﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتصدم🖇
بنوعا:
در رو که باز کردم با چهره نگران رضا رو به رو شدم
☆ارمین جان داداش چیزی شده؟؟ارمیتا رو چرا اون جوری بردی؟
-رضا زود برو زود باش برو دیگع
☆اخه کجا برم....جواب منو بده
در حین کش مکش با رضا برای فرستادنش به سمت خونش بودم که صدای اناستازیا رو از پشت شنیدم
+ایشون کی باشن؟؟
لبخند هول هولکی روی صورتم اوردم و برگشتم سمت اناستازیا
-هی......هیچی....هیچی
پیاز میخواست
+که اینطور....پیاز میخواست
اقا شما پیاز میخوای
و رضا در کمال صداقت جواب داد
☆نه من اومده بودم حال ارمیتا رو بپرسم
و ای کاش که رضا جواب نمیدادو به من توجه میکرد.
+که اینطور.....تشریف بیارید ببینید ارمیتارو
چرخی به سمت رضا زدم و با چشم اشاره کردم که داخل نیا
اما رضا انگار تردید داشت که با جمله بعدی اناستازیا اومد داخل
+تشریف بیارید دیگه
و رضا اروم اروم داخل خونه اومد.
+ارمین برو بیش ارمیتا
-سوسن گوش کن
و این بار سوسن با فریاد گفت
+گفتم برو داخل
به ناچار حرف سوسن رو گوش دادم و رفتم داخل
سوسن فریاد زد
+ارمیتا رو هم پیش خودت نگه دار نزار بیاد بیرون
شاید 10 دقیقه از ورود رضا بع داخل خونه گذشته بود.از استرس با دست هام بازی میکرد و لب هام رو میجوییدم که صدای اخ های ممتد و بلندی در حیاط پیچید.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍