﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتاددوم🖇
صدای در بلند شد
-بلژیت خواهش میکنم... چند لحظه دست از گربه کردن بردار تا ببینم کیه
اما بلژیت لجوجانه به گریه خودش ادامه میداد و دست بردار نبود. صحبت با بلژیت فایده نداشت. همچنان که گریه میکرد به طرف در رفتم تا بازش کنم که صدای پا شنیدم. سرم رو برگردوندم که دیدم بلژیت هم دنبالم راه افتاده و تا پشت در اومده
-دختر تو اینجا چیکا.....
صدای در نزاشت صحبتم رو کامل کنم. کلافه نفس صدا داری کشیدم و در رو باز کردن
-بله؟
☆سلام داداش
-سلام
☆داشتم نگرانت میشدم چرا در رو باز نمیکر....
صحبتش رو نصفه گزاشت. انگار تازه متوجه بلژیت شده بود، روی دوپا زانو زد و دستشرو جلو اورد
☆سلام عمویی
خوبی؟
بلژیت همچنان خنثی نگاهش میکرد. پسر نگاهش رو بالا اورد خواست چیزی بگه که بلژیت به فرانسه گفت
*Qui est cet homme?Qu'est ce qu'il dit?
(این مرد کیه؟چی میگه؟)
پسرک ایرانی که انگار متوجه شده بود بلژیت فارسی بلد نیس رو به بلژیت گفت
☆hello princess, are you ok?
(سلام پرنسس، حالت خوبه؟)
و بازهم چهره حنثی بلژیت بود که بهش نگاه میکرد
☆داداش میشه نقش مترجم رو ایفا کنی؟
-هوووف.... اوکی
رو به بلژیت گفتم
-Il dit bonjour, comment vas-tu?
(میگه سلام حالت خوبه؟)
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍