eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
689 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 بنوعا: در رو که باز کردم با چهره نگران رضا رو به رو شدم ☆ارمین جان داداش چیزی شده؟؟ارمیتا رو چرا اون جوری بردی؟ -رضا زود برو زود باش برو دیگع ☆اخه کجا برم....جواب منو بده در حین کش مکش با رضا برای فرستادنش به سمت خونش بودم که صدای اناستازیا رو از پشت شنیدم +ایشون کی باشن؟؟ لبخند هول هولکی روی صورتم اوردم و برگشتم سمت اناستازیا -هی......هیچی....هیچی پیاز میخواست +که اینطور....پیاز میخواست اقا شما پیاز میخوای و رضا در کمال صداقت جواب داد ☆نه من اومده بودم حال ارمیتا رو بپرسم و ای کاش که رضا جواب نمیدادو به من توجه میکرد. +که اینطور.....تشریف بیارید ببینید ارمیتارو چرخی به سمت رضا زدم و با چشم اشاره کردم که داخل نیا اما رضا انگار تردید داشت که با جمله بعدی اناستازیا اومد داخل +تشریف بیارید دیگه و رضا اروم اروم داخل خونه اومد. +ارمین برو بیش ارمیتا -سوسن گوش کن و این بار سوسن با فریاد گفت +گفتم برو داخل به ناچار حرف سوسن رو گوش دادم و رفتم داخل سوسن فریاد زد +ارمیتا رو هم پیش خودت نگه دار نزار بیاد بیرون شاید 10 دقیقه از ورود رضا بع داخل خونه گذشته بود.از استرس با دست هام بازی میکرد و لب هام رو میجوییدم که صدای اخ های ممتد و بلندی در حیاط پیچید. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍