eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
📡⛓️ جنگ نرم مرد میخواهد،محڪم و استوار... خواهرم،برادرم،خیلی حواست به سنگرت باشد. چادرت،ایمانت،غیرتت؛ درست همه و همه را هدف گرفته اند؛همه را... دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است؛ مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای. جنگ نرم،جنگ نرم،جنگ نرم را جدی بگیرید. 🥀 💡⚡️ ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
{•⚔📱•} زنده‌ترین‌روزهاۍزندگےِ یک‌مرد؛آن‌روزهایےاست‌کھ درمبارزه‌میگذراند ...✊🏼 +آوینی‌جآن♡ ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 سه روز مثل برق و باد گدشت و من نتونستم پرستاری ک مورد تاییدم باشه رو پیدا کنم -بلژیت ....بلژیت *چیه؟ -پاشو اماده شو بریم پیش دوستت *دوستم کیه؟ -نظر خودت چیه؟ *پیش مهدی جون؟ نمیدونم چ کاریزمایی درون این دختر وجود داشت که بلژیت اینقدر بهش علاقه داشت -اوهوم بدو راستی بلژیت....شماره یا ادرسی ازش داری؟ *اوممممممم.....اره فک کنم داشته باشم ♤دوساعت بعد♤ -بلژیت برو بازی کن من باخانوم دکتر کار دارم *باشه +بفرمایید -اول ازتون ممنونم که با دوستتون صحبت کردید که بلژیت پیشش بمونه و دوم میخواستم خواهش کنم که.... +راحت باشید -درحقیقت...میخواستم خواهش کنم چ شما و چ دوستتون جلوی بلژیت از افکارتون حرفی نزنید در برابر حرف های من سکوت کرد و هیچ نگفت و من هم این سکوت رو گذاشتم پای موافقتش قرار شد از همین لحظه اون پرستار کارش رو شروع کنه منم برم به کارهای خودم برسم. پرستار بلژیت و اون خانوم دکتر باهم همسایه بودند و همین من رو نگران میکرد اینکه اون دختر روی بلژیت اثر بگذاره و اون هم رو ببره ب سمت تروریست های داعشی ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
•|🌸🌿|• استادپناهیان‌فرمودند: تامیتوانیدعکس‌آقارادرفضای‌مجازی منتشرکنیدتابھ دست‌همه‌عالم‌برسد؛ انسان‌های‌پاک‌طینت‌گاهی‌ بادیدن‌چهره🙂🌹 اولیاءالله‌منقلب‌می‌‌شوند! ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
👌🏼 داریم به روزایۍ میرسیم ڪه از خیلۍ از مذهبیامون، صرفا یه تیپِ مذهبۍوتسبیح‌و ‌انگشتر عقیق باقۍ مونده... ڪو آرمان‌هامون پس..!🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚔@afsaranjangnarm_313📱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 🌹همه مضطرب بودن. که به فاطمه چه‌طور بگن. تمام زندگی فاطمه فقط باباش بود. می‌گفتن مامانت بیشتر دوست داری یا بابات؟ بدون هیچ درنگی می‌گفت: "بابا"... . 🌹گفتم خودم به فاطمه می‌گم. بغلش کردم، مثل طوری که باباش بغلش می‌کرد. آقا مصطفی می‌خواست فاطمه رو بخوابونه، رو پاش نمی‌ذاشت. می‌ذاشت روی سینش باهاش حرف می‌زد تا بخوابه. بغلش کردم و گفتم تا حالا اگه می‌خواستی چیزی رو به بابا بگی چه‌طور می‌گفتی؟ گفت: "تلفن می‌کردم یا می‌موندم تا بیاد بهش بگم". گفتم اگه می‌خواستی چیزی رو نشونش بدی چه‌طور؟ گفت: "هر بار میومد بهش نشون می‌دادم". گفتم من برات یه خبر خوش دارم که از این به بعد بابات همیشه پیشته. نیاز نیست دیگه زنگ بزنی یا صبر کنی تا بیاد. اون دیگه همیشه پیش دخترشه. مراقبته. هر وقت بخوای می‌تونی باهاش حرف بزنی. همه کارات و چیزاتُ می‌بینه. «دم عشق،دمشق» •|خاطره‌ای‌ازشهید💔مصطفی‌صدرزاده🕊|• 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
💔 🥀‏رفتن تو ‎زلزله مهیبی بود که هنوز زیر آوار نبودنش هستیم. مرد با اخلاص خدا ما را هم دعا کن از این حصار و زندان در آییم. ☝️🏻با مذاکره هرچی برگرده حاج قاسممون برنمی‌گرده.... 📸 ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرستار بلژیت یه دختر 27،28ساله بود.چند سالی میشد که ازدواج کرده بود وبچه دار نمیشد و همین علاقش ب بچه ها و داشتن خونه و زندگی خیال من رو کمی از بابت بلژیت راحت میکرد. نکاتی که به نظرم لازم بود که بدونه رو بهش گوشزد کردم و گفتم که اگر میتونه و مشکلی نداره بلژیت رو پیش خودش نگه داره تا کارهای من سر و سامون بگیره. اون هم انگار خیلی علاقه مند ب بچه ها بود که فوراً قبول کرد. از بلژیت هم خداحافظی کردم و نکاتی رو هم بهش گوش زد کردم و ب سمت محل کارم حرکت کردم. به محل کارم که رسیدم رییس اومد و من رو ب همه معرفی کرد و از من خواست تا کارم رو شروع کنم. نشستم پشت میز و استارت کارم رو زدم. سکوت عجیبی در دفتر برقرار بود و این من رو که عمری با صدای خنده بلژیت سر کرده بودم بسیار سخت بود.حدود 7بعدازظهر بود که کارهام تموم شد و ب سمت خونه خودم راه بیفتم. خواستم از اونجا بزنم بیرون ک معاون شرکت صدام کرد -من سراپا گوشم بفرمایید 🔹ببین پسر جون تو تازه کاری.سعی کن مراقب کارهات باشی فضولی نکنی و سرت ب کار خودت باشه درست متوجه نشدم داره از چی صحبت میکنه اما برای جلوگیری از ضایع شدنم سری ب معنی تایید تکون دادم -باشه و ممنوم از توصیتون دیگه منتظر جوابی از طرف اون نشدم و از ماشین پیاده شدم و ب سمت خونه راه افتادم بین راه فکرم همش پیش بلژیت بود و نگرانش بودم مدام فکر ک خیال میکردم که نکنه اونا چیزی بهش بگن و افکار و عقایدش تغییر بکنه خواستم سری به بلژیت بزنم اما نظرم تغییر کرد اون باید کم کم مستقل بودن رو یاد بگیره تا اگر زمانی من نبودم اسیب نخوره. تو افکار خودم برای اینده بلژیت غرق بودم که وقتی سر بالا اوردم کمی دقت به خرج دادم خودم رو جلوی خونه اون پرستار پیدا کردم. خواستم سریع از اونجا دور بشم تا بلژیت منو نبینه و بی قراری کنه اما دیر شده بود به محض برگشتنم بلژیت،پرستار و اون خانوم دکتر رو دیدم ک ب سمت خونه میومدن. ✍️نویسنده: و @afsaranjangnarm_313📍
مجبور شدم بایستم تا برسن.بلژیت وقتی منو دید با سرعت ب طرف دوید.من هم متقابلا روی دو زانو نشستم تا بتونم بغلش کنم. هم دیگه رو بقل کردیم من شروع کردم ب ببوسیدن بلژیت و اون هم انگار داشت گریه میکرد.زیر گوش بلژیت زمزمه کردم -کجا رفته بودین صدای فین فین بلژیت نشون میداد بسیار دلتنگ منه و حالا راحت شده با صدایی که درش بغض اشکار بود گفت *با مهدیه جون و دوستش رفته بودیم شهربازی -خوش گذشت؟ *اوهوم.....خیلییییییی....ولی ای کاش توهم بودی -قربونت برم.....بلژیت ممکنه من چند وقتی نتونم بیام پیشت و فقط تلفنی باهم صحبت کنیم دختر خوبی باش و حرف گوش بده....باشه؟ *باشه -خب ....خانوم حرف گوش کن میای پایین؟؟میخوام برم خونه *اوهوم و بعد از تاییدش روی زمین گذاشتمش و دوباره بوسیدمش با دکتر و پرستار صحبت کوتاهی کردم و ب سمت خونه راه افتادم. با سری که ب بلژیت زدم و با توجه ب دور بودن خونم حدود 8:30دقیقه شب بود که رسیدم. طوری خسته بودم از این راه رفتن طولانی که انگار صدها ساله نخوابیدم.بدون توجه ب صدای قار و قور شکمم سرم رو روی بالشت کاناپه گذاشتم وبه خواب عمیقی فرو رفتم. ✍️نویسنده: و @afsaranjangnarm_313📍