﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتشصتهشتم🖇
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
-بلژیت رسیدیم بیدارشو
با اینکه فاصله خیلی زیادی تا تهران نداشت اما بلژیت همین که نشست تو ماشین خوابش برد انگار که ماشین حکم گهواره رو داشت برای بلژیت.
اناستازیا یا سوسن ازم خواست اخر هر هفته 3 ساعت وقت بزارم برای صحبت های همیشگی مون و منم با کمال میل قبول کردم.
-بلژیت....پاشو دیگه
*نمیخوام......خوابم میاد...بزار بخوابم
و همین جمله بلژیت ینی که منو بغل کن و تا خونه ببر و من هم مجبور شدم همین کار رو بکنم اما قبل از اون داخل خونه رفتم پارچه تمیزی کف اتاق پهن کردم؛بلژیت رو درآغوش کشیدم و روی پارچه خوابوندمش این بار یه خونه کوچیک پیدا کردیم برای اجاره.این خونه بر خلاف خونه ی قبلی مبله نیست.
یکمی اساس جمع و جور کردیم و اومدیم اینجا البته یه مغازه نزدیک جایی که سوسن گفته بود هم اجاره کردیم تا در قالب فروشنده به اهداف مون برسیم.
بلژیت که بیدار شدنی نبود،بعد از جابه جایی بعضی از وسایل بلند شدم تا حداقل غذایی بگیرم برای خوردن و با محیط و این محله اشنا بشم.
حیله خوبی بود اگر که جواب میداد؛تسلط بر منطقه به اسم تهیه غذا
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتشصتنهم🖇
از خونه که بیرون زدم تازه به یاد اوردم جایی رو نمیشناسم.زیر لب مهم نیستی زمزمه کردم و راه افتادم.
همینطور راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید جایی پیدا کنم یا چیزی توجهم رو جلب بکنه.
همچنان به پیاده روی ادامه میدادم که ناگهان صدای شخصی به گوشم رسید.
☆هی اقا...اقا پسر
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم
-با منی؟؟
☆نه پس با خواجه حافظ شیرازی ام
با تعجب پرسیدم
-حافظ؟
☆ای بابا داداش تو چرا یه جوری رفتار میکنی انگار که اصلا تو این مملکت زندگی نمیکنیا!
حالا چرا سرگردونی؟
-دنبال یه جاییم بتونم غذا پیدا کنم
☆اها.... تازه اومدی اینجا؟
-اره امروز
کوتاه جواب میدادم و سرد به خاطر دو علت نکنه مامور این رژیم باشه و اینکه نمیخواستم باهاشون خیلی گرم بگیرم
☆پسر تو چرا سردی؟ خجالتی هستی؟من رضام. بچه همین جا، نوکر شما هم هستم البته!و شما؟
-ارمین
☆هووووووووووف مثل اینکه صحبت های من بی اثر بود.
شونه ای یه معنی نمیدونم بالا انداختم و ادامه دادم
-ادرس یه جایی رو میدی غذا بگیرم
☆نچ
-نچ؟
+نه مامانم دید شما تازه اومدین اینجا گفت بهت بگم امروز و فردا مهمون مایی ..
-اوه نه... نه من اینکار رو نمیکنم....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادم🖇
☆نترس بابا مزاحم نیستی، منو مادرم تنهاییم خوشحال میشیم یکی دور وبرمون باشه
-اخه من تنها نیستم...
☆چه بهتر خانومت هم بیار با خودت مادرمن هم از تنهایی در میاد
-مسئله اصلا اینا نیست، من اصلا همسر ندارم.... یک خواهر کوچک تر دارم و علاوه بر اون من بعد از خوردن غذام میخوام برم ببینم مغازه ای که گرفتم کجاست!!
پسری که خودشرو رضا معرفی کرده بود دست هاش رو بهم کوبید و گفت
+اخی خب بهتره که... نگران مغازت هم نباش شما بیا خونه ما بعد از ناهار خودم کمکت میکنم مغازتو پیدا کنی
-او..نه ممنون
+ببینم تو بچه کجایی؟ینی اهل کجایی احساس میکنم ایرانی نیستی
-نیستم...یعنی هستم اما اینجا زندگی نمی کردم
+خب دیگه برو خواهرت و بیار بیا برا ناهار منتظریم
-نه نمی تونم
+ای بابا..
باشه خودم میارم برات برو خونه .مامانم اگه بفهمه تا از دستپختش به تو نده ول نمیکنه که
-ممنون .من رفتم
+خدافظ
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادیکم🖇
نیم ساعتی بود اون پسره غذا رو اورده بود
اما من نخوردم و اجازه ندادم بلژیت بهش لب بزنه..
عجب گیری افتاده بودم ..می خواستم برم بیرون سفارش بدم اما بازم اگه اون پسر میدید چی؟
حتما شک می کرد بهم..این وسط اصلا حوصله بهونه گیری بلژیت و نداشتم
*بنوعآاا
-بسه بزار چند ساعت دیگه میرم شام میگیرم اون کلوچه ها رو خوردی؟
*نمی خوام من گشنمه از اون غذا می خوام یعنی چی که با اون غذا مسموم میشم
-بلژیت گفتم اینجا کشور تروریست هاس بعد می خوای از غریبه ها غذا بگیریم؟
* با رستوران چه فرقی داره؟
-این مشکوکه خودش با اصرار اورده... ممکنه مسموم باشه.
*ولی....
-ولی اما و اخه نداره بلژیت.... برو یه گوشه بگیر بشین تا ببینم تکلیفم چیه
*نمی خوام.... اههههههه... تو همش میخوای منو ساکت کنی
-بلژیت... عزی...
و بلژیت حتی اجازه نداد صحبتم تموم بشه بلند بلند زد زیرگریه
سعی و تلاش من برای اروم کردن بلژیت لی نتیحه بود، فک میکنم صدای بلژیت حتی به بیرون از خونه میرسید.
همچنان مشغول سروکله زدن با بلژیت بودم که...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتاددوم🖇
صدای در بلند شد
-بلژیت خواهش میکنم... چند لحظه دست از گربه کردن بردار تا ببینم کیه
اما بلژیت لجوجانه به گریه خودش ادامه میداد و دست بردار نبود. صحبت با بلژیت فایده نداشت. همچنان که گریه میکرد به طرف در رفتم تا بازش کنم که صدای پا شنیدم. سرم رو برگردوندم که دیدم بلژیت هم دنبالم راه افتاده و تا پشت در اومده
-دختر تو اینجا چیکا.....
صدای در نزاشت صحبتم رو کامل کنم. کلافه نفس صدا داری کشیدم و در رو باز کردن
-بله؟
☆سلام داداش
-سلام
☆داشتم نگرانت میشدم چرا در رو باز نمیکر....
صحبتش رو نصفه گزاشت. انگار تازه متوجه بلژیت شده بود، روی دوپا زانو زد و دستشرو جلو اورد
☆سلام عمویی
خوبی؟
بلژیت همچنان خنثی نگاهش میکرد. پسر نگاهش رو بالا اورد خواست چیزی بگه که بلژیت به فرانسه گفت
*Qui est cet homme?Qu'est ce qu'il dit?
(این مرد کیه؟چی میگه؟)
پسرک ایرانی که انگار متوجه شده بود بلژیت فارسی بلد نیس رو به بلژیت گفت
☆hello princess, are you ok?
(سلام پرنسس، حالت خوبه؟)
و بازهم چهره حنثی بلژیت بود که بهش نگاه میکرد
☆داداش میشه نقش مترجم رو ایفا کنی؟
-هوووف.... اوکی
رو به بلژیت گفتم
-Il dit bonjour, comment vas-tu?
(میگه سلام حالت خوبه؟)
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادسوم🖇
بلژیت سری به معنای تایید تکون دادو رو به پسر جوان ایرانی سعی کرد با اشاره منظورش رو بفهمونه و کمتر از من کمک بگیره
دستی تکون داد و حرکات دیگه ای با دستش در اورد که من معنی هیچ کدوم رو متوجه نمیشدم پسر جوان رو به بلژیت گفت
☆عمو جون یادم باشه رسیدم خونه یه مترجم لود کنم و رو به من ادامه داد
☆غذا رو خوردین خوشتون اومد؟
-نه نخوردیم
☆اخه چرا؟ دوس نداشتین؟
-...
خواستم جواب بدم که صدای شکم بلژبت بلند شد
☆اییی وایییی نگا نگا به این بچه ها گشنگی دادی
نترس بابا غذای ما نمک گیر نمیشی
من رو به کناری هل داد، دست بلژیت رو گرفت و داخل خونه اومد
از کارهای این پسر داشتم شاخ در میاوردم، چرا اینقدر راحته
-هیی... اقا
☆اقا چیه؟ مگه مشتریمی؟ اسمم رضاست
-باشه رضا... نمک گیر نمیشی ینی چی؟
☆ینی اینکه مدیون من نمیشی بیا تو بابا که این بچه تلف شد از گشنگی
و همراه بلژیت داخل خونه رفتن
خوب بود که خونه شکل خونه های ایرانی چیده شده بود و شک برانگیز نبود
بلژیت رو نشوند و شروع کرد به گشتن
-دنبال چیزی هستی؟
میترسیدم موقع گشتن چیزی پیدا کنه که نباید و من و بلژیت لو بریم
☆دنبال سفرم
-سفره؟؟ سفره نداریم ما
☆اییی بابا پس هیچی بیا اینجا بشین یش این خانوم کوچولو
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادچهارم🖇
☆اسم این خانوم کوچولو چیه؟
-ارمیتا
☆میگم پسر خیلی وقته که خارج زندگی میکردین اخه خواهرت هیچی از فارسی بلد نیست
-از وقتی یادمه فرانسه بودیم
حالا تو چرا اینقدر سوال میپرسی نکنه مامور رژیمی؟
☆رژیم؟
منظورت جمهوریه؟
-حکومت، جمهوری، نظام یا رژیم فرقی نداره که اینا همش بازی با کلماته همشون یه چیزن
☆اتفاقن فرق میکنن بین رژیمی که تو میگی و جمهوری که من میگم زمین تا اسمون فرقه
-چه فرقی؟
☆میگم بهت بزار اول این غذا رو مجدد گرم کنم بعد بیایم گپ بزنیم
نمیدونم چرا علاقه پیدا کرده بودم تا راجب این چیزا با مردم ایران صحبت کنم به خاطر همین منتظر کنار بلژیت نشستم تا رضا بیاد و باهم صحبت کنیم
چند دقیقه بعد رضا کنار من نشست وگفت
☆تا غذا گرم بشه یکم وقت داریم خب کجا بودیم وبعد با حالت متفکری ادامه داد
☆اها.... رژیم
خب ببین درواقع کلمه رژیم و نظام با هم هم معنی هستند ویک معنا روالقا میکنند اما کلمه رژیم دارای یک بار منفی هست
پوزخند نثار صحبت های رضا کردم و گفتم
-هع... بار منفی؟
☆اره بار منفی... ما از کلمه رژیم به این دلیل استفاده میکنیم که مربوط به زمان شاهنشاهی و طاغوتی بوده
-خب بوده باشه ربطش چیه؟
☆اها ربطش...الان میگم بهت بزار فعلا غذا رو خاموش کنم تا نسوخته
و همچنان که به سمت اشپزخونه میرفت ادامه داد...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادپنجم🖇
☆ببین پسر معمولا رژیم ها ویا نظام های شاهنشاهی یا به قول ما طاغوتی غیر دموکراتیک بوده اند البته که ما رژیم های دموکراتیک هم داریم
-هوممممم... رژیم غیر دموکراتیک؟؟
منظورت چیه؟
☆منظور از رژیم های غیر دموکراتیک به رژیم هایی گفته میشه که در اون به مشارکت مردم در اعمال حاکمیت توجهی نمی شه. یا میزان مشارکت مردم حداقلی هست به خاطر همین بهش میگیم رژیم غیر دموکراتیک و همین امر باعث بار معنایی منفی کلمه رژیم شده.
-عااااااا.....
و همراه غذای گرم شده و سه بشقاب و سایر وسایل به سمت ما اومد نشست و شروع کرد به چیدن بشقاب ها و سایر وسایل و.... در همون حین ادامه داد
☆یه نکته مهمی که باید بگم بهت اینه که به خاطر همین غیر دموکراتیک بودن رژیم و نظام و عدم پذیرش از طرف مردم این نظام ها همیشه در معرض تغییر و تحول مختلفی قرار دارند
رضا همون طور که برای من توضیح بدید برای هممون غذا داخل بشقاب میکشید و جلومون میزاشت
☆بفرما...بخور
و بعد خودش شروع کرد با طومأنینه غذا خوردن.مکث من رو که دید سرش رو بالا اورد
☆بسم الله...شروع کن دیگه.....بگو خواهرت هم بیاد و بازهم جواب من سکوت بود و سکوت
و رضا وقتی سکوت من رو دید رفت سراغ بلژیت و با اشاره و هزار یختی به بلژیت فهموند که بیاد غذا بخوره.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادششم🖇
بلژیت هم اومد و با رضا هم سفره شد و فقط من نشسته بودم و لب به غذا نمیزدم و بلژیت و رضا در سکوت غذا میخوردن که من سکوت رو شکستم و گفتم
-خب این نظام جهموری شما هم که همین طوره! مردم هیچ وقت در تمامی اصول نقش ندارن یا شاید هم نقش کمی دارن. مثل انتخاب رهبری.... فک می کنی چرا اینقدر علیه رهبر ایران حجمه وجود داره؟؟ چرا اینقدر مردم علیهش شوریده شدن به خاطر همین نداشت ازادی بیانه. اینجا هرکی علیه خواست رهبرتون حرف بزنه اعدام میشه و به بدترین شکل شکنجش میکنید.
رضا سرش رو بالا گرفت و لبخندی به من زد
☆بخور این غذا رو بعدا راجبش حرف میزنیم
-هع... چیه کم اوردی میخوای با غذا دهنم رو ببندی
☆نه ارمین جان... بخور شما بعد درموردش صحبت میکنیم
و من فقط برای اینکه بیینم نتیجه این تمسخرو اهانت چیه با حرص شروع کردم به خوردن و رضا با یه لبخند دیگه مشغول خوردن غذاش شد.
بعد از گذشت حدود 10دقیقه بلژیت که معلوم بود سیر شده از کنار رضا بلند شد اما قبل از به اتاق خودش رفت رضا رو بقل کرد و گونش رو بوسید. این حرکت بلژیت من رو به مرز انفجار کشوند.
رضا لبخندی زد و با سر نوش جانی به بلژیت گفت و دوباره مشغول غذای خودش شد.
ارومتر شده بودم اما بلژیت قطعا به خاطر این رفتارش جواب پس میداد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادهفتم🖇
وقتی کمی به خودم مسلط شدم گفتم
-جوابمو نمیدی؟
غذاش رو تموم کرده بود. اشاره ای به بشقابم زد و ادامه داد
☆چرا.... نخوردی که، دوست نداشتی؟؟
-بحث تون نیست تا جوابمو ندی نمیتونم تمرکز کنم اصلا
☆خب و اما جواب سوال شما... میگی انتخاب رهبری و جمهوری مثل هم هستن
اصلا هم اینطور نیست در جمهوری یا رژیم دموکراتیک مردم در تعیین سیاست ها نقشدارن نه یک نقش کوچیک و کم رنگ بلکه یک نقش اساسی. انتخاب رهبر رو مثال زدی.... درسته که مردم به طور مستقیما نقش ندارند اما اینطور هم نیسترکه اصلا نقش نداشته باشن، نقش دارن اما نقش غیر مستقیم!
-منظورت از نقش غیر مستقیم نمی فهمم؟!
☆ببین در کشور ما شورا و مجمع هایی وجود داره که در انتخاب رهبر نقش دارند
-خب؟
☆خب اعضا اون شورا و مجمع توسط مردم انتخاب میشن و نقش نماینده مردم رو دارند پس نماینده های مردم میان و اتفاق رهبر جامعه رو انتخاب میکنند و این همون نقش غیر مستقیم مردم هست
نمیدونم از نفوذ کلام رضا بود یا حرف حسابی که میزد ولی انگار به قطع قانع شده بودم از حرف هایی که میزد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادهشتم🖇
-خب حالا با این همه تفاسیر فرق جمهوری اسلامیتون با جمهوری دموکراتیک چیه؟؟
☆ماشاءالله تشنه ی دونستن هستیا!! خب حداقل من دارم توضیح میدم یکم هم غذا بخور.
وقتی کلمه ماشاءالله از دهنش خارج شد از خودم متنفر بودمو از طرفی دیگه بهانه ای هم برای نخوردن غذا نداشتم و به همین علت شروع کردم به یواش یواش خوردن
-بگو دیگه
☆دوتا لقمه بخور بعد بگم
-من میخورم جواب منو بده
☆چشم...
ببین وجه اشتراک هردو حکومت دموکراسی هست اما یه تفاوت نسبتا بزرگ دارن، اون تفاوت هم این هست که قوانین کشور ما بر اساس احکام و قوانین اسلام تدوین و تصویب میشه.
اما در یک جهوری دموکراتیک قوانین کشور رو افراد خاصی مشخص و تصویب میکنن!
داشتم به حرفاش فکر می کردم و غذا می خوردم غذای خوشمزه ای بود...
بعد چند دقیقه رضا خدافظی کرد رفت...
صحبت های رضا به تحت تاثیرم قرار داد.همین تحت تاثیر قرار گرفتن خودشیه ضعف بزرگ بود برای من.باید خودم رو تنبیه میکردم،من نباید این قدر راحت تحت تاثیر رضا قرار میگرفتم...باید سعی میکردم رضا رو تحت تاثیر خودم قرار بدم.
همین افکار درحال جولان دادن تو ذهنم بود که صدای گوشی بلند شد
مطمئنا آناستازیا بود ،می دونستم اگه بفهمه با یه ایرانی حرف زدم خون به پا میکنه چه برسه این که باهاش غذا هم خوردم..
-بله
+آرمین اوضاع چطوره؟چرا تلفن رو دیر جواب دادی؟
-اوضاع خوبه... پیش بلژیت بودم تا بیام جواب بدم یکم طول کشید
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادنهم🖇
+ارمین....هزار بار گفتم بلژیت نه...ارمیتا
لطفا دقت کن...حواست باشه...سعی کن خیلی هم با اینا حرف نزنی...راستی پنجشنبه منتظرتم بیا پیشم
ارمین....کاری نکن که این توفیق ازت گرفته بشه
-خیالت راحت...حواسم هست
گوشیو قط کردم و لباس پوشیدم تا برم
اما بلژیت و نمی تونستم تنها بزارم.اگر کسی میومد دم در و در رو باز میکرد خطرناک بود.
-بلژیت
*بله
-سریع لباس بپوش می خوایم بریم بیرون
*باشه
♧♧♧♧♧♧♧♧♧
نگاهی به فروشگاه انداختم، جای خوبی بود اما متاسفانه نزدیک رضا و این باعث واهمه و ترس من شده بود.
فروشگاه کار زیاد داشت....مرتب کردن و عادی سازی اینجا....کم کم باید برای شروع ماموریت اماده میشدم
داشتم به ماموریت فکر می کردم.
تقریبا تمیز کردن فروشگاه تا شب تموم شده بود.بلژیت هم کمکم میکرد و گاهی هم زحمت من رو بیشتر میکرد با بازی ها و شیطونی هاش.اناستازیا هماهنگ کرده بود تا امروز بعد از ظهر مقداری مواد خوراکی برای فروشگاه بیارن.
وقت زیادی برای چیدن نبود و من هم به گذاشتن اون ها داخل انبار فروشگاه اکتفا کردم.
منم برای شام چندتا کنسرو برداشتم تا دیگه اون پسره رضا گیر نده تا از شامشون بخوریم.
با بلژیت از مغازه اومدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍