﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهشتادم🖇
در راه بلژیت با ذوق و کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.امیدوارم که اینجا و این فضا روی بلژیت تاثیر نزاره.
همراه بلژیت به نزدیکی خونه رسیده بودیم که با دسدن فرد جلوی در خشکم زد.
خداییییی من این اینجا چیکار میکنه
با کلافگی نفسی کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم. رضا همراه یه سینی غذا یه پیرزن جلوی در ایستاده بودن
☆به سلام مرد کاری.... مادرجون ایشون به تازگی اومدن اینجا
-سلام... لازم نبود غذا بیارید
غذا داشتیم
رضاکه انگار از حرفم جا خورده بود به دستام نگاهی کرد و گفت
☆منظورت همین دوتا قوطی کنسروه؟!پسر به فکر خواهرت باش
-باشه
☆حالا این سینی رو از ما میگیره یا باز خودم اول باید بخورم؟؟
و با تموم شدن جملش زد زیر خنده. داشت به رفتار ظهرم کنایه میزد
-این خیلی زیاده
☆خب اخه این فقط برای شما نیس!! برای خودمون هم هست.
کم مونده بود بزنم زیر گریه خدای من این پیش خودش چی فکر کرده بود.
به ناچار در خونه رو باز کردم و همه به داخل خونه رفتن با کمک من و رضا که متعقد بود چیزی. به نام سفره باید حتما پهن بشه غذا هارو اوردیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن.
هر وقت رضا و مادرش سوالی ازم می پرسیدن سعی میکردم کوتاه جواب بدم تا دیگه به صحبت هاشون ادامه ندن
اون شب هم با تمام شوخیها و.... رضا گذشت و به همراه مادرش قصد ترک خونه رو داشتن.
دم در موقع رفتن رضا ازش خواستم تا دیگه برامون غذا نیارن و ما به خوردن غذاهای اماده عادت داریم...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍