﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادیکم🖇
نیم ساعتی بود اون پسره غذا رو اورده بود
اما من نخوردم و اجازه ندادم بلژیت بهش لب بزنه..
عجب گیری افتاده بودم ..می خواستم برم بیرون سفارش بدم اما بازم اگه اون پسر میدید چی؟
حتما شک می کرد بهم..این وسط اصلا حوصله بهونه گیری بلژیت و نداشتم
*بنوعآاا
-بسه بزار چند ساعت دیگه میرم شام میگیرم اون کلوچه ها رو خوردی؟
*نمی خوام من گشنمه از اون غذا می خوام یعنی چی که با اون غذا مسموم میشم
-بلژیت گفتم اینجا کشور تروریست هاس بعد می خوای از غریبه ها غذا بگیریم؟
* با رستوران چه فرقی داره؟
-این مشکوکه خودش با اصرار اورده... ممکنه مسموم باشه.
*ولی....
-ولی اما و اخه نداره بلژیت.... برو یه گوشه بگیر بشین تا ببینم تکلیفم چیه
*نمی خوام.... اههههههه... تو همش میخوای منو ساکت کنی
-بلژیت... عزی...
و بلژیت حتی اجازه نداد صحبتم تموم بشه بلند بلند زد زیرگریه
سعی و تلاش من برای اروم کردن بلژیت لی نتیحه بود، فک میکنم صدای بلژیت حتی به بیرون از خونه میرسید.
همچنان مشغول سروکله زدن با بلژیت بودم که...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍