﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودششم
*اه من از اون خوشم نمیاد
شبیه نامادری سیندلا می مونه
-بلژیت....بی ادب این چه حرفیه
اون تنها اشنا ما تو ایرانه
درموردش خوب حرف بزن
*نمیخوام
-بلژیت لطفا دهنت رو ببند و بگو چشم
باشه؟؟
و بلژیت زیر لب شروع کرد به غر غر کردن
*اه هرچی میشه من باید ساکت بشم هر چی میشه من باید دهنمو ببندم چه وضعشه اهههههههههه
بدقلقی های بلژیت من رو هم کلافه کرده،واقعا نمی فهمم چه مرگشه که اینقدر غر میزنه به جون من بیچاره
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
با اناستازیا صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت 10:30بیاد پیش بلژیت تا من بتونم به کارهام برسم.
صبح وقتی میزدم از خونه بلژیت خوابه خواب بود و به خاطر اومدن اناستازیا در هارو قفل نکردم.
"رضا"
کارای ارمین و ارمیتا برام خیلی مشکوک بودولی خب سعی میکردم بهشون اهمیت ندم.
حوالی ساعت 9 صبح بود که مامان به رسم عادت این چند وقته صبحانه حاضر کرد تا برای ارمین و ارمیتا ببرم.
به خونه شون رسیدم چندین بار در زدم اما انگار کسی خونه نبود،داشتم کم کم میرفتم که صدای لخ لخ راه رفتن کسی داخل حیاط خونه نظرم رو جلب کرد منتظر شدم تا ببینم کیه.
بعد گذشت شاید 1 دقیقه در باز شد و چشم های پف کرده ارمیتا چشم های خواب الودش رو جلوی در دیدم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍