eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 در راه بلژیت با ذوق و کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.امیدوارم که اینجا و این فضا روی بلژیت تاثیر نزاره. همراه بلژیت به نزدیکی خونه رسیده بودیم که با دسدن فرد جلوی در خشکم زد. خداییییی من این اینجا چیکار میکنه با کلافگی نفسی کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم. رضا همراه یه سینی غذا یه پیرزن جلوی در ایستاده بودن ☆به سلام مرد کاری.... مادرجون ایشون به تازگی اومدن اینجا -سلام... لازم نبود غذا بیارید غذا داشتیم رضاکه انگار از حرفم جا خورده بود به دستام نگاهی کرد و گفت ☆منظورت همین دوتا قوطی کنسروه؟!پسر به فکر خواهرت باش -باشه ☆حالا این سینی رو از ما میگیره یا باز خودم اول باید بخورم؟؟ و با تموم شدن جملش زد زیر خنده. داشت به رفتار ظهرم کنایه میزد -این خیلی زیاده ☆خب اخه این فقط برای شما نیس!! برای خودمون هم هست. کم مونده بود بزنم زیر گریه خدای من این پیش خودش چی فکر کرده بود. به ناچار در خونه رو باز کردم و همه به داخل خونه رفتن با کمک من و رضا که متعقد بود چیزی. به نام سفره باید حتما پهن بشه غذا هارو اوردیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن. هر وقت رضا و مادرش سوالی ازم می پرسیدن سعی میکردم کوتاه جواب بدم تا دیگه به صحبت هاشون ادامه ندن اون شب هم با تمام شوخیها و.... رضا گذشت و به همراه مادرش قصد ترک خونه رو داشتن. دم در موقع رفتن رضا ازش خواستم تا دیگه برامون غذا نیارن و ما به خوردن غذاهای اماده عادت داریم... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 اما رضا و مادرش زیر بار نرفتند و رضا گفت بازهم این کار رو تکرار میکنه و این بار واقعا معنا و مفهوم ضرب المثل ایرانی دست از پا دراز تر رو درک کردم. ♧♧♧♧♧♧♧♧♧ چند روزی مثل قبل گذشت، اناستازیا یک روز در میون زنگ میزد و از جانب ما مطمئن میشد. رضا هم هر وعده دمخونه ما ایستاده و برامون غذا میاره؛ بلژبت با دیدن بچه های ایرانی و علاوه بر اون بچه ها با دیدن رضا هوایی شده بود و دائم دوست داشت پیش اونا باشه. امروز هم دوباره با بلژیت رفته بودیم فروشگاه تازه تاسیس مون، بیکار نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم که صدای بلژیت توجهم رو جلب کرد *بنوعا -ارمیننننننن *اوه ببخشید... ارمین... یه چیزی بگم؟ -هوم... بگو.... میشنوم *میگم که.... -چی میگی؟ *میگم میشه به منم فارسی یاد بدی؟ -چیییییییییییی؟ فارسی یاد بدم؟! هع... مضخرف نگو لطفا *خب اخه... منم دوست دارم یاد بگیرم فارسی رو -بس کن این بحث مسخره رو *نمیخواااااااام..... اگه به من فارسی یاد ندی جیغ میزنم بی توجه و بی خیال نگاهم رو به اطراف دوختم که صدای جیغ بلژیت مثل زنگ توی گوشم پیچید. بلژیت لج کرده بود و... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
لج کردن بلژیت همانا و جیغ کشیدنش همان. متاسفانه بلژیت وقتی شروع کنه به جیغ کشیدن ول کن نیست و تا خودش نخواد کسی نمیتونه جلوش رو بگیره. با بد بختی به بلژیت نگاه میکردم که صدای رضا اومد، برگشتم و به استانه در نگاه کردم؛ شاید بتونم به جرئت بگم تو عمرم برای اولین بار از دیدن یه ایرانی خوشحال شدم ☆اوه اوه.... چه خبره خانوم کوچولو اینجا رو گذاشتی روسرت که.... انگار بلژیت هم از میون جیغ هاش صدای رضا رو تشخیص داده بود که رفته رفته صدای جیغ کمتر و کمتر شد تا بالاخره به طور کامل قطع شد. رضا اشاره ای به بلژیت زد و ادامه داد ☆چیشده؟ چیکار کردی که صدای این ارمیتا خانوم ما رو در اوردی؟ بی اراده گفتم -گیر داده زبون فارسی یاد بگیره ☆خب طبیعیه.... زبون مادریشه دوست داره بلد باشه. -هوووووف...... خب من نه دلم میخواد یاد بگیره و نه وقت اموزش بهش رو دارم ☆خب دوس نداشتن یه بحثه وقت نداشتن یه بحث دیگه اگه مشکلت سر وقت نداشتنه من میتونم درحد رفع حاجت یادش بدم -چییییییییی؟؟؟ نههههه!! نهههه!! خودم.... خودم یادش میدم ☆باشه بابا چرا یهو فاز و نولت قاطی میشه خودت یادش بده و همین استارت من شد برای اموزش زبان فارسی به بلژیت. بلژیت زود و سریع یاد میگرفت و مشتاق اموزش بود. اموزش های زبان فارسی بلژیت تا پنجشنبه ادامه داشت و... ✍🏻نویسنده: و @afsaranjangnarm_313📍
پنجشنبه بود و نوبت قرار من با سوسن، بعد از تمرین مختصر و مفیدی که با بلژیت داشتم و راه انداختنش در صحبت کردن فارسی بهش گفتم -بلژیت اماده شو باید بریم دیدن سوسن *نمیشه من پیش رضا بمونم؟؟ -نه... نمیشه بپوش بریم تجربه ثابت کرده بلژیت بسیار تاثیر پذیره... چه تاثیری که اون دکتر روی بلژیت گذاشت و چه تاثیر احتمالی رضا روی بلژیت مخصوصا وقتی فارسی رو یادت گرفته. ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ در خونه قبلی که رسیدیم زنگ رو به صورت رمزی زدم و چند دقیقه بعد اناستازیا بود که با چادر و روبند و پوشیه اومد دم در تا در رو برای ما بازکنه. +خوش اومدی.... منتظرت بودم دیر کردی چرا؟ -بلژیت بهانه میگرفت و بعد رو به بلژیت گفتم -برو تو حیاط بازی کن فقط لطفا از خونه بیرون نرو *باااااااااشه +بریم داخل؟ -بریم داخل خونه سوسن که شدیم و من روی یکی از مبل های تک نفره نشستم و سوسن هم با همون ظاهر اومد و نشست اشاره ای به روبنده و چادرش کردم و گفتم -در نمیاری؟ +نه وقت نداریم بیا زودتر شروع کنیم -باشه.... امروز قراره راجب چی صحبت کنیم؟ +درمورده....... ✍🏻نویسنده: و @afsaranjangnarm_313📍
‌﷽ تو راه برگشت به خونه بودیم بلژیت زیر لب داشت با خودش فارسی کار میکرد.نذاشتم آناستازیا بفهمه که فارسی داره یاد میگیره .حوصله نصیحت های اون رو دیگه نداشتم . بی حوصله به سمت خونه میرفتم که بلژیت به همون زبون فرانسه گفت: *بنوعا من سال دیگه اینجا باید برم ؟ -چیییی!! *مدرسه وای خدای من مدرسه بلژیت....تو این مدت حتی ثانیه ای هم به مدرسه بلژیت فکر نکرده بودم. ولی عمرا بزارم بلژیت تو همچین کشوری درس بخونه..... اصلا تا اون موقع حتما بر مبگردیم فرانسه البته اگه ماموریت رو بشه زود تموم کرد *آرمین..... -ببینم کی گفته اصلا قراره بری مدرسه؟ها؟اونم تو ایران؟ *خب رضا از من پرسید چندسالته منم گفتم گفت پس سال دیگه باید بری مدرسه....تازه یکی از دندونام تکون میخوره نگاه کن و بلژیت با دستش با دندون لقش شروع به بازی کرد،از این حرکت بلژیت خندم گرفته بود انگار اسباب بازی پیدا کرده اما از یه طرف نگران و عصبی هم بودم. اون دختره دکتر کم بود این پسره اضافه شد ... -اگر برگشتیم فرانسه میری مدرسه *ینی ممکنه برنگردیم؟ایران زندگی میکنیم همیشه؟ -نه بیخودی ذوق نکن *پس چی؟ -به موقعش بهت میگم... البته این جوابی بود که به بلژیت داده بودم...اما جواب خودم به خودم این بود که به موقعش بهش فکر میکنم ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
تا رسیدن به خونه یا حرص خوردم یا خنده هامو از بلژیت پنهان کردم که ماجرا نداشته باشیم باهم اینقدر که بحثم با سوسن طولانی شده بود که تقریبا نزدیکای 9،10شب رسیدیم. خداروشکر که رضا پشت در واینستاده بود وگرنه.... با بلژیت داخل خونه شدیم.غذا رو بیرون خورده بودیم و حالا بعد از عوض کردن لباسا اماده شدیم برای خواب. ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار شدم و به سراغ در رفتم در رو که باز کردم بازهم چهره رضا رو دیدم ☆سلام -سلام ☆خوبین؟حالتون خوبه؟ -اره ...چطور؟؟ ☆اخه دیروز که اومدم نبودین -اره..خونه یکی از دوستام بودیم ☆اها -خب...کارم داشتی؟؟ ☆اومدم ببرمتون صبحونه بخورید -صبحانه؟؟کجا ☆میخوام بهتون کله پاچه بدم!! -چی هست؟؟ ☆یه صبحونه عالی فقط چون کله پاچه فقط صبحای زود پیدا میشه براتون گرفتم نتونستم بیارم دم خونتون.... بیاین اونجا بخوریم دورهم -هوف خدایااااااا.....ببین ارمیتا خوابه میتونی بقلش کنی تا من لباس بپوشم؟؟ ☆اوهوم....البته رضا داخل اومد؛بلژیت رو بقل کرد و بالاخره بعد از حاضر شدن من بیرون رفتیم و.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 توی راه از رضا پرسیدم -خونه تو این حوالی هست؟؟ ☆نه خونه ما اینجاها نیست...دیشب فک و فامیل اومده بودن خونه ما بخور و بخواب بخاطر همین اونجا نمیشد ببرمت...با یکی از رفقام قرار گذاشتم صبحونه رو خونه اونا بزنیم -ارمیتا اذیتت نمیکنه؟؟ میخوای بدیش بقل من؟ ☆نه بابا بچه وزنی نداره همراه رضا بودم اما فکرم پیش اناستازیا و حرفاش و خواسته هاش بود. ازم خواست هرچه زودتر شروع کنم تحقیقاتم رو و حرف هایی که بهم زد،دوست دارم در موردش با رضا صحبت کنم و یه جورایی روشو کم کنم اما خب حیف که نمیشه... از فردا باید بیفتم دنبال تحقیقاتم؛اما بلژیت رو نمیشه برد چون شک میکنن و از طرفی هم بلژیت انقدر حرف میزنه و سوال میپرسه که خودم کلافه میشم. بالاخره رسیدیم به جایی که رضا میگفت،وارد خونه ای که رضا میگفت شدیم که با دیدن صحنه رو به روم دهنم به زمین چسبید خدای من رضا چیکار کردی کم مونده بوده از عصبانیت رضا رو اش و لاش کنم با پرخاش به سمت رضا برگشتم نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم -منو کجا اوردی دقیقا؟؟؟خونه یه اخوند؟؟ رضا خنده صدا داری شبیه به قهقه زد و گفت ☆با...بابا...اخوند چیه؟؟این...این...رفیق ما...تا...تازه معمم شده -حالا هرچی که هست و شده....من از این جماعت خوشم نمیاد... همچنان درحال دعوا با رضا بودم که صدای رفیق رضا بلند شد ★خوش اومدی باشه برادر...حرص خوردن نداره که...من الان میرم یه جایی که منو نبینی خوبه؟ ☆مصطفی داداش من به خدا ارمین قصدی نداشت تو کوتاه بیا ★نه رضا جان...من نمیخوام جایی باشم که بنده خدا اذیت بشه و به مشکل بر بخوره ☆ارمین داداش من تو کوتاه بیا این مصطفی..... ★اصرار نکن برادر جان.....خوش نداره منو ببینه ☆اما اخه...... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنون 🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ‌★اخه نداره رضا با فکری که یهو به ذهنم رسید لبخندی زدم چرا من نباید حرفا و عقایدمو بکوبونم تو دهن این جماعت؟چرا باید به حرف آناستازیا گوش بدم بی معطلی تصمیم خودمو که فکر میکردم خیلی درسته به زبون اوردم -باشه قبول بمون....فقط یه چیزی! رضا بی معطلی گفت: ☆چی؟؟ -در مورد یه موضوعی بحث کنیم.اگر من قانع شدم که چه عالی و باهم کنار میایم اما اگر قانع نشدم ★خب؟؟؟ -باشه اینو بعدا میگم رضا لبخندی زد و گفت: ☆حله...من برم ارمیتا رو یه جا بخوابونم بعد برم تو اشپزخونه تا شما مهیای بحث بشین من اومدم -خودت موافقی؟؟ این حرف رو من رو به مصطفی نامی زدم که معلوم بود خیلی با رضا رفیقه ★اره....اما اگه این بحث خارج از تخصص من باشه و چیزی دربارش ندونم شرمنده.. -فکر نمیکنم ندونی بالاخره رهبر کشورته ★باشه ..بفرما بشین -مطمئنی از حرف من ناراحت نمیشی به هر حال هردوتون اخوندین؟ از این حرفم مصطفی لبخندی زد لبخندی که حتی به دل من هم نشست ★نه ناراحت نمیشم...بپرس سوالتو -خب ببین الان ایران موقعیت خوبی نداره...ینی از همه جا تحریمه. ★خب؟ -خب مگه شماها نمیگید مهم ترین شخص مملکت رهبر ایرانه.خب چرا این رهبر،این ولی فقیه؛وقتی نمیتونه وضع فعلی مملکت رو اصلاح کنه!چرا هست؟چرا از این مقام کناره گیری نمیکنه؟؟ ★خب ببین..... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ★من نمیدونم شما چقدر به قران مسلطی و ایات قران رو میشناسی اما در این باره باید بگم که ما توی ایات اخر سوره تحریم داریم که در خونه و قصری که فرعون زندگی میکرد اسیه ای وجود داشت که همسر فرعون بود و از موحدین محسوب میشد. -خب چه ربطی داره؟؟ مصطفی دوباره لبخندی زد و ادامه داد ★صبر داشته باش اخوی....صبر داشته باش اقا رضا کجا موندی پس؟ ‌‌☆ اومدم ...اومدم رفتم ارمیتا خانوم رو روی تخت بخوابونم اون قدر افکاری که ناگهانی وارد مغزم زیاد بود که اصلا نبود رضا رو فراموش کرده بودم رضا هم گوشه ای نشست و گفت ☆چه سوالی پرسیدیا ارمین ★خب این از اقا رضا و حالا بریم سراغ ربط مسئله ای که من داشتم میگفتم از طرفی هم توی خونه حضرت نوح و حضرت لوط که از پیامبران بزرگ هستند ادم هایی پیدا میشه که مشرک هستن مثل همسر لوط و یا پسر نوح مصطفی خنده ای کرد و گفت ★حالا بگو خب -خب؟ با گفتن خب من رضا و مصطفی هر دو باهم زدن زیر خنده و بعد از چند دقیقه رضا همراه همون خندش گفت ☆هیس...مصطفی جان یواش....ارمیتا خانوم خوابه بیدار میشه ها شاید دودقیقه گذشت تا بالاخره خنده رضا و مصطفی تموم شد و مصطفی ادامه داد ★خب الان من دوتا روایت تاریخی برات گفتم الان اگر ما بیایم این دو واقعه تاریخی رو باهم مقایسه کنیم باید نتیجه بگیریم که 1.چون حضرت نوح و لوط نتونستن اهل خونه خودشون رو هدایت بکنند باید همه چیز حتی هدایت مردم رو ول بکنن و برن؟!معلومه که نه ☆یا از طرف دیگه باید این نتیجه رو بگیریم که کاخ و خونه فرعون نسبت به خونه حضرت نوح و لوط قابلیت بیشتری داره؟؟معلومه که نه تو کاخ فرعون قابلیت بیشتر نبود بلکه اراده و زورش بیشتر بوده اینو رضا بود که داشت رو به من میگفت و.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 و مصطفی در ادامه صحبت های رضا گفت ★دقیقا همین طوره که رضا میگه اصلاح اوضاع چه این زمان و چه دوران های دیگه امری دو سویه و دو طرفه بوده ینی چی که دو طرفس!؟ ☆ینی هم اونی که مصلحه و هم اونی که میخواد این اصلاح شدن رو بپذیره.تازه علاوه برهمه اینا شرایط باید مهیا باشه برای این اصلاح شدنه رو به رضا کردم و پرسیدم -نکنه توعم اخوندی؟ و با گفتن این جمله من دوباره صدای خنده مصطفی و رضا و بلند شده هیچ جوره نتونستن صدای قهقه هاشون رو کنترل کنن شاید اغراق نباشه اگه بگم مصطفی و رضا 5 دقیقه یک نفس خندیدن و خسته نشدن صدای خنده هردوتاشون داشت رفته رفته کم میشد که بلژیت درحالی که چشماش رو با دستای کوچیکش می مالید بیرون اومد و گفت *بنوعا....داداشی...کجایی؟؟ و من از هول اینکه پیش این دو نفر لو نرم سریع به طرف بلژیت رفتم و بقلش کردم و گفتم -اینجام ارمیتا.... دستاش رو از روی چشماش برداشت و گفت *اینجا کجاست و نگاه دیگه ای به خونه کرد که چشمش به رضا و مصطفی خورد *سلام رضا...خوبی؟؟ و همچنان که دست بلژیت رو گرفته بودم به سمت رضا و مصطفی رفتیم و روبروشون نشستیم ☆سلام دختر گل....خوب خوابیدی؟؟ و بلژیت که تا قبل از جواب رضا کنارم نشسته بود و پاهاش رو به نوبت تکون تکون میداد ایستاد و به سمت رضا رفت و گفت *اوهوم...میشه بغلت بشینم؟؟ ☆باعثه افتخاره خوشگل خانوم و رضا با در اغوش کشیدن بلژیت باعث شد که دوباره به مصطفی بگم..... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
-میشه برگردیم سر بحث خودمون؟؟ ★اره اره...حتما. کجا بودیم؟؟ -اونجایی که رضا گفت شرایط باید مهیا بشه ★اها...اره ببین میخوام برات یه مثالی بزنم ولی نمیدونم چقدر برات ملموسه ما توی دوران شاه بستر اماده شده ای برای انجام شرک و کفر و.... بود اما بعضی از مردم،چه پیر..چه جون اراده قوی توحیدی داشتن حتی توی ارتش هم بودن ادم هایی که نماز شب میخوندن توی زمان حال هم بستر و قانون برای اصلاح وجود داره؛حکومت و نظام خوبه اما فقط خوب بودن نظام کافی نیست... همه افراد باید خوب بشن.... ☆اینجا میرسیم به اساسی ترین مشکل.... همه میتونن خوب بشن یا خوب باشن اما مشکل اینجاست که بعضی اراده کافی رو برای خوب شدن ندارن....شرمنده مصطفی جان که پریدم وسط صحبتت ★نه بابا....کامل میکنی حرفای منو ناگهانی وسط تعارف تیکه پاره کردنشون پریدم و گفتم -خب همه اینا درست....ولی ربطش به سوال من چیه؟؟ ★بزار بگم برات چرا این همه مقدمه چینی کردم ببین ما یه سوال کلی بپرسیم وظیفه رهبر،امام و ولی فقیه چیه؟؟ ولی فقیه وظیفه داره از کلیت نظام محافظت بکنه،دستور بده؛نظارت بکنه و تذکر بده. -خب!! ★حالا وقتی یک فردب این تذکری که ولی فقیه میده رو قبول نداره و نمیخواد بپذیره،زور این ولی فقیه که از حضرت علی بیشتر نیست!! حضرت علی به عنوان جانشین پیامبر هم تذکر میدادن ولی مسئولین و زمام داران زمان ایشون این تذکر ها رو نمی پذیرفتند ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
رضا ادامه داد ☆حالا چون مردم و مسئولین تذکرات رهبری رو قبول نمیکنن رهبری باید ول بکنه و بره؟ خب اینجوری اگه ولی فقیه ول کنه و بره همین مقدار کمی هم که از اسلام مونده هم دیگه چیزی باقی نمی مونه.ما مردم باید مطالبه گری هامون رو از مسئولین بکنیم تا اینجوری بشه به رهبری کمک کرد و الا اگر ما مردم به ولی فقیه کمک نکنیم ولی فقیه هم نمیتونه کارب بکنه همون طوری که مصطفی گفت ولی فقیه جامعه ما که زورش از حضرت علی بیشتر نیست.¹ *رضا راجب کی حرف میزنید؟ ☆راجب یه اقای مهربون *همون اقاهه که مردم ایران بهش میگن بابا؟ ☆تو میشناسی اون اقا رو؟ *اوهوم....تو گوشی مهدی جون عکسش رو دیدم ☆مهدی جون کیه؟ ‌*مهدی جون..... و من برای جلوگیری از دست گل به اب دادن بلژیت سریع گفتم -همه حرفات درسته ولی بازم قانع نشدم ‌★چرا؟ -چون.....خب اصلا.....چرا رهبر یه مملکت باید اینقدر پیر باشه؟ادما وقتی پیر میشن عقلشون ضائل میشه و نمیتونن درک درستی داشته باشن رضا و مصطفی نگاهی بهم انداختن ☆من میگم بریم کله پاچه رو بخوریم و راجبش حرف بزنیم بابا روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد نظر شما چیه ارمیتا خانوم؟ *اوهوم..منم گشنمه -باشه...بریم ‌☆بازهم رضا همون سفره همیشیگیش رو انداخته بود و منتظر بود تا ماهم به جمعشون ملحق بشیم ★چه بویی داره رضا به به اما من به محض نزدیک شدن به سفره..... ✍🏻نویسنده: و کپی تاپایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
‌﷽ 🖇 از دیدن مواد و تعریف های مصطفی هرچیزی که نخورده بودم رو بالا اوردم تو این موقعیت رضا و مصطفی به همراه بلژیت میخندیدن و میگفتن داد میزنه که حتی یکبار هم ایران نیومدی بعد از اینکه حالم جا اومد با فاصله کنار سفره نشستم چشم هام رو که باز کردم به اینکه بلژیت خواهر من و یه فرانسوی الاصل باشه شک کردم. جوری با لذت اون صبحانه رو میخورد که اگر لحظه تولدش رو به خاطر نداشتم مطمئنا میگفتم بلژیت یک ایرانیه ☆ارمین میگم هرچی تو سوسولی خواهرت برعکسته -ارمیتا حالت بد نشه *نوچ خیلی هم خوشمزس واقعا مونده بودم چی بگم که رو به مصطفی گفتم -بعد از اینکه خوردی صحبت کنیم ★بله....حتما ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ بالاخره صبحانه خوردنشون تموم شد و رضا شخصا جمع کردن سفره و شستن ظرف ها رو به عهده گرفت ★پسر تو باید دختر میشدی... ظرف میشوری... سفره میندازی...تازه غذا هم بلدی درست کنی به خدا اگه زن بودی میگرفتمت و همراه رضا شروع کردن به خندیدن ☆هییییع....خجالت بکش....ناسلامتی به قول ارمین اخوند مملکتی این چه وضع حرف زدنه ‌★بسه پسر...کمتر از این چیزا بگو ...بزار بشینم به کارم برسم ☆برو برو همینه دیگه .....نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار بالاخره کل کل بین رضا و مصطفی تموم شدو مصطفی کنار من نشست و گفت ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ★این سوالی که شما گفتی رو من چند جای دیگه هم شنیدم مثلا اینکه اگه قانون بازنسشتگی برا همس پس چرا رهبری جز این قانون نیس؟ خب مثلا به این جور افراد باید گفتش که خب یه ادمی 10 ساله رهبری یه جامعه ای رو به عهده داره؛حالا بعد از 10 سال که رسید سنین کهنسالی بگیم تو پاشو برو کار رو بسپاریم به یکی دیگه؟ همین کار میدونی چه ضرر هایی به جامعه وارد میکنه!اصلا اگر این کار رو بکنیم رهبر جدید تا بیاد درک بکنه که چه خبره و چه خبر نیست حداقل 1 سال رو از دست داده اما در مورد سوال شما... *ارمین......من حوصلم سرررررررررر رفته ★ارمیتا خانوم *هوم ★دوس داری با گوشی من بازی کنی؟؟ *چی بازی؟؟من اکشن دوس دارم،داری؟؟ ★اکشن که نه ولی پازل دارم بیا ببین خوشت میاد؟ *باوش مصطفی گوشیش رو سمت بلژیت گرفت و گفت که رمز هم نداره به محض اینکه بلژیت گوشی رو روشن کرد گفت *عه این که همون اقاهس اسمش چیه؟؟ ★اسمش علیه *اوممممم علییی...بازم ازش عکس داری؟ ★اوهوم...دوسش داری؟ *اره....چهرش خیلی قشنگه مثل یه تلالو نوره ★بیا همه عکسای این اقا اینجاست....دوس داشتی ببین *باشه و با گفتن همین یک کلمه از ما دور شد. ★خب برگردیم سر بحث خودمون راجب اینکه گفتی چرا رهبر کسور ما اینقدر پیره و عقلشون ضائل میشه و این حرفا درسته؟ -اره ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 اره گفتم اما پشت اون اره حرصی نهفته بود که فقط و فقط خودم تونستم درکش کنم. اما با همه این احوالات حفظ ظاهر کردم به صحبت های مصطفی گوش سپردم ★ببین ارمین جان رهبری یک امر بی خیال شدنی نیست که....ما نباید تصورمون از رهبری یک منصب باشه.کسی که تایید صلاحیت میشه برای رهبری در جایگاه ولایت فقیهی قرار میره و این جایگاه تا وقتی که زنده هست اون فرد وجود داره. رصا درحالی که دست هاخیس از ابش رو به شلوار و لباسش می مالیدتا خشک بشه کنار ما قرار گرفت و ادامه داد ☆اصلا جدای از بحث ولایت فقهی و اینا مگه هر کس که سنش بالا باشه و از اینجور چیزا عقلش ضائل شده؟ اصلا بر فرض هم بگیم که تو پیری ادم عقلش ضائل میشه!مگه میشه کسی عقلش ضائل شده باشه و بیاد یک کشور رو مدیریت کنه یا بگه فلان اتفاق حتما رخ میده و چند وقت بعد ببینی حرفش درست بوده!! ★علاوه بر تموم این حرفایی که رضا گفت ملکه انگلستان یک خانمی که سنشون حتی از رهبر ماهم بیشتره...چرا راجب ایشون گفته نمیشه عقلشون ضائل شده؟تازه ایشون خانم هم هستن و حب اگر قرار به بهانه تراشی باشه میتونن بگن که خانم ها توانایی اداره یک مملکت رو ندارن ☆اصلا از لحاظ پزشکی و علمی هم این امر ثابت نشده هست که ادمی که پیره عقلش ضائل شده حالا نمیشه چون بعضیا این اتفاق براشون افتاده نسبت به خمه بگیم اینجوریه که ★درسته...تازه کسی که با خدا ارتباط نزدبکی داشته باشه که عقلش ضائل نمیشه که اگر بنا رو بزاریم رو سن و سال حضرت نوح950 سال یا شاید هم بیشتر عمر کرد،پس حالا بگیم چون اینقدر زیاد عمر کرده عقلش ضائل شده و نمیتونه تصمیم گیری های درست داشته باشه؟ -خب اخه این مقایسه اشتباهه...شما دارین یه ادم معمولی رو با یه پیامبر مقایسه میکنی.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ★ببین اون یه بحث دیگه هست فقط همین مقدار بگم برات که وقتی دم از ولی فقیه میزنیم یعنی جانشین امام زمان پس یعنی خیلی هم ادم معمولی نیست. الان نظرت راجب این حرفای من چیه؟؟ *بن.....ارمیییییییییین.....اینو ببین....ببین چقدر قشنگه..... مصطفی میشه از اینا به منم بدی؟؟ با دیدن تصویری که مقصود و منظور بلژیت بود اه از نهاد من بلند شد هر چی بیشتر میگذشت این دختر بیشتر عاشق اون مرد میشه ★خب نگفتی....نظرت چیه راجب حرفای من؟؟ -خب راستش هم به نظرم درست میاد هم نه نمیدونم باید بشینم درست و حسابی راجبش فکر کنم. ★حرفی نیست که...هر چقدر دوس داری فکر کن اگر هم سوالی داشتی حتما از رضا بپرس -باشه من و آرمیتا دیگه باید بریم آرمیتا پاشو ‌‌‌★بمونین..حالا صبحونم نخوردی رضا برات نیمرویی چیزی درست کنه -نه ممنون کار دارم ☆صبر کن منم بیام برسونمتون -باشه ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ -بلژیت *بله -از فردا دیگه نمیتونی بیای فروشگاه *چرا؟ -چرا نداره که می مونی اینجا بع.. *رضا میاد پیشم؟ -نه اصلا زنگ میزنم آناستازیا بیاد پیشت *نههه اون نهه اصلا تنها می مونم خونه -نمیشه همین الان اصن زنگ میزنم ... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
*اه من از اون خوشم نمیاد شبیه نامادری سیندلا می مونه -بلژیت....بی ادب این چه حرفیه اون تنها اشنا ما تو ایرانه درموردش خوب حرف بزن *نمیخوام -بلژیت لطفا دهنت رو ببند و بگو چشم باشه؟؟ و بلژیت زیر لب شروع کرد به غر غر کردن *اه هرچی میشه من باید ساکت بشم هر چی میشه من باید دهنمو ببندم چه وضعشه اهههههههههه بدقلقی های بلژیت من رو هم کلافه کرده،واقعا نمی فهمم چه مرگشه که اینقدر غر میزنه به جون من بیچاره ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ با اناستازیا صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت 10:30بیاد پیش بلژیت تا من بتونم به کارهام برسم. صبح وقتی میزدم از خونه بلژیت خوابه خواب بود و به خاطر اومدن اناستازیا در هارو قفل نکردم. "رضا" کارای ارمین و ارمیتا برام خیلی مشکوک بودولی خب سعی میکردم بهشون اهمیت ندم. حوالی ساعت 9 صبح بود که مامان به رسم عادت این چند وقته صبحانه حاضر کرد تا برای ارمین و ارمیتا ببرم. به خونه شون رسیدم چندین بار در زدم اما انگار کسی خونه نبود،داشتم کم کم میرفتم که صدای لخ لخ راه رفتن کسی داخل حیاط خونه نظرم رو جلب کرد منتظر شدم تا ببینم کیه. بعد گذشت شاید 1 دقیقه در باز شد و چشم های پف کرده ارمیتا چشم های خواب الودش رو جلوی در دیدم ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
☆سلام...ارمیتا جان ارمین خونه هست؟ ارمیتا سرش رو به معنی نه تکون داد و با همون لحن خواب الود اومد بقلم و گفت *نه گفت چند وقت کار داره و زود میره و دیر میاد ☆ینی تو رو خونه تنها گذاشته؟؟ و وقتی نگاهش کردم متوجه شدم انقدر غرق در خواب هست که روی شونه من خوابش برده. اروم در خونه رو بستم و در حالی که با یک دست ارمیتا رو بقل گرفته بودم با دست دیگه صبحانه اماده شده توسط مامان رو حمل میکردم. به خونه که رسیدم هر جور محاسبه کردم نمی تونستم در رو با کلید باز کنم و باید یه زحمت دیگه به مادر می دادم تا دم ایفون بیاد و در رو بزنه. اما حتی دستم برای به صدا در اوردن زنگ هم خالی نبود. با سختی به پهلو ایستادم و سرم رو برم جلو تا نزدیک زنگ و با بینی شروع به فشار دادن زنگ کردم. خودم هم از این طور زنگ زدن خندم گرفته بود؛یعنی اگر کسی من رو اینجوری میدید فکر میکرد دیوانه ام یا...........!!! وارد خونه که شدیم وقتی مامان ارمیتا رو تو بقل من دید دهنش کامل باز موند ☆چیزی نیست فدات شم....رفتم خونشون ارمین نبود این بچه ها تنها بود اوردمش اینجا نگران باش با مادر وارد خونه شدیم. ارمیتا رو روی تخت خودم خوابوندم و رفتم کمک مامان برای چیدن سفره صبحانه.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
بنوعا: کار امروزم تموم شده بود و داشتم بر میگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد آناستازیا بود -بله؟ +کجایی ..مگه قرار نبود بلژیت و نبری احمق می خوای بهت مشکوک بشن؟ -چی میگی برا خودت نمیفهمم واقعا بلژیت خونس تو مگه کجایی؟ +من الان رسیدم اون خواهرتم نیست تو خونه -مگه قرار نبود صبح زود بیای برا چی الان اومدی +تصادف کر..اصلا مگه الان وقت این حرفاس یعنی کجا رفته؟مگه شماها کسیو میشناسید اینجا -آره +چی‌؟یعنی چی؟ -وقت توضیح ندارم قطع کن باید زنگ بزنم + تو غلط... گوشیو قطع کردم و سریع رفتم طرف خونه رضا زنگ زدم در و باز کرد با صدای بلند گفتم -آرمیتااا ☆سلام داداش بیا تو -نمیشه سریع بگو بیاد ☆بیا بالا ناهار در.. -گفتم نمیشههه بگو بیاد سریع ☆باشه باشه الان میگم آروم باش بعد چند دقیقه آرمیتا دویید اومد اونم انگار میدونست تا چه حد اعصاب ندارم. دستشو گرفتم و کشیدم طرف خونه.. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان واعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍
*چی ‌شده؟ -هیچی فقط برو توی اتاقت *باشه بلژیت رفت توی اتاق در و بستم و اومدم روبروی آناستازیا +خب میشنوم -چیو؟ +اینکه خواهرت خونه ی اونا چیکار می کرد؟ -چیکار می کرد؟ رفته در زده دیده تنهاس بردتش پیش خودش چی شده مگه؟ +چطور به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه فضولی تا این حد! -ایرانه دیگه +فقط همین یه بار بود دیگه؟برخورد دیگه ای که نداشتین؟ -نه هنوز دو دقیقه نشده بود از دروغی گفتم که .... ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ رضا: ☆مادر من آخه برم چیکار نمیگن به تو چه ربطی داره _نه نمیگن اینا غریبن اینجا خوبیت نداره حتما یه اتفاقی افتاده براش اینجوری کرد الان میره سر اون طفل معصوم خالی میکنه برو شاید تونستی آرومش کنی مشکلشو حل کنی ☆چشم میرم لباسامو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون به ماشینی که جلوی در خونشون پارک شده بود نگاه کردم و زنگ زدم .. کسی جواب نداد خواستم برگردم طرف خونه که... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍
🖇 بنوعا: در رو که باز کردم با چهره نگران رضا رو به رو شدم ☆ارمین جان داداش چیزی شده؟؟ارمیتا رو چرا اون جوری بردی؟ -رضا زود برو زود باش برو دیگع ☆اخه کجا برم....جواب منو بده در حین کش مکش با رضا برای فرستادنش به سمت خونش بودم که صدای اناستازیا رو از پشت شنیدم +ایشون کی باشن؟؟ لبخند هول هولکی روی صورتم اوردم و برگشتم سمت اناستازیا -هی......هیچی....هیچی پیاز میخواست +که اینطور....پیاز میخواست اقا شما پیاز میخوای و رضا در کمال صداقت جواب داد ☆نه من اومده بودم حال ارمیتا رو بپرسم و ای کاش که رضا جواب نمیدادو به من توجه میکرد. +که اینطور.....تشریف بیارید ببینید ارمیتارو چرخی به سمت رضا زدم و با چشم اشاره کردم که داخل نیا اما رضا انگار تردید داشت که با جمله بعدی اناستازیا اومد داخل +تشریف بیارید دیگه و رضا اروم اروم داخل خونه اومد. +ارمین برو بیش ارمیتا -سوسن گوش کن و این بار سوسن با فریاد گفت +گفتم برو داخل به ناچار حرف سوسن رو گوش دادم و رفتم داخل سوسن فریاد زد +ارمیتا رو هم پیش خودت نگه دار نزار بیاد بیرون شاید 10 دقیقه از ورود رضا بع داخل خونه گذشته بود.از استرس با دست هام بازی میکرد و لب هام رو میجوییدم که صدای اخ های ممتد و بلندی در حیاط پیچید. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 با عجله رو به بلژیت گفتم -بیرون نیا به هیچ عنوان....خواهش میکنم ازت *باشه با عجله از در بیرون دویدیم که با بدن غرق به خون سوسن روبه رو شدم -سو...سن سرم رو به سمت اطراف چرخوندم که با جسم نیمه جون رضا رو به رو شدم. از پهلو دچار خونریزی شده بود؛وقتی بیشتر که دقت کردم،متوجه چاقویی شدم که هم به بدن رضا اسیب رسونده بود و هم اناستازیا رو غرق در خون کردم. اناستازیا برای اینکه موقعیت ما لو نره به جای استفاده از اسلحه گرم از چاقو استفاده کرده بود نمیدونم چی و کی بهم دستور داد که برای نجات جون رضا به اورژانس تلفن کنم با دو به داخل خونه دویدم و به سمت گوشیم حمله کردم.از استرس زیاد دستام میلرزید و نمیتونستم شماره اورژانس رو بگیرم بلژیت رو صدا کردم -یادته اعداد رو بهت یاد دادم *اوهوم -این عدد هایی رو که میگم بگیر و رو اون ایکون کلیک کن 1 *یک -1 *یک -5 *پنج -روی اون ایکون کلیک کن و گوشی رو بده من.بلژیت بیرون نرو باشه؟ *باشه تلفن رو از بلژیت گرفتم و منتظر ایستادم تا به یکی از اپراتور های اورژانس وصل بشم -الو اورژانس؟ ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
تلفن و قط کردم و برگشتم سمت بلژیت -بلژیت زود بیا بغلم سرتو بزار رو شونم و چشماتم باز نکن شنیدی؟ *آره سریع بلندش کردم و تا قبل از اومدن آمبولانس بزارمش پیش مادر رضا از حیاط رد شدم نگاهی چند لحظه وایسادم و نگاهی به رضا کردم داشت آروم ناله میکرد رفتم طرف در ،در و باز کردم -میتونی چشمات و باز کنی بلژیت سرشو بلند.کرد گذاشتم زمین *ببین بلژیت خوب گوش کن چی میگم میریم در خونه رضا زنگ رو میزنیم میری پیش مادر رضا می مونی خب؟ اگه پرسید کجاییم بگو داداشم و رضا جایی کار داشتن رفتن شنیدی؟ با سرعت بلژیت رو در خونه رضا گذاشتم که برگردم پیش رضا که یهو بلژیت زد زیر گریه *کجا می خوای بری ها؟من می خوام پیش تو باشم اذیتت نمیکنم قول میدم -بلژیت عزیزم بدو برو تو الان وقت این حرفا نیست بر میگردم پیشت بدو *باشه میرم زود بیای ها -باشه برای اینکه خیالش راحت بشه دستی براش تکون دادم ومنتظر موندم تا بره داخل خونه. بلژیت رفت تو خونه رضا برگشتم سمت خونه خودمون رفتم بالا سر آناستازیا نفس نمی کشید... ✍🏻 نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسندخ ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍
مطمئن شدم که مرده؛رفتم بالاسر رضا سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم و ارامش داشته باشم. -رضا داداش...تو خیلی به من و خواهرم لطف داشتی....هم تو هم مادرت و هم دوستت تمام این حرفا رو داشتم میزدم تا رضا بیهوش نشه و تا رسیدن امبولانس زنده بمونه. تمام ماجرای خودم رو براش گفتم هرچی که بود و نبود -رضا جان شنیدی...؟ رضا به سختی پلک هاش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد -رضا جان....خب گوش کن ببین چی میگم.... من برای نجات جون تو،جون خواهرم باید اسیبی که به تو وارد شده و مردن این زن رو گردن بگیرم رضا به سختی گفت ☆ا....اخههههه -هیسسسسس.....گوش کن ببین من اگر این کار رو نکنم جون تو خواهرم مادرت و همه به خطر میفته پس هیچی نگو اگه اومدن برای پرس و جو حرفای منو تایید کن باشه؟ ☆چ...چی...بگم.....با....باشه -دمت گرم اگه اتفاقی افتاد برام من بلژیت رو میسپارم دست تو باشه؟ ☆با...شه....ر...رفیق همینکه این جمله رو رضا گفت صدای امبولانس بلند شد و چند لحظه بعد جلوی خونه ما صدای ترمز ماشین شنیده شد مامور های امبولانس دویدن داخل و با عجله گفتم -بیاین اینجا....بیاین اینجا و چند ثانیه بعد رضا بیهوش شد. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍
ماموران اورژانس شرایط و وضعیت رضا رو چک کردند و کپسول اکسیژن رو به رضا وصل کردند. و با امبولانس و همراه رضا رفتیم بیمارستان. رضا رو منتقل کردند اتاق عمل و من موندم پشت در های بسته اتاق و منتظر برای اومدن پلیس و دغدغه ای که برای اینده بلژیت داشتم فکرای عجیب و غریبی که توی مغزم رژه می رفت. اینکه چرا اون لحظه بلژیت رو سپردم به رضا یا اینکه چرا حقیقت رو به رضا گفتم چرا اناستازیا و باستین رو ول کردم و همه کسم رو سپردم به رضا واقعا چرا؟چرا؟چرا سرم داشت از این همه فکر میترکید و منفجر میشد خدایا کمکم کن ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ رضا حدود 30 دقیقه ای بود که داخل اتاق عمل بود،همچنان که منتظر بودم حضور دو پلیس توجهم رو جلب کرد. ته دلم خالی شد و کمی ترس به وجودم تزریق شد. نفس عمیقی کشیدم تا به من برسن. بالاخره دوپلیس جوان به من رسیدن و بعد از صحبت های مرسوم ایرانی ها یکی از این دو پلیس از من راجب اتفاقاتی که افتاده سوال پرسید نفیس عمیقی کشیدم و گفتم.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍