و رفتم پایین
+سلام زن عمو
-سلام دخترم
رفتم کنارش نشستم نگاهی به دور و بر انداختم
+خواهرتون کجاس؟
-الان میاد رفته وضو بگیره
+میرین مسجد؟
-اره میای بریم؟
+باشه بریم
-چایی می خوری ?
+نه ممنون الان خوردم
خاله اومد بیرون بلند شدم و سلام کردم
با خوش رویی جوابمو داد نشستیم یکم حرف زدیم که خاله گفت:
-راستی زن عمو منصور زنگ زده بود
-خب
-گفت که آتنا به پسرش جواب مثبت داده
+چـییییی
-منم تعجب کردم ازش پرسیدم کی خواستگاری کردین گفت که نه اینا قبلا همو می شناختن و بهم علاقه داشتن ،الانم از خدا خواسته قبول کرده تا خواستگاری کردم
اشک تو چشمام جمع شد نمی خواستم زن عمو و خاله دربارم فکر بد بکنن
+نه به خدا هیچی بین ما نبوده
زن عمو گفت:
-عزیزم خاله حرف اون و فقط گفت ما که میدونیم.
-اره قربونت بشم
زن عمو اومد کنارم نشست اشکام و با دستمال برام پاک کرد
خاله گفت:
-حالا اگه اومدن خواستگاری می خوای جواب مثبت بدی؟
+نههه اصلا
-راستش زن عموت می خواست
که زن عمو پرید وسط حرفش
-عه الان وقتش نیست.
-باشه پس بریم نیم ساعت دیگه اذانه بلند شین بریم مسجد
+پس من میرم اماده بشم
-باشه برو عزیزم
بلند شدم و چادرمو برداشتم و رفتم بیرون ولی قبلش شنیدم که خاله به زن عمو گفت:
-کاش میذاشتی بگم .
اگه به اون پسره جواب مثبت بده پس امیر علی چی؟
در و بستم و رفتم بالا فکرم مشغول حرف خاله شد یعنی می خواست من و برا امیرعلی خواستگاری کنه ؟
وضو گرفتم ورفتم لباس بپوشم
اما اون که کلا خونه نیست اخه کی من و دیده و از من چی میدونه
اصلا شاید خاله همین جوری یه چیزی گفته
سعی کردم فعلا به کامران فکر کنم چجوری از شرش خلاص بشم
.چادرم و برداشتم و رفتم اما یادم افتاد که هوا سرد شده برگشتم پالتومو از توی کمد برداشتم و پوشیدم
رفتم تو کوچه
دیدم که تو ماشین عمو منتظرن سوار شدم
+ببخشید دیر شد
-نه عزیزم
+سلام عمو خوبین
-سلام عمو جون .خوبم تو چطوری
+الحمدلله(زن عمو بهم گفته بود هرکس حالت و پرسید اینو بگو)
راه افتادیم بسم الله گفتم چشمامو بستم سعی کردم تو همین چند دقیقه به چیزی فکر کنم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوششم
از مسجد بیرون اومدیم که خاله شوهرش اومد بیرون و رفتن
ماهم سوار ماشین عمو شدیم دیدیم پسرعمو هم هست
+سلام
-سلام دختر عمو
یکم از راه رفتیم که دیدم مسیر خونه نیست از عمو پرسیدم:
+عمو کجا میریم؟
-بابات به مناسبت کارش می خواد بهمون شیرینی بده
+جدیییی...کار پیدا کرد پس چرا به من نگفت
-سوپرایز بوده دیگه
یکم از مسیر و رفته بودیم که دیدم برام یه پیام اومد دعا کردم که از مژگان یا کامران نباشه که شبمون و خراب نکنه بازش کردم دیدم از سمیه اس
💬- سلام....اتنا میگم مژگان بهم پیام داده میگم حرفش جدی که نیس؟
حدس زدمـ چیو میگه فکر کنم کل تهران و خبر کردن براش پیام دادم :
💬+نه دروغ میگه به خدا
💬-ببخشید که پرسیدم می خواستم خیالم راحت بشه
💬+😊
دیگه سمیه چیزی نگفت منم رفتم تو کانالام و یه چرخی زدم که یهو دیدم پسر عمو میگه :
-دختر عمو پیاده نمیشین؟
نگاهی به دور و برم کردم دیدم زن عمو و عمو دارن با بابا سلام و احوال پرسی میکن
+ببخشید الان
پیاده شدم و رفتم سمت بابا
+سلام بابا جونم تبریک میگم
-سلام دخترم
بعدش راه افتادیم سمت رستوران که سنتی بود یه تخت و انتخاب کردیم و نشستیم
همه داشتیم سفارش میدادیم که پسر عمو روبه زن عمو گوشیش و نشون داد با اخم و گفت:
-مامان این چی میگه؟
-زن عمو یه نگاه به من کرد ک لبش و گزید
پسر عمو هم گوشیش و خاموش کرد ،برداشت و رفت بیرون
رو به زن عمو پرسیدم :
+زن عمو چی شد؟
-هیچی دخترم
+چرا یه چیزی شده
کامرانـ پیام داده؟
-حالا میریم خونه حرف میزنیم الان بابات و عمو دارن میان امشب و خرابش نکن برا خودت...
دیگه نفهمیدم چی خوردم و کی رسیدیم خونه.....
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوششم از مسجد بیرون اومدیم که خاله شوهرش اومد بیرون و رفتن
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسےوهفتم
رسیدیم خونه رفتم بالا زن عمو بهم گفته بود که پیامشو برام می فرسته منم چشمم به گوشی بود و لباسامو عوض کردم
منتظر بودم برام بفرسته به بابا شب بخیر گفتم و نشستم روی تخت و به دیوار تکیه دادم گوشی و دستم گرفتم و الکی می چرخیدم تو نت تا پیام و بفرسته خدا خدا می کردم که یادش نرفته باشه ....درسته که اگه می فهمیدمم چی گفته کاری از دستم بر نمیومد اما حداقل می تونستم که به زن عمو بگم قضیه اصلی چیه
پیام برام اومد از زن عمو نبود پس حتما خود پسر عمو فرستاده بود
💬ببین اقا پسر فکر و خیال الکی نکن که اتنا متحول شده اون الکی جلو تو اونجوری می چرخه ما بین خودمون قرار ازدواج گذاشتیم بعدشم میریم اون ور راحت و ازاد
گرفتی؟
ببینم فکر خواستگاری ازش تو سرته عکساشو پخش می کنم تو که نمی خوای عکس ناموست پخش بشه ؟😏
دوتا عکس فرستاده بود
بازش کردم
یکیش بود من تو پارک به لنز دوربین لبخند زده بودم
بعدیش هم عکس تولدم بود
پایینش نوشته بود اینا رو خودم ازش گزفتم دفعه بعدی عکسای دوتاییمون و می فرستم😏✋
گوشی و پرت کردم روی بالش سرمو گرفتم بین دستام اخه عکسای دوتایی چیه من و اون مگه عکس داریم ...وااااییییی خدااا فوتشاپ نکنه
این دوتا عکس و دوستم ازم گرفته بود وضع خوبی نداشتم تو عکسا
اخ چقدر ادم فروشی رز من که گفته بودم کامران و نمی خوام بیا برو باهاش ازدواج کن اخه مگه تقصیر منه از تو خوشش نمیاد😭
حالا به زن عمو اینا چی بگم من گوشی و برداشتم تا به زن عمو پیام بدم که دیدم خودش پیام داده
💬من با گوشی امیر علی پیاما رو فرستادم خیالت راحت از اولم عکسا رو ندیده بود من خودم بازشون کردم
با دستم اشکام و کنار زدم و براش نوشتم :
💬زن عمو میشه الان بهتون زنگ بزنم؟
💬اره ،عزیزم، به تلفن خونه زنگ بزن فقط گوشیم شارژ نداره
💬باشه ،چشم
یکم صبر کردم بعدش تلفن خونه عمو اینا رو گرفتم
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کمی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتسےوهفتم رسیدیم خونه رفتم بالا زن عمو بهم گفته بود که پیامش
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوهشتم
شماره گرفتم زن عمو جواب داد با گریه گفتم:
+زن عمو این عکسا رو دوستم ازم گرفته اونم داره دروغ میگه به جون بابا قسم من..
-عزیزم ماهم که باور نکردیم عکسا رو اون گرفته
داشتم با زد عمو صحبت میکردم که یهو صدای پسر عمو اومد
+مامان!!ماماااااااان!!!کجایییی؟
_اتنا جان یه دقیقه صب کن ببینم امیر علی چی میگه
*باشه زن عمو اصلا من قطع میکنم بعدا حرف بزنیم
_تو رو خدا ببخشید آتنا جان
*نه زن عمو این چه حرفیه فعلا خدافس
_خدافس عزیزم
وقتی خداحافظی کردیم مثل اینکه زن عمو خیلی عجله داشت ببینه پسر یکی یدونه چی میگه و یادش رف تلفن رو قطع کنه
منم میخواستم قط کنم اما یه حسی قلقلکم میداد که قط نکنم و ببینم چی میگن
پس منم گوشی رو قطع نکردم و منتظر موندم تا صداشون رو بشنوم
میدونم کار زشتی می کردم که به حرفشون گوش میدادم اما اسم کامران و شنیدمـ می خواستم ببینم چی میگن
_امیر علی:اگه واقعا همو دوست داشته باشن چی؟؟
_بین اون و کامران هیچی نیست
_مامان شما که چیزی راجب علاقه من به دختر عمو حرف نزدین؟؟
_فعلا نه
-نمی خوام بیخودی دختر مردم رو درگیر کنم می خوام برم سوریه
_سوریه؟؟
شاید آتنا هم تورو دوست داشته باشه علاقه آتنا برات مهم نیست؟؟
_حالا که معلوم نیست
_بعدشم مگه قراره بری شهید بشی ایشالا یه عمر باهم زندگی میکنین
_چی میگی مامان از کجا معلوم کامران و دوست نداشته باشه؟؟
*تلفن رو قطع کردم تا اینجاشم نباید گوش می دادم
با شنیدن حرفای پسر عمو یهو احساس خوشایندی بهم دست داد...
ولی نمیدونم چرا
اینکه پسر عمو منو دوست داره؟؟
و یه حس ترس از اینکه پسر عمو قراره بره سوریه اگه شهید بشه چی😱
🗯وای اتنا دوباره تو به سرت زد...الکی خیال بافی نکن
پاشدم گوشی رو زدم به شارژ و دراز کشیدم روی تخت اما مگه خوابم میبرد
همش فکر پسر عمو و حرفاش تو ذهنم مرور میشد
علاقش به من،سوریه رفتنش...
اینکه فکر کرد من کامران رو دوست دارم
اگه بیاد خواستگاری جوابم چی باشه؟؟
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوهشتم شماره گرفتم زن عمو جواب داد با گریه گفتم: +زن عمو این
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسےونهم
صبح بیدار شدم
رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنم اما مگه می شد فکر نکرد به چیزایی که دیشب شنیدم
اصن من پسر عمو رو دوست دارم؟؟
آتنا چرا حرف مفت میزنی پسر عمو اصن خونه هست،اصن شما هم دیگه رو چند بار دیدین که بدونی دوست داره یانه
سعی می کردم خودمو مشغول کنم
تا دیگه فکر نکنم ،صبحونه رو خوردم با اینکه اصلا میل نداشتم کلا دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم،
رفتم تو اتاق نگاهی به کتاب خونه کوچیکم انداختم هنوز کتابای پسر عمو رو بهش پس نداده بودم🤦♀
رفتم سمت کتاب یادت باشد برداشتم و نشستم روی تخت شروع کردم به خوندن:
((اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاوید الاثر میشود و پیکرش روی خاک ها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود که وقتی باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد این یعنی زندگی.
این یعنی شهید است هنوز هم هست. اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور میکند.
از خانه یک راست به معراج شهدا رفتیم. اول خیابان عبید. همه چیز روی دور تند رفته بود چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند.
میخواستم بگویم حمید جان تو که با معرفت بودی حداقل من رو زودتر خبر میکردی طاقت ندارم اینقدر سریع همه چیز رو باور کنم. با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم بغلش کردم. نازش کردم. روی تنش دست کشیدم. همیشه به این لحظه فکر میکردم که در این لحظات یک خانوم به شوهر شهیدش چه حرفی میتواند بزند برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ولی همه یادم رفته بود. سرم رو بردم کنار گوشش گفتم: یادت باشد! دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم. سرم را بلند کردم انگار که منتظر جواب باشم چند لحظه سکوت کردم دوباره در گوشش گفتم
حمید! دوستت دارم.))
همین جوری داشتم اشک می ریختم که گوشیم زنگ خورد کتابو گذاشتم تو کتاب خونه و گوشیو برداشتم دیدم باباس
+الو سلام بابا جونم
_سلام دختر بابا خوبی؟؟
+ممنون شما چیکار میکنین؟
_منم سرکارم بابا. زنگ زدم بگم یه دستی به سر و روی خونه بکش ببین چی کم و کسر داریم بگو من بخرم
+باشه فقط خبریه؟؟
_عمو اینا قراره بیان
+آها باشه چشم
_کاری نداری بابا جان
+نه بابا جون خدافس
-خدانگهدار
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلویک
بابا ازشون دعوت کرد رو مبل بشینن
منم به خودم اومدم و رفتم سمت آشپزخونه بابا رو هم صدا کردم که بیاد
بابا هم اومد بهش گفتم:
+شما که گفتین عمو قراره بیاد
-خب اره
+من نمی دوستم عمو منصور و میگین
-من نفهمیدم که منظورمو متوجه نشدی
+راستی بابا چرا با گل و شیرینی اومدن مگه نگفتین دورهمیه خانوادگیه
اینجور که اینا لباس پوشیدن انگار اومدن خاستگاری
-من خبر ندارم اره قرار بود یه دورهمی باشه
امیدوارم فقط یه دورهمی باشه
-باشه بابا من چایی میریزم شما ببرین لطفا
چایی و ریختم و سینی رو دادم دست بابا
بابا سینی رو برد منم پشت سرش رفتم
همین که وارد پذیرایی شدیم زن عمو گفت:
-قبلنا رسم بود عروس خانوم چایی رو میاورد و تعارف میکرد
بابا با اخم چایی و تعارف کرد و نشت و گفت:
-داداش گفتن یه دورهمی خانوادگی
نه خواستگاری
عمو همون طور که چایشو می خورد گفت :
-اره شرمنده دیگه کار کامرانه گفته حالا که اومدیم کار و یه سره کنیم
بابا جواب داد:
-اما شما که جواب اتنا می دونید چیه؟
کامران یهو پرید وسط بحث و گفت:
-بله من به مامان و بابا گفتم که جواب اتنا جان مثبته
زیر لب گفتم:اره فقط به خانواده گفتی جواب اتنااااا جان چیه
بابا عصبانی شده بود ولی سعی کرد که خیلی با ارامش به کامران بگه:
-اولا اگه جوابش مثبتم باشه هنوز محرم نیستین که میگی اتنا جااان
بعدشم حق نداری از جانب کسی حرف بزنی و جواب نه قاطع اتنا رو که از وقتی تو المان بودیم بهت گفته الان به همه بگی مثبته
زن عمو حرف بابا رو نشنیده گرفت چون فورا گفت:
-خب حالا، بزارین برن حرفاشون و بزنن
دیگه نباید سکوت می کردم
گفتم :
+میام باهات صحبت میکنم فقط به خاطر اینکه دیگه تمومش کنی بریم دنبال زندگی خودمون
بلند شدم و کامران هم به پیروی از من بلند شد و به سمت تراس رفتیم و
وارد تراس شدیم سعی کردم فاصله مو با کامران حفظ کنم و بهش رو ندم چون میدونستم اگه یکم شل بگیرم دیگه واویلاس نگاهم به حیاط دوخته بودم که گفت:
-نمیخوای چیزی بگی آتنا جان؟
+آتنا جان نه و آتنا خانوم نشنیدی مگه بابام چی گفت؟
-باشه آتنا خانوم چرا عصبانی میشی؟؟
+ببینید پسرعمو من دیگه اون آتنای سابق نیستم گرچه آتنای سابق هم هیچ وقت دوست پسر نداشته و با نامحرم راحت حرف نمیزده خودت که باید بهتر بدونی
اما آتنای جدید برای خودش اصول و قاعده ساخته
پسرعمو برای من حریم محرم و نامحرم اهمیت پیدا کرده،نماز خوندن مهم شده،روزگرفتن مهمه
شما هیچکدوم از این هارو که خط قرمز منو دینم هست رو رعایت نمیکنین
پس لطفاً پسرعمو این بحث خاستگاری رو همین جا تموم کنین و دیگه ادامش ندین
خواستم برگردم تو خونه که دیدم کامران جلوی پام زانو زده و چادرم رو گرفته........
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوسوم
صب حدود ۱۱ بود که از خواب بلند شدم برا خودمم عجیب بود که اینهمه بخوام بخوابم
همه بدنم داغ بود فکر کنم تب کرده بودم
بله دیگه یهو بری تو بالکن تو اون هوای سرد همین میشه اتنا خانوم
اون موقع انقدر از استرس گرمم بود نفهمیدم چیکار کردم
رفتم آشپز خونه چای ساز و زدم به برق صدای زنگ در اومد
رفتم درو باز کردم زن عمو بود
+سلام زن عمو اتفاقی افتاده؟
_سلام عزیزم نه چه اتفاقی!اجازه هست بیام داخل؟؟
+ببخشید زن عمو بفرمایید داخل
زن عمو اومد داخل تعارفش کردم بشینه و رفتم براش چایی بریزم
_تازه از خواب بیدار شده بودی؟؟
+بله زن عمو😅
_اها آتنا جان بیا دودقیقه بشین کارت دارم
+چشم زن عمو چایی بریزم اومدم
_باشه عزیزم
رفتم تو آشپزخونه رو چایی ریختم
+بفرمایید زن عمو اینم چایی
_اتنا جان یه سوال داشتم
+بفرمایین
_اتنا جان تو چه حسی به کامران داری؟
با اوردن اسم کامران یاد دیشب افتادم دوباره حس عذاب وجدان
یعنی خیلی بد حرف زدم؟
گفت می خوام عوض بشم اگه واقعا عوض بشه چی؟
وای خدا تازه داشت یادم می رفت
+من منظورتون و نفهمیدم
_منظورم اینه که دیشب من متوجه شدم اومدن خواستگاری می خوای چه جوابی بهش بدی؟
ینی بهش علاقه داری؟؟
+خب........نه علاقه دارم
چرا این سوال رو میپرسین؟؟
_می خواستم بدونم اگه چیزی بینتون نیست یعنی جوابت منفیه
امشب بیایم خونتون برا امر خیر
+امشب؟امر خیر؟
_اره راستش تو از وقتی اومدی به دلم نشستی امیر علیم داره کارای سوریش جور میشه می خوام یه جورایی موندگارش کنم
البته خودشم به تو یه حسایی داره از وقتی چادری شدی دیگه نیومده بریم جایی برا خواستگار
+من نمی دونم چی بگم گیج شدم
_از بابات پرسیده عمو بابات هم گفته هرچی اتنا بگه اگه راضیه شب بیاین
حالا زنگ میزنیم خبرشو از بابات می گیریم
بعد بلند شد فنجون چایی گذاشت تو سینی و گفت
_من رفتم دخترم بیخشید نتوستی صبحونم بخوری دیگه.
+نه بابا خواهش میکنم
زن عمو رفت و منم در و بستم و رفتم نشستم روی مبل سرمو بین دستاموگرفتم
کلافه بودم
از یه طرف من هنوز قضیه کامران و هضم نکرده بودم اینام که اینقدر عجله دارن
خدایا خودت کمک کن
سرمو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم هنوز مونده بود تا اذان بلند شدم تا وضو بگیرم
یکم قرآن بخونم تا آروم بشم
خیلی حالم بد بود
چند تا عطسه هم کردم دیگه مطمئن شدم
سرما خوردم
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوچهارم
کم کم علائم سرما خوردگی داشت خودش رو نشون میداد و منم نمیتونستم هیچ کاری بکنم
روی تخت دراز کشیده بودم صدای پیام گوشیم اومد
دستمو دراز کردم و برداشتم سمیه بود پیام و باز کردم
💬_سلام آتنا جونم،نمیای دیدن دختر عموت؟ از زیارت اومدم ها😁
💬+سلام سمیه جونم دیروز که میدونی نتونستم امروز که...🤒🤧
💬_عه تو هم سرما خوردی؟
💬+مگه دیگه کی سرما خورده؟
💬_داداشم
به پنج دقیقه نرسید که سمیه زنگ در رو زد
رفتم سمت در و باز کردم
+سلااام عروس خانوممم
_اوه صدا رو😂سلام عزیزم
+اوا چرا میخندی سمیه؟
رفتیم روی مبل نشستیم سمیه گفت:
_چی شد سرما خوردی؟
+رفتم تو باکلن دیشب
_آخه وسط زمستون جفتتون دیوونه اید
+جفتمون؟
_😂😂😂😂
+خوبی سمیه؟چرا می خندی خب؟
_هیچی آخه یه نفر دیگم دیشب رفته تو حیاط سرما خورده
+داداشت و میگی
_اوهوم
اصلا حال نداشتم روی مبل دراز کشیدم
_وایسا یه قرص بخور بعد بخواب
+گشتم نداشتیم سرما خوردگی
_خب وایسا زنگ بزنم امیر علی قرصای خودشو بیاره
+باشه
_چی بشه امشب
+یعنی چی ؟
_مراسم خواستگاری که عروس و داماد سرما خوردن
+عه مسخره ،خب یه شب دیگه بیاین
_نه بزار بیایم خاطره بشه
+چی دقیقا خاطره بشه؟
_سرماخوردگیتون
دستم و بردم بالا و گفتم
+خدایا همه رو شفا بده مخصوصا اونایی که شوهرشون خبر نداره زنشون مغزش داغونه
_باشه اتنا خانوم نوبت منم میرسه
رقت سراغ گوشیش گوشیو گذاشت کنار گوشش و شروع کرد به صحبت
منم چشمام بسته شدو خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم همه جا مرتبه و بوی سوپ میاد پاشدم نشستم
_عروس خانوم بیدار نمیشی؟
+چییی؟
سمیه از تو آشپزخونه با کاسه اومد بیرون
_هیییی... بیدار شدی؟
+آره.خب
به سمیه گفتم
+عروس خانوم به من بودی؟
_هاااا...نهههه راستی میگم امیر علی که برات قرصا رو اورده بود
به زور می گفت بیدارت کنم که ببریمت یمارستان
هرچی بهش گفتم خوابه گوش نمی کرد
بهش میگم اگه راس میگی اوضاع خودت بدتره هنوز نرفتی دکتر
راستی باباتم زنگ زد
همون طور که سوپ و می خوردم گفتم
+عه چی گفت؟
_بهش گفتم سرما خوردی حالتو پرسید گفت اگه حالت خیلی بده بیاد گفتم نه
+آها
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهلوچهارم کم کم علائم سرما خوردگی داشت خودش رو نشون میدا
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_پنجم
نزدیکای غروب بود که سمیه گفت:
+خب عروس خانوم چی می پوشی می خوای انتخاب کنم برات یا خودت میتونی؟
_واقعن میخواین امشب بیاین؟
آخه این طوری من سرما خورده داداشت سرما خورده
+خوبه که خاطره میشه😂😂
_حیف که الان حالم بده وگرنه یه خاطره ای نشونت میدادم که کیف کنی
سمیه شروع به خندیدن کرد و گفت :
_نه پس خداروشکر حالت خوبه که اینطوری جواب منو میدی
و بعد به سمت در رفت و گفت :
_فعلا تا شب عروس خانوم😜
در و بست و رفت .آخه وقت اومدن بود الان من هنوز سر قضیه کامران تکلیفم با خودم مشخص نیست.
بابا رفته بود دوش بگیره خونه رو هم که سمیه آماده کرده بود گوشیمو برداشتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم .
داشتم پی دی اف کتاب دلتنگ نباش و می خوندم که برام پیام اومد
💬_سلام دختر عمو.....خواستم بگم امیر علی پسر خیلی خوبیه از همه نظر همونیه که با اعتقاداتی که داری جوره....
میدونم نیاز به تایید من نبود ولی خواستم فقط خیالتون و راحت کنم...ببخشید که پیام دادم ...هنوز مونده تا اعتقاداتم قوی بشه و بانامحرم حرف نزنم...
خوشبخت بشین....
همون جوری زل زده بودم به گوشی چند بار پیامشو خوندم واای یعنی انقدر عوض شده ؟بیین چجوری رفتار کردی که من تشخیص نمیدونم کدوم حرفات راسته و کدوم بازی
زل زده بودم به گوشی و تو فکر بودم که بابا اومد تو اتاق من پاشدم روی تخت نشستم و بابا هم کنارم نشست
_بهتری خترم؟
+آره قرص و سوپ و خوردم بهتر شدم
_خدا رو شکر
نگاهم به گوشی تو دستم یود که بابا گفت:
_چیه؟چرا تو فکری؟چیزی شده؟یا داری به شب فکر میکنی
بی مقدمه گفتم
+کامران عوض شده،نمی دونم شاید داره وانمود میکنه
_خب اگه واقعا عوض شده باشه تو جوابت چیه؟
+نمی دونم
_خوب فکر کن جوری تصمیم نگیر که بعدا پشیمون بشی بابا
+نمی تونم
_چرا امشب که عمو اینا رفتن تا هروقت که بخوای می تونی فکر کنی
از روی تخت بلند شد و رفت سمت در که برگشت و گفت:
+آتنا جان بابا نمیخوای حاضر شی؟
_چرا بابا جون الان پامیشم
+باشه بابا جون فقط لباس گرم بپوش که رفتین تو تراس حالت بدتر نشه
+عه بابا
_جان دلم
+اذیت نکن
+چشم بدو آماده شو
با یه بسم الله بلند شدم و رفتم سراغ کمد
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهل_و_پنجم نزدیکای غروب بود که سمیه گفت: +خب عروس خانوم چ
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_ششم
ساعت ۸بود که صدای زنگ در اومد
منو بابا بلند شدیم رفتیم دم در برای استقبال
بابا در رو باز کرد و منم کنارش وایستادم
در که باز شد اول زن عمو اومد تا من و بغل کنه که رفتم و عقب گفتم:
+عه زن عمو سرما خوردم
همه خندیدن
بعدم عمو و سمیه و در آخر پسر عمو اومدن داخل
دست سمیه شیرینی بود و دست پسر عمو گل
پسرعمو وقتی رسید به من گل رو داد دستم و گفت:
_ بهترین؟؟
+ بله بهترم .خدارو شکر
پسرعمو چیزی نگفت و فقط به یه لبخند محو اکتفا کرد ،همه رفتن روی مبل شنستن و منم رفتم تو آشپزخونه الان می فهمیدم سمیه چقدر استرس داشته و من مسخره بای در میاوردم دیشب انقدر استرس نداشتم ،لابد به خاطر اینکه میدونستم چی باید به کامران بگم و برای خواستگاری نیومدن
سمیه اومد تو آشپزخونه و پیشم نشست:
_استرس داری؟
+آره
_خب بزار از تجربیاتم برات بگم
+چی میگی تو فقط پسر خالت اومده خواستگاریت اونم با یه جلسه حل شد
_عه ...حالا من انگار خواستگار نداشتم
+نمیودن خونتون که کدوم تجربیات
_باشه بابا تسلیم خوبه استرسم داری ها
چند دقیقه تو سکوت بودیم و فقط صدای بزرگترا از پذیرایی میومد
_میگم اتنا
+بله
_نظرت چیع؟
+درباره چی؟
_امیر..
بابام صدام کرد
_دخترم چایی و بیار
از جام بلند شدم تا چایی بریزم دیدم نمی تونم
+سمیه بیا تو بریز
_باشه بده من اون قوری رو
انقدر استرس داشتم سرما خوردگیم و یادم رفتع بود سمیه چایی هارو آماده کرد منم چادرمو مرتب کردم و با یه بسم لله سینی رو ازش گرفتم
دستام یخ کرده بود از آشپزخونه پشت سر سمیه رفتم بیرون و اول به عمو زن عمو تعارف کردم بعد به پسر عمو وسمیه آخری رو هم دادم به بابا و نشستم
عمو گفت
+داداش دیگه بریم سر اصل مطلب
اومدیم آتنا جان رو واسه امیر علی خاستگاری کنیم
البته اگه آتنا جان این پسر ما رو به غلامی قبول کنه
همه شروع کردن به خندیدن
بعد از کلی خنده بابا گفت
_این چه حرفیه داداش غلامی چرا امیرعلی تاج سره
زن عمو رو به بابا و گفت:
_گه اجازه بدین این دوتا جوون برن تو تراس حرفاشونو بزنن😂
همه زدیم زیر خنده البته من بیشتر خجالت کشیدم پسر عمو هم سرشو انداخته بود پایین می خندید .زن عمو دوباره گفت:
آتنا جان پاشو،امیرجان پاشو عمو برین تو اتاق
چادرمو مرتب کردم تا بلند بشم سمیه هم گفت :
_آره تراس نرین تو تراس بدتر میشین اون وقت من بیچاره باید از شما مراقبت کنم
بالاخره پسر عمو زبون باز کرد و گفت:
_پس تو فکر خودتی نه فکر ما
+آره دیگه😁
بلند شدم و پسرعمو هم بلند شد...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوهفتم
خودمم از وضع پیش اومده خندم گرفته بود روز خاستگاری عروس و دوماد هر دو مریض،سرما خورده بودند
به در اتاق رسیدیم پسر عمو ایستادو تعارف کرد تا اول من وارد بشوم و بعد اون روی تخت نشست و من روی صندلی ب
5دقیقه ای از ورود وا به اتاق میگذشت اما فقط صدای فین فین منو سرفه های خشک پسر عمو شنیده میشد.
تا اینکه پسر عمو یا یه سرفه صداشو صاف کرد و گفت:
_خب شما شروع می کنید؟
سریع گفتم:
+نه.......خب ....یعنی... شما بفرمایین
_چشم..
دختر عمو شما معیارتون واسه انتخاب همسر چیه؟
+خب پسر عمو من از وقتی تغییر کردم یه سری عهد ها با خدا و خودم و آقا امام رضا کردم معیارهام تغییر کرد ولی مهم ترین معیار من با خدا بودنه
کسی که خدارو دوست داشته باشه و به حرف خالقش اهمیت بده قطعا معنی عشق و محبت رو میفهمه
_دختر عمو شما درمورد کار من چیزی میدونید راجب حقوق من و اینجور چیزا؟؟
+فقط میدونم که شما سپاهی هستید
_داره کارام جور میشه برم سپاه قدس
+و بعدش می خواید برید سوریه؟
_بله
بزرگترین حسرت من تو این دنیا شهادته
میخوام برم سوریه
هیچی نگفتم و نگاهمو دوختم به انگشتام
_ببنین دختر عمو من دلم می خواد همسرم تو این راه همراهم باشه
سوریه رفتن محروح شدن داره،شهید شدن داره، مفقود الاثر شدن داره
به همه اینا فکر کنین
+خب حتما می خواین برین؟
_انشالله بله
بعد از کمی مکث گفت:
_خب دختر عمو چیزی هست که بخواهید راجب خودتون بگین یا بخواین راجب من ؟
+فقظ می خواستم بگم که بین من و کامران هیچی نیست
_من میدونم که بین شما هیچی نیست
_خب شما سوالی ندارین؟
+چیزی به ذهنم نمیاد
_پس من می پرسم
رهبر و قبول دارین؟
+معلومه که قبول دارم
ولی چیز زیادی ازشون نمی دونم چند وقتی دارن راجبشون تحقیق میکنم
_آتناخانوم
باصدای آتنا خانوم گفتنش از فکر و خیال بیرون آمدم
+بله؟
_من خونه ندارم فقط طبقه بالا هست که قراره خرد خرد پولشو به بابا یدم
ماشین فعلا ندارم
دیگه حقوقمم کفاف یه زندگی دو نفره رو میده فکر کنم
شما راضی هستین؟
+این جور چیزا برام مهم نیست
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوهشتم
دیگه حرفی نمونده بود که پسرعمو و گفت :
_بریم دیگه بیرون منتظرن
سری به نشانه تایید نشون دادم و بلند شدیم و بیرون رفتم وارد سالن پذیرایی که شدیم سمیه با خوشحالی گفت:
_خب خداروشکر اینا حرفاشون تموم شد شیرینی رو بخوریم که دهنمون شیرین بشه؟؟
خواستم جواب بدم که زن عمو گفت:
_ سمیه چرا اینقدر هولی تو
بزار آتنا جان فکرشو بکنه فرداشب جواب بده به ما
سمیه گفت:
_ آخه نکه خود مامانم و امیر علی اصلا هول نیستن که میگن تا فردا جواب میخوان😂😂
همه زدن زیر خنده وماهم رفتیم نشستیم
****
عمو اینار رفتن و قرار شد هر وقت تصمیم گرفتم خبر بدم
روی تخت خوابیده بودم و مدام این جمله تو ذهنم تکرار می شد
سوریه رفتن
مجروح شدن داره
شهادت داره
مفقود الاثر شدن داره
کمی بالش و زیر سرم جابه جا کردم
خیلی دو دل بودم
پسر عمو گفت
خودش میدونه چیزی بین ما نیست
کامران تو فرودگاه همه چیزو بهش گفته
منم پرسیدم فروگاه برای چی؟
گفت داشت بر می گشت آلمان به پسر عمو گفته حتما برا مراسمای محرم خودشو می رسونه دلش می خواد ایران باشه
پسر عمو هم می گفت عوض شده پس دیگه این یه بازی نبود .
خیالم راحت بود که قضیه کامران تموم شده ولی ناراحت بودم که اون شب بد حرف زدم باهاش،
دوباره ذهنم پر کشید سمت پسر عمو هروقت به جواب مثبتم به پسر عمو فکر می کردم
تمام صحنه های خبر شهادت به همسراشون
توی کتابا میمود تو ذهنم
نمی دونستم چیکار کنم
دل زدم به دریا و گفتم استخاره بگیریم
واقعن سر دوراهی بدی گیر کرده بودم نمیدونستم جواب مثبت بدم یا نه از نظر خودم استخاره بهترین راه بود
تنها دلیلم برا جواب منفی شهادتش بود
که با استخاره دو دل بودنم حل می شد
در آخر تصمیم نهایی رو گرفتم فردا صبح زنگ میزنم و میخوام که برام استخاره بگیرند
سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد صدای پیامک گوشیم اومد دستمو دراز کردم و از روی میز برداشتم.
از طرف بابا بود...
💬_کاش مامانت تو این شب مهم بود ،راهنماییت می کرد
ولی می خوام بهت بگم که امیر علی پسر خیلی خوبیه نظرت راجبش چیه؟
💬+می خواد بره سوریه آخه اگه شهید شد؟
💬_کتاب گلستان یازدهم یادته؟
💬+آره جز کتابایی بود که پسر عمو برا تولدتون آورد
💬_یادته پدر دختره بهش چی گفته یود؟
یکم فکر کردم تا یادم اومد چند وقت پیش این کتاب و با بابا خونده بودیم براش پیام دادم
💬+یه شب زندگی با یه مرد بهتر از صد سال زندگی با یه نامرده
#ادامه_دارد...
#به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهلوهشتم دیگه حرفی نمونده بود که پسرعمو و گفت : _بریم دی
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_نهم
صب که بیدار شدم به خودم یه کش و قوسی دادم و بلند شدم صبحونه خوردم و یادم افتاد که میخواستم درمورد جوابم به خاستگاری دیشب استخاره بگیرم
تو نت سرچ کردم و بالاخره به شماره مطمئن پیدا کردم تا بتونم استخاره بگیرم شماره رو گرفتم که یک منشی مرد جواب داد
+سلام علیکم
_سلام
+بفرمایید امرتون
_حقیقتش میخواستم خواهش کنم برای یه امری واسم استخاره بگیرین
+اجازه بدین و پشت خط منتظر باشین
بعد از گذشتن حدود ۴یا۵دقیقه همون آقا گفت:
_خانوم استخارتون خوب اومده
_..........
+خانوم؟؟؟
_تشکر از لطفتون ممنونم
و بعد قطع کردم نمیدونم چرا ولی از اینکه استخارم خوب اومده بود خوش حال شدم
یکم خونه رو مرتب کردم و رفتم سراغ گوشیم تو کانالا می گشتم که یه مطلب دیدم درباره رفیق شهید بود . نوشته بود
*میدونی چقدر قشنگه با رفیق شهیدت درد دل کنی ؟ ازش کمک بگیری یه جورایی پیش خدا برات پارتی بازی کنه*
یه کلیپم بود باز کردم و دیدم بار اول بود درباره رفیق شهید می شنیدم رفتم تو نت تا سرچ کنم و یه شهید به عنوان رفیق برای خودم پیدا کنم
اما از بین شهدا هیچ شهیدیو پیدا نکردم یه لحظه به ذهنم رسید برم گلزار شهدا گفتم هم برا اولین بار میرم یه رفیق پیدا می کنم هم ازش کمک می گیرم که دلم و قرص کنه به این ازدواج سریع زنگ زدم بابا و بهش گفتم که می خوام برم اونم قبول کرد و گفت مواظب خودم باشم
بلند شدم و لباس پوشیدم و زنگ زدم آژانس رفتم پایین
سوار آژانس شدم گفتم به سمت گلزار شهدای گمنام حرکت کنه
ماشین راه افتاد منم تو نت می گشتم و فکر این بودم که کیو به عنوان رفیق شهید انتخاب کنم اما به نتیجه ای نرسیدم
ماشین وایساد
_بفرمایید خانوم
+ممنون
کرایه رو دادم و پیاده شدم قدم زنان راه میرفتم و یکی یکی اسم شهیدا رو می خوندم یکم اون ورطرف تر نگاهم خورد به قبر یه شهید گمنام رفتم سمتش اما یه آقایی نشسته بود و سرش پایین بود
یکم رفتم عقب تر با خودم گفتم حالا یه شهید دیگه انتخاب کن از کنار همون آقا گذشتم و خواستم رد بشم که شنیدم گفت:
_رفیق تو که همیشه برام درست کردی این دفعه هم پیش خدا پارتی بازی کن به دل دختر عموم بنداز جواب مثبت بده
همون طور شوکه وایساده بودم پشت سرش صدای پسر عمو بود شک نداشتم نمی دونستم چیکار کنم سریع برم ؟یا بمونم گیج شده بودم
یهو پسر عمو پاشد وایساد همون طور که سرش پایین بود گفت :
_ببخشید خانوم بفرمایین شما من داشتم می رفتم
پس منو ندیده بود و فکر می کرد می خوام به جاش بشینم
اما الان باید چی می گفتم یهو گیج شدم و گفتم:
+نه خواهش میکنم میرم یه جای دیگه پسر عمو
با شنیدن پسر عمو سرشو با تعجب اورد و بالا و .......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاهم
_شما اینجا چیکار میکنید؟
+اومده بودم یه رفیق پیدا کنم
_رفیق شهید!!!
+بله
_پیدا کردید؟؟
+بله فکر کنم ،خیلی گشتم اما یهو به دلم افتاد یه شهید گمنام باشه
_میشه بپرسم رفیق شهیدتون کیه؟؟
با چشم و ابرو به مزار همان شهیدی که بالای سر آن نشسته بود اشاره کردم اگر اشتباه نکنم منظورم را فهمیده بود که حس کردم لبخند ریزی زد
_خب با اجازتون من برم حتما کاری داشتید که اومدید اینجا منم کاری برام پیش اومد وگرنه می موندم تا برسونمتون
+نه خواهش میکنم خودم برمیگردم
_یاعلی
پسر عمو رفت اما بعد از چند قدم برگشت و گفت:
_می خواید با آژانس برگردید خونه؟
+اره
_نه نمی خواد من میرم دنبال سمیه یه جایی کار داره بعد میام اینجا منتظرتون میشیم لطفا اژانس نگیرید
خواستم چیزی بگم که ادامه داد
_لطفا تعارف نکنید
+باشه چشم خدانگهدارتون
نشستم کنار قبر شهید اولش نمی دونستم چی باید بگم ولی بعدش شروع کردم به درد دل کردن
یه جورایی انگار مطمئن بودم از جواب مثبتم
شاید اگه حتی استخاره هم نگرفته بودم
بازم جواب مثبت میدادم
انگار خود شهید منو تا اینجا کشونده بود تا حرفای پسر عمو رو بشنوم
تو حال و هوای خودم بودم که صدای کوشیم اومد
_عروس خانوم ما رسیدیم
+حالا کی به شما جواب مثبت داد؟
_یعنی نمی خوای بدی؟
+الان که نمیگم
_باشه اتنا خانوم پس پاشو زود بیا بریم خونه اونجا جوابتو بگو
+الان میام
جواب سمیه رو که دادم بلند شدم و دنبالشون گشتم بالاخره پیداشون کردم و رفتم سمتشون
سلام و علیکی کردیم که پسرعمو گفت.
_شرمنده دختر عمو میدونم این سمیه زنگ زد من گفتم شاید هنوز بخواید بمونین
سمیه گفت:
_حالا خوبه خودت عجله داری بریم خونه ببینی جوابش چیه منم نبرد جایی کار داشتم
که پسر عمو با ابرو اشاره کرد که مثلا نگه خیلی خندم گرفته بود
خلاصه کلی زیر لب براهم شاخ و شونه کشیدن منم سوار ماشین شدم و راه افتادیم طرف خونه
پسرعمو جلوی اب میوه فروشی نگه داشت و گفت آبمیوه میخورین و من و سمیه عین گروه سرود همزمان گفتیم
بله.ممنون
پیاده شد بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
_راستی نگفتین چی می خورین؟
سمیه گفت:
_تو این هوا بهتره یه چیز گرم بخوریم با شیر کاکائو داغ موافقین؟
من و پسر عمو تایید کردیم اون رفت تا سفارش بده
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاه_و_یکم
پسر عمو کاراش درست شده بود و قرار بود دیگه رسما وارد سپاه بشه البته دیگه کم کم باید به جای پسرعمو امیر علی صداش کنم دو روز دیگه عقدمونه
فعلا یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده .تو این مدت همیشه میگه سر نمازا برا من دعا کن .وقتی کارش درست شد بهم گفت از دعای شما بوده ها.
بعدم همه رو بیرون دعوت کرد و یه شام خوشمزه داد ،خیلی اون شب خوب بود مخصوصا آخرش که یواشکی به من گفت از رستوران برم بیرون تا کادوشو بهم بده.کادوش یع جعبه بود و یه دسته گل وقتی جعبه رو باز کردم دیدم یه قرآن کوچیک و تسبیح و جانمازه با یه عالمه گلای پر پر شده دورش خیلی قشنگ بود😍خیلی ذوق زده شده بودم.
الان دارم لباس می پوشم تا بریم بیرون باهم دیشب وقتی بهم پیام می دادیم قرار شد هرکی جای بهتری برا رفتن پیدا کرد ،مهمون اون یکی بریم بیرون ،منم تو نت سرچ گردم و کافه نخلستان و پیدا کردم و امیر علیم خیلی خوشش اومد قرار شد بریم.
از بابا خداحافظی کردم و رفتم پایین
سوار شدم
_سلام دختر عمو
+عه عه ۳ هیچ
_وای حواسم نبود
+آره دیگه از وقتی قرار گذاشتیم برای باره سومه
_اوه پس تا الان سه تا گل باید به خانوم تقدیم کنیم
چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم
شروع به حرکت کرد ماشین تو سکوت مطلق رفته بود و من هم کم کم حوصلم داشت از این سکوت سر میرفت
بالاخره تصمیم گرفتم این سکوت رو خودم بشکنم
+میگم........
_بفرمایید
+حوصلم سر رفت؟؟
_خب چی بگم والا من خیلی کم حرف نیستم ولی الان خجالت میکشم
با اینحرفش دوتایی زدیم زیر خنده 😂
+نفرمایین شما کجا خجالت کجا
_الان یکم مداحی گوش کنیم تا برسیم دستشو برد شمت ضبط و روشنکرد چندتا مداحی گوشی کردیم که
رسیدیم به مقصدو پیاده شدیم
وارد کافه که شدیم و یه جایی برا نشستن انتخاب کردیم
امیر علی منو رو داد دستم و گفت
_بفرمایید دخت...آتنا خانوم انتخاب کنید
+چهارتا گل شد
_عه نگفتم که
+ولی حسابه
_باشه قبول
هردو شکلات داغ سفارش دادیم و منتظر شدیم که آماده بشه
_راستی همه کتابا رو تموم کردین؟
+بله خوندم همشو
_نظرتون؟
+خب راستش بیشتر جذب کتاب هایی شدم که از زبون همسران شهدا روایت شده
زندگیشون هم عاشقانه،عارفانه و خدا پسندانه بوده
_دوست دارین شما هم یه همچین کتاب هایی بنویسید از زبون همسر یک شهید؟؟
+من بنویسم؟خب من که نویسنده نیستم
_منظورم اینه که خودتون روایت گر باشین
+خب این خیلی سخته نمی دونم بهش فکر نکردم
میشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟
_باشه
نمی خواستم حالا که کم کم علاقم بیشتر می شد به سوریه و شهادت فکر کنم ،هرچند که خیلی این اتفاق زود میافتاد
_آتنااا خانوم
+بله
_حواست نیس ها
+ببخشید چی گفتی؟
_گفتم کمتر از یه ماه دیگه عیده به نظرت کجا بریم؟
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاه_و_دوم
+خیلی دلم می خواد دوباره برم مشهد
_اونو که ایشالا قبل عید میریم
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که امیر علی گفت:
_خب اتنا خانوم مهریه قراره چقدر باشه؟
+ نمیدونم شاید باورتون نشه من بهش فکر نکردم
_خب الان فکر کنید ببینیم به غیر از گل چی باید خدمت شما تقدیم کنیم
یکم فکر کردم اما عددی یرای سکه به ذهنم نرسید ،قبلا که نو جوون بودم همیشه میگفتم به جای سکه یه چیز عجیب میگم😅
اما یهو یه چیزی به ذهنم رسید
+ ۱۴شاخه گل نرگس
_چه جالب
یعنی شما سکه نمی خواید؟
+نه اما خیلی دوست دارم برم کربلا
_شما رفتین؟
+یه بار اربعین قسمت شد
_خوش به حالتون
+ایشالا قسمت میشه
خب آتنا خانوم این مهریه شما عند المطالبه است؟؟
+یعنی چی؟
_خب آتنا خانوم عندالمطالبه ینی
مهریه ای که فقط مختص دین اسلامه وتو ادیان دیگه مثل اون وجود نداره، به محض وقوع عقد شما مالک اون میشی و به عنوان دِینی به عهدهی من قرار میگیره و هر زمان که بخواهد چه در زمان زندگی مشترک و چه در زمان طلاق میتونی اون و مطالبه کنی.
+اهان فهمیدم
_خب بریم دیگه؟
+بریم
امیرعلی پاشد و رفت تا حساب کنه و منم بیرون منتظرش بودم تا بیاد خیلی زود اومد سوار شدیم و راه افتادیم
توی راه عمو به امیر علی زنگ
زد
ماشین و می خواست
قرار شدعمو بیاد مسجد بگیره
_آتنا خانوم بریم نماز بخونیم؟
+باشه
_فقط بعدش باید پیاده بریم خونه
+اشکال نداره نزدیکه
سر یه چهار راه یه پسر بچه ای گل می فروخت اومد زد به شیشه
_عمو توروخدا یه گل بخر
امیر علی گفت:
_چرا یکی؟۴ تا به خانومم طلبکارم
+عه ۵ بود هااا
_باشه ولی شماهم یکی برا من نخریدی ها
+الان یکی از طرف من بخر
_چشم
۶تا شاخه گل خرید و به دستم داد
_یه سلفی بگیر یادگاری
گوشیمو در اوردم و با گلا یه عکس انداختیم
_خب گل منو بزار رو داشبورد
+اینا که با پوله خودته حساب نیس
_حالا اشکال نداره
+باشه پس
یکی جدا کردم و گذاشتم روی داشتبورد
یکم مداحی گوش دادیم تا رسیدیم به مسجد امیر علی گفت:
_من منتظر می مونم تا بابا بیاد شما برو وضو بگیر
+چشم بعد از نماز بیام همین جا؟
_آره، برو دعا یادت نره ها
رفتم سمت مسجد
******
وقتی اومدم بیرون چند دقیقه ای منتظر شدم.
دیدم امیر علی با چشمای پف کرده و قرمز اومد سمتم
تو این چند وقت فهمیده بودم بعد از نمازا گریه میکنه به خاطر همین چیزی نگفتم تا خودش از اون حال و هوا در بیاد
کنار هم قدم می زدیم که گفتم
+عه گلا تو ماشین جا موند
_بابا که اومد میرم برات میارم بالا
میگم بریم بستنی بخوریم؟
+نمی دونم اگه بخوریم دیگه شام نمی تونیم بخوریم
_حالا راه میریم هضم میشه
+باشه پس من شکلاتی
کنار مغازه وایسادیم و امیر علی دوتا بستنی شکلاتی قیفی خرید وگفت:
_بریم اون طرف خیابون تاریکه بشینیم بخوریم
+آره خوبه
بستنی و خوردیم و اومدیم خونه بهم پیام داد
_خوش گذشت؟
+بله ممنون خیلی
_پایه هستی نماز شب بخونیم؟
+من تا حالا نخوندم خیلی خوابالوام🤦♀
_اشکال نداره یه دورکعتی بخون،زنگ میزنم بیدار بشی
+باشه پس شب بخیر
_شب بخیر .یاعلی
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاهوسوم
امیر علی زنگ زد و بیدارم کرد واسه خوندن نماز شب
اما هرچی توضیح داد که باید چه جوری بخونم نماز شب رو نفهمیدم آخر سر گفتم:
+خب چرا نمیای بالا بهم یاد بدی؟؟
_بیام بالا؟؟این موقع از شب؟؟
+اره بابا خونه غریبه که نیست خونه عموته
_نه خیر خونه پدر زنمه😁
+باشه😂 همون میای بالا؟؟
اصلا مگه نگفتی دو رکعته؟
_چرا شما دو رکعتی بخون من داشتم کامل و یاد میدادم
+خب اونو بعدا یاد بده الان من خوابم😅
_چشم پس برو همون دورکعتیو بخون
بلند شدم .نگاهی به ساعت انداختم حدود ۴۰ دقیقع تا اذون صبح بود
وضو گرفتم و اومدم بیرون سجادمو انداختم و چادرنمازمو سر کردم ،تاحالا این موقع شب بیدار نشده بودم اونم برای نماز خوندن واقعا تجربه جالبی بود
نمازم که تموم شد سرمو گذاشتم روی مهر و مثل همیشه برای امیر علی دعا کردم می دونم دلش می خواست شهید بشه دفعه های اول
دلم نمی خواست براش دعای شهادت بکنم ولی دیگه دلم نیومد همیشه بهم می گفت تا یادم نره
بلند شدم و سجادمو جمع کردم ،رفتم خوابیدم بعد از چند دقیقه صدای گوشیم اومد برداشتم
امیر علی بود ،
_خوابت میاد؟
+آره،خیلی
_باشه پس بخواب
+چطور ؟
_بخواب هیچی
+عه خب یگو
_می خواستم بریم پیاده روی
+پیاده روی؟😳😲
_اره
+الان آخه کجا؟
_پیاده بریم تا مسجد نماز بخونیم دوباره پیاده برگردیم صبحونه بخوریم بخوابیم😁
+نمی دونم
_باشه بخواب،ولی خوش میگذره ها،قول میدم فرداشب خودت بیدارم کنی😂
+خب باشه بریم،فعلا که انقدر حرف زدیم خواب از سرم پرید😅
_ماشالا خانوم پایه خودم
+😁
_پس پاشو لباس بپوش ،لباس گرم یادت نره ها
+چشم
بلند شدم موهامو بستم و لباس پوشیدم چادرمو برداشتم رفتم بابا رو صدا بزنم
+بابا ....بابا جونم
چشماشو باز کرد و گفت:
_بله
چشماشو دوباره بست:
+من دارم میرم مسجد نگران نشی
+بابا
_باشه دخترم التماس دعا
چادرو سرم کردم و رفتم پایین دم در امیر علی وایساده بود
_سلام
+سلام
در و باز کرد و راه افتادیم هوا هنوز تاریک بود بی صدا کنار هم راه می رفتیم
_ساکتی
+چی بگم
_میگم کتاب دلتنگ نباش و خوندی؟
+آره .قشنگ بود
_دیدی آخرش خانومش حلقه هاشون و انداخت تو حرم امام حسین
+اره خیلی غمگین بود آخرش
_میای ماهم این کارو بکنیم؟
+حلقه هامون و بندازیم ضریح ؟😳
_آره وقتی کتاب و خوندم گفتم ایشالا خانوم منم راضی بشه همین کار و بکنیم
+نمی دونم... ولی آخه یادگاریه
_خب من نگفتم حتما که.. همین جوری پیشنهاد دادم
+اهان
خوب شد که بیشتر از این اصرار نکرد چون اگه یکم دیگه می گفت منم می گفتم باشه ولی اصلا نمی خواستم
رسیدیم مسجد و از هم جدا شدیم و رفتیم برا نماز وقتی نماز تموم شد اومدم همونجا کنار در وایسادم تا امیر علی بیاد، اومد و باهم پیاده رفتیم تا خونه کلی حرف زدیم هوا سرد و از دهنمامون بخار میومد 😂
وقتی رسیدیم بهم گفت برم خونشون صبحونه بخورم و بعد برم بالا بخوابم،وقتی رفتم دیدیم زن عمو هم بیداره و داره چایی درست میکنه
نشستیم پشت میز و صبحونه خوردیم خیلی چسبید دیگه من حال نداشتم برم بالا اومدم تو اتاق سمیه خوابیدم
نگاهی به سمیه انداختم چشماشو باز کرد
_عه تو اینجا چیکار میکنی!؟
+ یادت نیس از دیشب اینجام
قیافه سمیه خیلی باحال شده بود داشت فکر می کرد اما یادش نمیومد وقتی دید دارم می خندم گفت
_حالا دیکه خواهر شوهرتو دست میندازی اره دارم برات بزار الان بخوابم
+بخواب آفرین😂
سمیه خوابش برد سریع
منم کم کم خوابم برد......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کمی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتپنجاهوسوم امیر علی زنگ زد و بیدارم کرد واسه خوندن نماز ش
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاهوچهارم
عروس خانوم برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم با مهریه ذکر شده یک جلد کلام الله مجید ،یک دست اینه و شمعدان ، ۱۴شاخه گل نرگس و یک سفر به کربلای معلی به عقد دائم آقای امیر علی ملکی دربیاورم
قرآن و بوسیدم و به دست امیر علی دادم خواستم بله رو بگم که امیر علی گفت
_اول دعای شهادتم
+الان آخه
_اره دیگه میگن دعایی که عروس سر عقد بکنه مستجابه
دعا کردم امیر علی به خواسته دلش برسه
سخت بود ولی دعا کردم
+با اجازه بزرگترا بله
صدای صلوات و بعدشم دست زدن همه اومد بلند شدیم وایسادیم تا همه بیان تبریک بگن
به خاطر اینکه عقد تو محضر بود ارایش نداشتم چادرمو کنار زدم اول بابا اومد جلو برای تبریک گفت و پیشونی من و امیر علی بوسید
بعدم عمو و زن عمو نگاهمو چرخوندم بین کسایی که اومده بودن چشمم خورد به مژگان و مامانش که یه جوری نگاهم کردن که پشیمون شدم از چشم چرخوندنم
امیر علی صدام کرد
_آتنا
+بله
_عمو با شماس ها
به عمو ناصر نگاهی کردم و گفتم
+ببخشید عمو ،حواسم نبود
_خواهش میکنم دخترم ،تبریک میگم ایشالا به پای هم پیر بشین
+سلامت باشین
کادویی که توی دستش بود و بهم داد
_قابل شمارو نداره
+ممنون عمو چرا زحمت کشیدین
_قابلتو نداره،راستی کامرانم خیلی سلامتون و رسوند و تبریک گفت
بعد از اینکه امیر علیم از عمو تشکر کرد کم کم همه رفتن سمت خونه ماهم اومدیم بیرون و
نشستیم توی ماشین که امیر علی برگشت و گفت:
_خب یه سوپرایز
+چی؟
_الان نمیریم خونه پیش مهمونا مستقیم میریم مشهد
+مشهد؟😳
_آره دیگه مگه دوست نداشتی بریم
+اخه باورم نمیشه الان یهویی.وای ممنون
*
نشسته بودیم روبروی ایوون طلا همون جایی که پاتوق چند روزه ی خودم شده بود ،حالا داشتیم با امیر علی زیارت نامه می خوندیم.
_میگم آتنا یه چیزی بگم
+چی
_اگه چند هفته دیگه من قرار باشه برم سوریه راضی هستی؟
+چییی؟چند هفته دیگه؟چقدر زود
_میدونم تازه عقد کردیم ولی زمانش دست من نیست
+نمیشه نری؟
_اگه نرم شاید دیگه نوبتم نشه
دلم گرفت ما تازه امروز عقد کرده بودیم خیلی زود من و تنها بزاره ما تازه اول راه بودیم امیر علی اون قدر خدب بود که میدونستم همون باره اول شهید میشه ، نباید بزارم بره
ولی من که از اول میدونستم قراره بره و جواب مثبت دادم
ولی خیلی زود بود الان درک میکنم همه ی اون همسرای شهیدی که می خواستن به شوهراشون بگن راضین برو
_اتناجان
+بله
_بیین می دونم خیلی زوده که برم ولی این شاید بهتر باشه هنوز زیاد وابسته نشدیم هرچند که الانم کار از گذشته ولی هرچی تو بگی قشنگ فکر کن.
امیرعلی کاش خجالت نمی کشیدم و بهت می کفتم
من الانم عاشقت شدم تو همین مدت کم
امیر علی دیگه چیزی نگفت و اجازه داد تا من خوب فک کنم و ببینم میتونم دوریش رو تحمل کنم یا نه
خیلی فک کردم خیلی با خودم درگیر بودم
از یه طرف حریم حضرت زینب و حضرت رقیه
از یه طرف علاقه امیر علی برای سوریه رفتن
و از یه طرف هم علاقه و دلبستگی خودم به امیر علی
ولی هر جوره حساب میکردم این طرف ترازو که حضرت رقیه و حضرت زینب و دل امیر علی بود از اون طرف ترازو که دل خودم بود سنگین تر شد و بالاخره منو راضی کرد که با رفتن امیر علی موافقت کنم
ولی گفتم فعلا بهش نگم
صبر کنم این چند روز و تا بیشتر دلم راضی بشه
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتپنجاه_و_پنج
دیروز تا بعد از نماز صبح باهم حرم بودیم
بعدد اومدیم هتل صبحونه خوردیم و استراحت کردیم
من به امیر علی پیشنهاد دادم که بریم سوغاتی بخریم
الانم داریم آماده میشیم تا بریم
گوشی امیر علی زنگ خورد نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:
_من برم کارت اتاق و تحویل بدم بیا
+باشه
چادرمو سر کردم و رفتم سمت در امیر علی همیشه صبر می کرد باهم می رفتیم چی شد یهو؟
نمی خواستم به سوریه فکرکنم اما دلم شور افتاد.
دکمه اسناسور و زدم و رفتم
پایین امیر علی وایساده بود رقتم سمتش که گفت:
_بریم
پیاده راه می رفتیم و مغازه هارو نگاه می کردیم یه مغازه انگشتر فروشی بود وایسادیم
_می خوای این انگشترای فیروزه رو بگیری
+اووم ...به نظرت کدومش قشنگه؟
یه انگشتر و نشون داد و به مغازه دار گفت بیاره برامون دستم کردم خیلی قشنگ بود
+همین خیلی قشنگه
_اگه می خوای خودت امتخاب کن
+نه خوبه
_بیا یه انگشتر عقیقم برا من انتخاب کن
نگاهی به انگشترای عقیق انداختم
+این چطوره؟
_قشنگه اما کوچیکه می خوامروش چیزی بنویسم
+چی؟
_یا زینب
با گفتن این کلمه دلملرزید .رفتم تو فکر اگه بره......
_اتنا
+بله
_این خوبه؟
نگاهی به انگشتر توی دستش انداختم
+اره خیلی خوبه
انگشترارو حساب کرد و اومدیم بیرون
_میگم فکر کردی؟
خوب میدونستم می خواد چی بگه ولی گفتم
+به چی
_همون چیزی که قرار بود دیروز فکر کنی
+آره
_خب چی شد؟
+سخته
_به همسر شهدا فکر کن به دلیلی که اونا اجازه دادن شوهراشون برن
+فکر کردم ولی سحته
_میدونم منم به اندازه تو وابسته شدم
اما الان یه دلیل مهم وجود داره که کنار هم نباشیم
وایسادم امیر علی هم وایساد
+باشه برو
_می خوام از ته دلت راضی باشی
+راضیم.فقط بریم حرم
_باشه
بغضم و نگه داشتم تو گلوم تا اشکام نریزه باید تا حرم طاقت میاوردم و جلوی امیر علی گریه نمی کردم که فکر کنه راضی نیستم.
تو سکوت کنار همراه می رفتیم.رسیدیم حرم
+من میرم زیارت
_پس بعدش بیا همون حایی که همیشه میشستیم
+باشه
یاد اون روز افتادم که رفتم حرم برا بابا دعا کنم دقیقا همین موقع بود
با قدم هایی اروم راه می رفتم و گریه می کردم
نمی دونم گریم به خاطر چی بود
سوریه رفتنش به این زودی.....شهید شدنش....نمی دوستم
اون تلفنم آخر نگفت کی بوده بعید نیس برا همین سوریه باشه
خداکنه نباشه..
رفتم داخل نگاهی به جایی که اون دفعه نشسته یودم انداختم کسی نشسته بود
خدایا یعنی میشه این بارم جواب دعامو بدی؟
امیر علی نره سوریه ...خب یعنی یره ...الان نره ..
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاه_و_ششم
بعد از اینکه آروم شدم رفتم همون جایی که امیر علی گفته بود
دیدم امیر علی سر سجده داره گریه میکنه
سر سجده انگار از خود بی خود شده بود که بلند بلند گریه میکرد
وسط گریه هاش بود که شنیدم داشت حاجتش رو با صدای بلند میگفت بدون در نظر گرفتن اینکه کسی صداش رو میشنوه
چجوری میتونستم نزارم که بره اخه
حتی الانم اگه بخواد بره میگم باشه
صبر کردم تا گریه هاش تموم بشه طول کشید اما بالاخره صدای گریش قطع شد سر از سجده بلند کرد
نشستم کنارش
گفتم:
+ کی قراره بری؟
گفت:
_زنگ زدن گفتن اگه می خوام برم فردا خودمو برسونم تهران
انگار یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن روی سرم
+فردا؟؟؟
گقتم حداقل الان میگه یه هفته دیگه
_ هرچی تو بگی اکه یکی الان نرو نمیرم ولی معلوم نیس که دیگه اسمم در بیاد
بهت زده نگاش کردم و بعد چند ثانیه گفتم
+امیر علی برو
_مطمئنی؟پشیمون نمیشی؟
+اره مطمئنم
میدونم سوریه رفتن مجروح شدن داره شهید شدن داره مفقود شدن داره
ولی من راضیم به رضای خدا و میگم برو
_واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم ممنون که اجازه دادی
نشستیم کنار هم و خیره به ایوون طلا
_میدونی
+چیو؟
_شهید نشنم می میرم اما اگه شهید بشم #برای_همیشه کنارتم
+حیفه شهید نشی تو همین مدت کم فهمیدم خیلییی خوبی
_تو بهتری
*******
_بیا این پیراهن قشنگه برا بابا و عمو؟
+آره خوبه بگیریم
_خب پس تو تا چادر میگیری برا مامان و سمیه منم اینا رو می گیرم
+باشه
بعد از اینکه نشتسیم تو حرم و نماز خوندیم رفتیم هتل شام خوردیم
البته کلی هم عکس انداختیم امیر علی بهم گفت چندتا عکس تکی هم از هم بگیریم .
امیر علی مدام حواسمو پرت می کرد تا به سوریه رفتنش فکر نکنم و این روزه آخری خوش بگذره
بعد شام اومدیم خرید و تقریبا میشه گفت کلی خرید کردیم
چادر و خریدم و از مغازه اومدم بیرون
_خرید من تموم شد
+منم تموم شد
_بریم هتل؟
+نمیشه بریم حرم باهم؟.
_چرا نشه ،میریم دیگه حالا وقت هست برا خواب
+راستی می خوای رانندگی کنی. ولش کن
_می خوابیم بعد از نماز صبح حالا بیا بریم خریدارو بزاریم
+باشه
داشتیم راه می رفتیم که امیر علی گفت:
_بیا اینجا هویج بستنی بخوریم
+بریم ،انقدر راه رفتیم گشنمون شد دوباره
نشستیم روی صندلی های مغازه و تا نفسی تازه کنیم
_بیا یه عکس بگیریم
+چقدر عکس آخه😂
_می مونه یادگاری
نمی دونم اینو که گفت انگار می خواد بگه بعد از شهید شدنم نگاهشون کن
شاید من برداشتم این جوری بود
+بگیر
_خب بخند چرا یهو اخمو شدی
به دوربین لبخندی زدم و گفتم
+الان خوبه آقای عکاس؟
_بلهههه
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاه_و_هفتم
عکس گرفتیم و برگشتیم سمت هتل
+راستی امیر علی الان میتونی پشت فرمون بشینی تا صبح؟؟
آخه اگه صبح اعزام باشه سختت میشه که
_ میتونم اینجا بشین تا من وسایل و بزارم
+باشه
نشستم روی مبلای لابی و دوباره فکر و خیال سوریه
یعنی میشه یه بار دیگه بیایم مشهد؟
به این فکر می کردم همه ی اون کتابابی که خوندم شهیدا و خانومشون بیشتر از ما باهم بودن یعنی دل کندن کدوممون سخت تره؟اونا که بعد از یه مدت زندگی اجازه رفتن به همسراشون و دادن ؟یا من که تازه عقد کردم؟
لابد هرکدوم سختیای خودشو داره. نمی دونم ایشالا هرچی حضرت زینب بخواد اگه امیر علی قسمته که شهید بشه من چیکارم که جلوشو بگیرم
امیر علی اومد و گفت
_بریم
+بریم
و دوباره پیاده رویمون تا حرم ❤️
**
برگشتیم تهران امیر علی خبر اعزامش رو داده بود
زن عمو باورش نمیشد به قول خودش برا امیر علی زن گرفته بود که پابند بشه اما نشد که نشد
لحظه ای که امیر علی رو میخواستم راهی کنم انگار گوشه ای از قلبم کنده شد و رفت
رفت تا سوریه،تا مجاورت سه ساله ی ارباب،تا نزدیکی شیر زن و خواهر ارباب
همه توی حیاط وایساده بودیم
زن عمو با گریه امیر علی رو بغل کرده بود و در گوشش حرف میزد،بیچاره زن عمو دلش می خواست ازدواج کنه که مثلا نره سوریه
وقتی فهمید اجازه دادم اولش تعجب کرد ولی بعدش...خب یه جورایی خوشحال شد که به پسرش اجازه دادم بره
سمیه هم امیر علی رو بغل کرد و گفت رفتی سوریه شهید نشی برگردی ها سالم برگرد
امیر علی هم اخم ریزی کرد و گفت اولا من لایق شهادت نیستم دوما اگه شهید شدم حواست به خانوم من باشه
اگر هم شهید شدم موقع تدفین من صبر داشته باش الگوت رو حضرت زینب قرار بده و زینب وار برای من عزاداری کن
بابا و عمو هم مردونه امیر علی رو بغل کردن و به امیرعلی گفتند:
_ ما بهت افتخار می کنیم
مردونه از ناموس مردم خودت،مردم سوریه دفاع کنی.
مراقب باش که دوباره حضرت زینب اسیر نشه دوباره حرمت حضرت زینب زیر سوال نره
موفق باشی پسرم
دوتر از بقیه وایساده بودم نگاهم و فقط روی امیر علی بود
امیر علی اومد طرف من
+برمی گردی؟
_ایشالا
دیگه بیشتر از این نتونستم جلوی اشکام و بگیرم
_میدونی چشمات مثله تیلس اشکیشون نکن ،بابا فوقش شهید میشم میرم اونجا اون قدر صبر میکنم تا بیای شفاعتت و کنم باهم بریم بهشت
نمی دونستم چی بگم یعنی اصلا بغض تو گلوم اجازه حرف زدن بهم نمیداد
_آتنا
برای اولین بار خجالت و کنار گذاشتم و گفتم
+جانم
_تو همین مدت کمی که باهم بودیم هیچ وقت بهت نگفتم.....الان میگم....عاشقتم
اینو که گفت گریم شدت گرفت
_نگفتم تیله هات و اشکی نکن
+نمیشه
_من دیگه باید برم
چند لحظه کوتاه بغلم گرفت و پیشونیمو بوسید بعد برگشت و رفت
اصلا اون لحظه قدرت هیچ کاری نداشتم نمی دونستم باید بهش چی بگم
+امیر علی
وایساد و نگاهم کرد
_جانم
+می خواستم بگم .....منم..تو همین مدت کم عا...عاشقت شدم .
_نمی دونی من الان چه حالی دارم ...به خدا منم سختمه ولی دلم اونجاس
+برو از ته دل راضیم سپردمت به حضرت زینب
رفت دلم منم با خودش برد..........
#ادامه دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاهوهشتم
گوشی دستم بود و مدام توی اتاق راه می رفتم
منتظر یه تماس از امیر علی بودم
چند روز از رفتنش می گذشت
هر وقتی تونست زنگ میزد و در حد چند دقیقه با من و زن عمو حرف میزد
از وقتی امیر علی رفته بود کار من و زن عمو شده کنار تلفن نشتسن و به البوم نگاه کردن ،بهم دیگه دلداری میدادیم
که امیر علی شهید نمیشه
ولی ته دلمون میدونستیم که ...
به روی خودمون نمیاوردیم
سمیه روحیه اش از ما بهتر بود مدام من و زن عمو رو برای چند دقیقه ای می خندوند
امیر علی چند بار که زنگ زد سفارش کرد کتاب های توی کتاب خونش رو بخونم همون کتاب هایی که زندگی نامه شهدا بود
منم با تک تک دقیقه های کتاباش توی این چند روز زندگی میکردم
امروز چهارمین روز رفتنش بود و هنوز تماس نگرفته بود
به کتاب خونش نگاهی انداختم
برای اینکه دلم اروم بگیره گفتم قرآن بخونم قرآن و برداشتم و نشستم روی تخت امیر علی نیت کردم و باز کردم که یه برگه افتاد جلوی پام
برگه رو باز کردم دست خط امیر علی
شروع کردم به خوندن
فهمیدم وصیت نامه امیرعلیه با دستای لرزون شروع کردم به خوندن
((بسم رب الشهدا و الصدقین
خانواده عزیزم سلام
اول از همه می خوام چند کلمه ای برای مادر و پدرم بنویسم پس میگم
مادر و پدر عزیزم من و حلال کنید بابت تمام اذیت ها و زحمت هایی که برای شما داشتم
قطعا با دعای شما بوده که به اینجا رسیدم ،اگر دستم به جایی بند باشد و لایق باشم شفاعت شما را حتما به مولایم میکنم.
و اما خواهر عزیزم
می خوام بهت بگم اگه برای لحظه ای از من ناراحت شدی من و ببخشی ازت می خوام زینب وار زندگی کنی و الگوت حضرت زینب باشه و ازت یه خواهش برادرانه دارم می خوام بگم همون طور که برای اتنا تا الان بهترین خواهر بودی بعد از اینم باشی
و اما همسر عزیزم اتنا
درسته که عمر باهم بودمون خیلی کوتاه بود ولی بهترین لحظات زندگیم بود .ازت می خوام که تا آخر عمرت مسیرت و همین طور خوب بری.
حتما حتما درست و ادامه بده و از سمیه هم کمک بگیر من مطمئنم که یه خانوم پرستار خیلی خوب میشی.
و اما اخرین حرفام که برای همس
منم مثل همه ی شهدا برای دینم ،وطنم ناموسم، و از همه مهم تر خود بی بی زینب دارم میرم سوریه
از همتون می خوام که پشتیبان ولایت فقیه باشین.امر به معروف و فراموش نکنین
ما میریم جلوی جنگ نظامی رو می گیریم
اما شما باید باشین و سنگر جنگ نرم و خالی نزارین.
امیر علی ملکی
یا علی
((
اشکام امون نمیدادن که درست بخونم دوباره خوندم و بازم خوندم اون قدر خوندم که دیگه از حفظ شده بودم .
فقط تونستم نامه رو همون طور مثل اول تا بزنم و بزارم سرجاش
کلافه دور خودم می چرخیدم نمی دونستم باید چی کار کنم متوسل شدم به خود حضرت زینب گفتم
خانوم تورو خدا این دل منو آروم کن من نمی خوام گریه هام از روی ناشکری یا پشیمونی باشه خودت کمکم کن
میشه به منم یه ذره از اون صبری که داشتین و بدین؟
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتپنجاهونهم
بعد که یکم آروم شدم رفتم بیرون پیش زن عمو
صدای گریمو اگه شنیده باشه حتما فکر میکنه از روی دلتنگیه
رفتم کنارش نشستم
_خیلی دلت براش تنگ شده که گریه کردی؟
+راستش وصی..هیچی
_چرا نگفتی؟
نمی خواستم زن عمو هم مثل من دوباره ناراحت بشه ولی منتظر بود تا بگم به ناچار گفتم:
+وصیت نامه امیر علی رو اتفاقی پیدا کردم خوندمش ... همین
_کو؟کجاس؟به منم بده بخونم
+زن عمو آروم باشین هنوز نخونده گریه می کنین که...
_گریم به خاطر دلتنگیه وگرنه پسر من نره مدافع حرم بشه پس کی بره
من میدونم شهید میشه کاش بیشتر می دیدیمش قبل رفتن
اولین باری بود که زن عم جلوی من حرف شهید شدن امیر علی رو میزد،حال منم دست کمی از زن عمو نداش فقط دیگه از بس گریه کرده بودم چشمای من ازشون اشک نمیومد
+زن عمو باشه بعدا می خونید الان نه
زن عمو اشکاشو پاک کرد و گفت:
_مامان یه بار دیدی امیر علی زنگ زد امروز زنگ نزده بفهمه گریه می کنیم دیگه میدونی که ناراحت میشه
+اره،می خواید قرآن بخونیم؟
_آره
و مثل هر روز من و زن عمو دو تا قرآن با تلفنی که گذاشته بودیم جلومون
***
صدای تلفن اومد قرآن خوندمون قطع شد زن عمو سریع تلفن برداشت سمیه هم که تازه از راه رسیده بود،سریع اومد طرف ما
_امیر علیه
+زن عمو جواب بدین یه وقت قطع نشه
زن عمو تماس و وصل کرد و باهاش صحبت می کرد نمی فهمیدم چی میگه که زن عمو جلوی اشک شو دیگه نگرفت
+زن عمو کیه؟زن عمو چیزی شده
_مامان امیر علیه؟
زن عمو با سر گفت اره و تلفن و داد سمیه بعد از چند دقیقه سمیه هم گریش گرفت ولی جلوی خودشو گرفته بود
_بیا آتنا با تو کار داره من رفتم پیش مامان
تلفن و گرفتم:
+الو..
_سلام .خانووم
+سلام چی به مامانت و سمیه گفتی؟
_گریه می کنن؟
+اره
_وصیت کردم بابا چیز خاصی نبود
+مگه قراره شهید بشی؟
_اتنا خیلی مواظب خودت باش .
انقدر گریه نکن .تو که نباید ناراحت بشی
من اکه شهید بشم #برای_همیشه کنارت حسم میکنی
+پس رفتنی شدی اره؟
_یه عملیات دارم چند دقیقه دیگه،می خوام یه بار دیگه بگی که راضی هستی
+راضیم راضی
_بگو ایشالا شهید بشی
گریم شدت گرفت خیلی سخت بود
+ایشالا شهید بشی
_اتنا الان نمی نوتم جلوی جمع حرف روز اخر و بهت بگم
+ولی من..من میتونم ....دوست دارم
_منم
+...
_من باید برم پس هر وقت خواستی گریه کنی به این فکر کن که؟
+#برای_همیشه کنارمی
_#برای_همیشه......یا علی
+یا علی
*****
_اتنا بیا این آش و هم بزن
+اومدم
ظرف رو برداشتم تا برم اش نذری رو هم بزنم که صدای تلفن اومد گفتم حتما امیر علیه چون چند روزه زنگ نزده بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم
+الو؟
_سلام
+سلام بابا
_اماده بشین می خوام همتون و ببرم یه جایی
+بابا داریم اش درست میکنیم کجا؟
_بپوشین دیگه قراره بریم یه دور بزنیم
+باشه
رفتم به زن عمو و سمیه گفتم اونا هم تعجب کردن رفتیم آماده شدیم اما دلشوره ای که داشتیم و از هم پنهون کردیم......
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_آخر_پارت_یک
پس اینجا بود اخرین مسیر دور زدمون ،آخرین مسیر امیر علی دور از بقیه که داشتن کنار تابوت گریه میکردن وایساده بودم
اینا برا چی داشتن گریه میکردن؟امیر علی مگه نگفت گریه نکنن؟مگه شهادت دوست نداشت؟امیر علی صدامو میشنوی؟
می خوامبگم شهادت نوش جونت ،خوش بگذره جایی که رفتی
بابا اومد سمتم اما من فقط نگاهم به اون تابوت بود ،
_اتنا دخترم وقت نداریم ها نمی خوای بیای جلو؟
+چرا میام
_اتنا بابا خوبی؟الان باید گریه کنی
+چجوری شهید شد؟
_ماشینشون و زدن
راه افتادم سمت تابوت نشستم کنارش دیگه هیچ صدایی نمی شنیدم فقط نگاهم به تابوت بود ،الان باید حرف میزدم وقت سکوت نبود
اما چی بگم چی می گفتم؟همه کلمه ها انگار از ذهنم پاک شده بود
+امیر علی...بالاخره به ارزوت رسیدی ..خوشحالی ..امیر علی باورم نمیشه خیلی عمر زنگیمون کوتاه بود ...زود بود که به آرزوت برسی .
خیلی زود بود .. ما هنوز زیاد باهم خاطره نداشتیم که با خاطراتت زندگی کنم ..اما..اما همینم خوبه من راضیم وقتی تو راضی هستی
تو همین مدت کم عاشقت شدم عاشق خوبی هات...می بینی امیر علی من نمی تونم گریه نکنم ..نمی تونم قوی باشم ..نمی تونم تیله هامو اشکی نکنم ...یادته به چشمای من می گفتی تیله ؟الان بیین هنوز دو هفته نشده از دلتنگیت خیس شدن...امیر علی کمکم کن ..کمکم کن قوی باشم ..تو گفتی #برای_همیشه کنارمی پس کنارم بمون کمکم کن ..حالا که به اروزت رسیدی نکنه مارو یادت بره ها..
_شهید و باید ببریم
با صدای این اقا تازه متوجه دو رو اطرافم شدم که همه داشتن گریه می کردن
امیر علی می بینی حتی کنار تابوتتم نمی تونم زیاد باشم همیشه یه سهم کوچیکی از زندگیتو ..امیر علی داشتم شفاعتم یادت نره ها
_اتنا بابا جون بلند شو باید بریم
****
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_آخر_پارت_یک
سلام آقا
که الان روبروتونم
من این جامو زیارت نامه میخونم
حسین جانم
بزار سایت همیشه رو سرم باشه
قرار ما شب جمعه حرم باشه
حسین جانم
با ۱۴ تا گل نرگس وسط بین الحرمین
امیرعلی رفت ولی مهریه منو تمام و کمال داد
هم ۱۴شاخه گل نرگس هم سفر کرب و بلا
مردونگی رو در حقم تموم کرد
واقعا اسم مرد برازنده امیرعلی من بود
چند سال گذشت
خواستگارهای زیادی بعد از امیر علی اومدن ولی من نتونستم هیچکس رو جای امیرعلی ببینم
سمیه بچه دار شد یه دختر ناز که بی نهایت شبیه امیرعلی بود سمیه هم اسم دخترش رو گذاشت زینب و
من کنکور دادم و بالاخره موفق شدم توی رشته پرستاری قبول بشم
امیر علی واقعا به قولش عمل کرد و #برای_همیشه کنارم موند واقعا حسش میکنم هر وقت کمک می خوام ازش کمک می خوام هیچ وقت نشده که جواب کمک منو نده
تو این مدت تنها چیزی که اذیتم می کرد حرفای مردم بود
_بیچاره دختره سر جوونی بیوه شد
_تقصیر خودش بود نباید احازه میداد شوهرش بره
_اخه پول ارزشش و داشت که شوهرت و بفرسی
_معلوم نیست چقدره گرفته
_و..........
من صبوری کردم....صبوری کردم
مثل بی بی زینب مثل رقیه خاتون
و تمام نیش و کنایه ها رو به جون خریدم چون به تصمیم و راه امیرعلی اطمینان داشتم
#پایان
@sadat_83
https://harfeto.timefriend.net/441040670🔒
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹